نصفه زندگی میکنیم. درس میخونم ولی نصفه، ارتباط میگیرم ولی نصفه، عشق میگیرم ولی نصفه، عشق میدم ولی نصفه.
تهش میشه آدم های نصف و نیمه ای که درحد مرگ برات عزیزن ولی حتی نمیدونن تو کی ای و چی، دور میمونی، یه دایره دور خودت میکشی و نمیزاری کسی ازش رد شه چون که اصلا چرا؟ چرا کسی باید بخواد نزدیک باشه؟ آره من صبح تا شب از دوری آدم ها غر میزنم ولی اگر کسی سعی کنه دو قدم نزدیک تر بشه هزار قدم بیشتر فاصله میگیرم.
و این یک حقیقته که دنیا خیلی بیشتر از روابط انسانی کوتاه مدته و ما چرا باید برای این انرژی بزاریم وقتی میتونیم حفره های عاطفیمون رو نادیده بگیریم و یا با هر وسیله ای روی آن ها سرپوش بزاریم؟
من حتی نمیخوام عشق دریافت کنم چون همه چیز دنیا کنش و واکنشه و من در برابر دوست داشتن ها هیچ جوابی ندارم.
من حوصله دوست داشته شدن رو ندارم ولی گاهی دوست دارم یک نفر تمام من و همه چیزم رو با هم بغل کنه و به آغوش بکشه.
من از تنهایی متنفرم، دوست دارم مدام با آدم ها ارتباط برقرار کنم ولی حتی زمانی که عزیزانم رو درکنارم دارم ذهنم غرق خودشه و درحال غر زدن برای پیدا کردن تنهایی قبلیه، انگار میخواد سریعتر به گوشه اتاق پناه ببره و هیچکس و هیچ چیز رو نبینه.
و من مدام سعی میکنم به زندگی کردن و دوری کردن هام دلایل فلسفی بدم و یا ارزشمند نگهش دارم درحالی که واقعا فقط یه آسیب هستن.
من نمیتونم با نوشتن استعاره ها و کلمات و پنهون کردن خودم پشت دنیای عکس ها و نوشته ها این رو پنهان کنم و حتی اگر بکنم باز هم انگار معنایی وجود نداره، درواقع من گاهی فقط برای معنایی که وجود نداره زندگی میکنم و حتی وقتی معنی خودم رو پیدا میکنم اون رو پس میزنم چون انتظار چیز ارزشمند تری رو داشتم نه یک چیز کاملا "معمولی". من همیشه از معمولی بودن همونطور که از خاص بودن میترسم میترسیدم. من نمیخواستم اونقدر معمولی باشم که بین هیاهوی دنیا گم شم و هیچ ارزشی پیدا نکنم ولی نمیخواستم هم اونقدر ارزش های خاص رو دنبال کنم تا مجبور به دفاع از اونها باشم. از پیروی کردن متنفرم ولی شجاعت شروع راه جدید رو هم کاملا ندارم.