#به_وقت_رمان
📖رمان نسل سوخته👓
✨قسمت چهارم
←دویدم داخل اتاق و در رو بستم...تش قلبم شدیدتر شده بود....دلم میخواست گریه 😭کنم ولی بدجور ترسیده بودم...
الهام و سعید...زیاد از بابا کتک میخوردن اما من؛نه...این اولین بار بود...
دست بزن داشت...زود عصبی😡میشد و از کوره در میرفت...
ولی دستش رو من بلند نشده بود....مادرم همیشه میگفت..
-خیالم از تو راحته...
و همیشه دل نگران...دنبال الهام و سعید بود...منم کمکش میکردم...مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمیگشت...سر بچه ها رو گرم میکردم سراغش نرن...حوصلشون رو نداشت.....
#ادامهدارد...
✍نویسنده:شهید سید طاها ایمانی
#نشر_حداکثری
🌸←ڪـپے بـه شـرط دعـا بـراے شـہـادتم→🌸
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
#تــلـنگـرانـه ✨🌹
←وقتى دارى روزهاى سختى رو ميگذرونى ✨
و متعجبى كه پس خدا كجاست؟؟🕊
يادت باشه استاد هميشه،
موقع امتحان سكوت ميكنه.☺️
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
#به_وقت_رمان
📖رمان نسل سوخته👓
#قسمت_پنجم
🌸اولین پله های تنهایی🌸
←مات و مبهوت...پشت در خشکم زد...نیم ساعت دیگه زنگ 🔔کلاس بود....و من حتی نمیدونستم سوار کدوم خط بشم...کجا پیاده شم...یا اگه بخوام سوار تاکسی بشم باید...
همون طور...
چند لحظه ایستادم...
برگشتم سمن در که زنگ بزنم...اما دستم بین زمین و آسمان خشک شد....
_حالا چی میخوای به مامان بگی؟..
اگه بهش بگی چی شده که ...مامان همینطوری هم کلی غصه توی دلش داره...این یکی هم بهش اضافه میشه...
دستم رو آوردم پایین....رفتم سمت خیابون اصلی....پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها میرفت که زودتر برسیم مدرسه...و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفتم....
مردم با عجله در رفت و آمد بودند...جلوی هر کسی را که میگرفتم بهم محل نمیذاشت....ندید گرفته میشدم...من....با اون غرورم...
یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم...رفتم تو یه مغازه دو سه دقیقه طول کشید....اما باالاخره یکی راهنماییم کرد کجا باید بایستم....
با عجله رفتم سمت ایستگاه...دل توی دلم نبود....یه ربع دیگه زنگ رو میزدن و در رو میبستن...
اتوبوس رسید....اما بین هجمه جمعیت...رسما بین در گیر کردم و له شدم....
به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل....دستم گز گز کرد ....
یا هر تکان اتوبوس....یا یکی روی می افتاد.....یا زانوم کنار پله له می شد....
توی هر ایستگاه هم....با باز شدن در ...پرت می شدم بیرون...
چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم...با اون قد های بلند و هیکل های بزرگ....و من....
بالاخره یکی به دادم رسید...خودش رو حائل من کرد...دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار....توی تکان ها...فشار جمعیت می افتاد روی اون...
دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود...سرم رو آوردم بالا...
-متشکرم...خدا خیرتون بده...
اون لبخند 😊زد....اما من با تمام وجود میخواستم گریه😭 کنم...
#ادامهدارد...
✍نویسنده:شهید سید طاها ایمانی
#نشر_حداکثری
🌸←ڪـپے بـه شـرط دعـا بـراے شـہـادتم→🌸
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ