ميلاد با آنكه در دبيرستان خودش رشته تجربي🔍📝 را انتخاب كرده بود
بعد از ديپلم تغيير عقيده داد و رفت سراغ درس طلبگي👳 و در حوزه علميه سفيران هدايت حضرت ابوالفضل(ع)❤️ شهرستان اميديه ادامه تحصيل داد🎓💼
بعدها كه موضوع دفاع از حرم پيش آمد، براي رفتن به سوريه لحظهاي آرام و قرار نداشت😍 یک سالی در تلاش بود تا بتواند اعزام شود و پنج جا هم ثبت کرده بود😊💖
از تابستان سال 94 هم شروع به آمادهسازي افكار من براي دادن رضايت جهت اعزامش شد و عكس شهداي مدافع حرم را به من نشان ميداد😩 و ميگفت مادر ببين اينها به خاطر عشق به اهل بيت(ع) رفتند💞
در واقع با اين كار ميخواست قلب من را قوي كند كه براي رفتنش رضايت بدهم💝
ميلاد هميشه با برادر كوچكترش رضا پاي كامپيوتر مينشست و با او بازی میکرد👬 چند روز قبل از رفتنش ديدم چراغ اتاقشان روشن است💡 به تصور اينكه خوابشان برده رفتم و ديدم ميلاد دارد نماز شب ميخواند🔮 و آنقدر چهرهاش نورانی بود كه يك لحظه بدنم يخ شد و حرف نزده در اتاق را بستم🎀🎈
با خودم كنار آمدم😊
خانواده هایی هستند که سه شهید و چهار شهید دارند من یکی از پسرانم را می خواهم فدای اسلام کنم💙😍 و توانستم راضي شوم ميلاد به سوريه برود و گفتم مادر برو به سلامت هرچه خدا خواست همان ميشود و اگر قسمت من باشي برميگردي و اگر قسمتت شهادت است مباركت باشد😘🤗
و اين آخرين كلام من و پسرم در لحظه جدا شدن از يكديگر بود💔
و ميلاد با خوشحالي رفت🙂
18 روز بيشتر از رفتن ميلاد به سوريه نگذشته بود كه روز اربعين حسيني❤️ خبر شهادتش پخش شد🕯
ملبس شدنش به لباس روحانيت👳 همراه با شهادتش رقم خورد😭 و حتي روي سنگ قبرش در كنار اسمش حجتالاسلام والمسلمين را قيد كردهاند❤️
موقعي كه از ميلاد جدا شدم میدانستم براي هميشه از پيش من رفت😭 و موقعي كه ميلاد در سوريه بود دعا ميكردم خدا آبروی من را پيش حضرت زينب(س)💚 حفظ كند تا موقع شنيدن خبر شهادت ميلاد حرف بیجا نزنم و همينطور هم شد و وقتی كه پيكر ميلاد آمد، روحيه و صبرم خيلي بالا بود🙃
با اينكه لحظهای از فكر ميلاد نمیتوانم جدا شوم و نبودش برايم خيلی سخت است💔 ولی خوشحال هستم كه با رضايت خودم توانستم دل ميلاد را شاد كنم😭🙃😘
ميلاد از همان سن 10 سالگي رفتن به مسجد را شروع كرد و شاگرد هيئت مسجد صالحين شد🕌📿
بدون اينكه خانواده از او بخواهد كه برود مسجد، خودش اهل اين برنامهها بود👌🙃
و هرسال دوبار با بچههاي هيئت به زيارت امام رضا(ع)💚 مشرف ميشدند
پسرم در مقطع حساس نوجواني خيلي سر به زير بود🌺✨🙈
كمتوقع بود و هر جا ميرفت از او نميپرسيدم كجا رفتي چون از او مطمئن بودم🤓
هر وقت از بيرون برميگشت، دست من و پدرش را بوسه ميزد💗😘كه من ميگفتم اين چه كاري است؟😌 ميگفت ميخواهم ايمانم را افزايش دهم😇
من هميشه در كارهاي ميلاد ميماندم😟 و به خدا ميگفتم او چطور چنين بينش و تفكري دارد و جواب تعجب و پرسشهايم را وقتي گرفتم كه ميلاد به شهادت رسيد😓🦋
#سخنانمادرشہید 😪❣
وقتی با خودم خاطرات ميلاد را از كودكی تا بزرگی او بررسی ميكنم ميبينم ميلاد بچه خاصي بود👑
يادم ميآيد وقتي بچه بود او را به بازار برده بودم و اصرار ميكردم كه يك خوردني🍭 برايش بخرم، ولي او با همان حالت كودكانه خودش پيشنهادم را رد ميكرد😳 وقتي از بازار برميگشتيم
ميلاد با زبان شيرين كودكانهاش پرسيد: از اين راه بازار برنميگرديم؟ 😉
به او گفتم براي چي؟ 😇
گفت: ميخواهم اين خوردنيها را نگاه كنم🙄 گفتم عزيزم من كه از اول گفتم هرچي خواستي بگو برايت بخرم. ☺️
گفت آخه ترسيدم پولمان كم بيايد و نتوانيم چيزهايي را كه لازم داريم بخريم😍🤗💙
در حال و هوای خودم بودم، میلاد تازه رفته بود😢💔
پسر کوچکم از مدرسه آمد ترسید و گفت: «مامان چی شده چه اتفاقی افتاده؟😱» گفتم: «میلاد رفت💔» پرسید: «کجا رفت؟» گفتم : «میلاد امروز حرکت میکنه سمت تهران و بعدش میره سوریه برا دفاع از حرم💚» گفت: «مادر اینکه اصلاً گریه نداره😇» گفتم: «میدونم اما بعد از اینکه میلاد رو راهی کردم و برگشتم، تلویزیون روشن بود📺 و این آیه پخش شد 🌸ولاتحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون🌸 اگه میلاد شهید بشه طاقت دوریش رو ندارم😭»
شهید شد🕊 و خودش طاقت دوریاش را به من داد😇
آخرین تماسش روز دوشنبه بود☎️ یک روز درمیان زنگ میزد روز چهارشنبه تا ظهر زنگ نزد و خبری نشد من و پسرم تا غروب گوشی را گرفته و منتظر تماسش بودیم😭 تا اینکه خبر شهادتش را آوردند😭💔
👆ارسالی اعضای کانال
ان شاالله مورد عنایت شهید قرار بگیرن🌸🌹
#به_وقت_رمان
📖رمان نسل سوخته👓
#قسمت_هشتم
🌸سوز درد😔
فردا صبح زود از جا بلن شدم و زود حاضر شدم...مادرم تازه میخواست سفره رو بندازه...تا چشمش👀بهم افتاد دنبالم دوید...
-صبح☀️به این زودی کجا میری؟؟...هوا تازه روشن🌗شده....
-هوای صبح ☀️خیلی عالیه☺️...آدم ۲بار این هوا بهش بخوره زنده میشه🌈...
-وایسا صبحانه🍳 بخور و برو....
-نه دیرم میشه معلوم نیست اتوبوس🚌کی میاد...باید کلی صبر کنم...اول صبح اتوبوس خیلی شلوغه...
کم کم روزها کوتاه تر وهوا سردتر☃میشد...بارون ها⛈ شدیدتر...
گاهی برف❄️ تا زیر زانوم و بالاتر میرسید...شانس می آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل میشد...و الا با اون وضع...باید گرگ ومیش...یا حتی خیلی زودتر از خونه میومدم بیرون...
توی برف سنگین یا یخ❄️ زدن زمین...اتوبوس ها 🚌هم دیرتر می اومدن...و باید زمان زیادی رو توی ایستگاهها منتظر اتوبوس میشدی...و وای به اون روزی که بهش نمی رسیدی...یا بخاطر هجوم بزرگترها...حتی به زور و فشار هم نمیتونستی سوار بشی...
بارها تا رسیدن به مدرسه عین موش 🐁 آب💧کشیده میشدم...خیسه خیس....حتی چند بار مجبور شدم چکمه هام 👢رو بیرون بیارم بذارمکنار بخاری...از بالا توش پر برف🌨 میشد...جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس میخورد...و تا مدرسه پام یخ میزد...سخت بود اما...
سخت تر زمانی بود که...همزمان با رسیدن من...پدرم هم میرسید و سعید رو سر کوچه مدرسه پیاده میکرد...
بدترین لحظه لحظه ای بود که باهم چشم تو چشم میشدیم...درد جای سوز سرما رو میگرفت...
اون که میرفت بی اختیار اشک از چشمام سرازیر میشد....و بعد چشم های پف کرده ام رو میگذاشتم به حساب سوز سرما...دروغ نمیگفتم...فقط در برابر حدس ها،سکوت میکردم....😔
#ادامهدارد...
✍نویسنده:شهید سید طاها ایمانی
#نشر_حداکثری
🌸←ڪـپے بـه شـرط دعـا بـراے شـہـادتم→🌸
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ