eitaa logo
حفظ مجازی برادران | ناصِحٌ اَمیِن
606 دنبال‌کننده
4هزار عکس
773 ویدیو
103 فایل
✨﷽✨ ✓مدرسه تخصصی مجازی حفظ قرآن کریم (ویژه برادران) ♡ ~باهدف تربیت حفاظ قرآن کریم شروع به فعالیت میکند🌱 ☆آیدی مراجعه ودریافت فرم ثبت نام: 📱شماره تماس جهت مشا 📍کانال واحد خواهران
مشاهده در ایتا
دانلود
با خودم كنار آمدم😊 خانواده هایی هستند که سه شهید و چهار شهید دارند من یکی از پسرانم را می خواهم فدای اسلام کنم💙😍 و توانستم راضي شوم ميلاد به سوريه برود و گفتم مادر برو به سلامت هرچه خدا خواست همان مي‌شود و اگر قسمت من باشي برمي‌گردي و اگر قسمتت شهادت است مباركت باشد😘🤗 و اين آخرين كلام من و پسرم در لحظه جدا شدن از يكديگر بود💔 و ميلاد با خوشحالي رفت🙂 18 روز بيشتر از رفتن ميلاد به سوريه نگذشته بود كه روز اربعين حسيني❤️ خبر شهادتش پخش شد🕯 ملبس شدنش به لباس روحانيت👳 همراه با شهادتش رقم خورد😭 و حتي روي سنگ قبرش در كنار اسمش حجت‌الاسلام والمسلمين را قيد كرده‌اند❤️ موقعي كه از ميلاد جدا شدم می‌دانستم براي هميشه از پيش من رفت😭 و موقعي كه ميلاد در سوريه بود دعا مي‌كردم خدا آبروی من را پيش حضرت زينب(س)💚 حفظ كند تا موقع شنيدن خبر شهادت ميلاد حرف بی‌جا نزنم و همين‌طور هم شد و وقتی كه پيكر ميلاد آمد، روحيه و صبرم خيلي بالا بود🙃 با اينكه لحظه‌ای از فكر ميلاد نمی‌توانم جدا شوم و نبودش برايم خيلی سخت است💔 ولی خوشحال هستم كه با رضايت خودم توانستم دل ميلاد را شاد كنم😭🙃😘
ميلاد از همان سن 10 سالگي رفتن به مسجد را شروع كرد و شاگرد هيئت مسجد صالحين شد🕌📿 بدون اينكه خانواده از او بخواهد كه برود مسجد، خودش اهل اين برنامه‌ها بود👌🙃 و هرسال دوبار با بچه‌هاي هيئت به زيارت امام رضا(ع)💚 مشرف مي‌شدند پسرم در مقطع حساس نوجواني خيلي سر به زير بود🌺✨🙈 كم‌توقع بود و هر جا مي‌رفت از او نمي‌پرسيدم كجا رفتي چون از او مطمئن بودم🤓 هر وقت از بيرون برمي‌گشت، دست من و پدرش را بوسه مي‌زد💗😘كه من مي‌گفتم اين چه كاري است؟😌 مي‌گفت مي‌خواهم ايمانم را افزايش دهم😇 من هميشه در كارهاي ميلاد مي‌ماندم😟 و به خدا مي‌گفتم او چطور چنين بينش و تفكري دارد و جواب تعجب و پرسش‌هايم را وقتي گرفتم كه ميلاد به شهادت رسيد😓🦋
😪❣ وقتی با خودم خاطرات ميلاد را از كودكی تا بزرگی او بررسی مي‌كنم مي‌بينم ميلاد بچه خاصي بود👑 يادم مي‌آيد وقتي بچه بود او را به بازار برده بودم و اصرار مي‌كردم كه يك خوردني🍭 برايش بخرم، ولي او با همان حالت كودكانه خودش پيشنهادم را رد مي‌كرد😳 وقتي از بازار برمي‌گشتيم ميلاد با زبان شيرين كودكانه‌اش پرسيد: از اين راه بازار برنمي‌گرديم؟ 😉 به او ‌گفتم براي چي؟ 😇 گفت: مي‌خواهم اين خوردني‌ها را نگاه كنم🙄 گفتم عزيزم من كه از اول گفتم هرچي خواستي بگو برايت بخرم. ☺️ گفت آخه ترسيدم پولمان كم بيايد و نتوانيم چيزهايي را كه لازم داريم بخريم😍🤗💙
در حال و هوای خودم بودم، میلاد تازه رفته بود😢💔 پسر کوچکم از مدرسه آمد ترسید و گفت: «مامان چی شده چه اتفاقی افتاده؟😱» گفتم: «میلاد رفت💔» پرسید: «کجا رفت؟» گفتم : «میلاد امروز حرکت میکنه سمت تهران و بعدش میره سوریه برا دفاع از حرم💚» گفت: «مادر اینکه اصلاً گریه نداره😇» گفتم: «میدونم اما بعد از اینکه میلاد رو راهی کردم و برگشتم، تلویزیون روشن بود📺 و این آیه پخش شد 🌸ولاتحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون🌸 اگه میلاد شهید بشه طاقت دوریش رو ندارم😭» شهید شد🕊 و خودش طاقت دوری‌اش را به من داد😇 آخرین تماسش روز دوشنبه بود☎️ یک روز درمیان زنگ میزد روز چهارشنبه تا ظهر زنگ نزد و خبری نشد من و پسرم تا غروب گوشی را گرفته و منتظر تماسش بودیم😭 تا اینکه خبر شهادتش را آوردند😭💔
دست نوشته شهید:📝 وعده دیدار ما بهشت جاویدان الله “ان شاءالله” و در آخر دعا برای دیگران را فراموش نکنید و برای سلامتی و ظهور حضرت حجت “عجل الله تعالی فرجه الشریف”❤️ دعا کنید و برای بنده حقیر طلب آمرزش کنید😥   #طلبه_شہید_میلاد_بدری نـــــــشــر بـه منـاسـبت ســـالـــگـرد شـــہــیــد 🕊
👆ارسالی اعضای کانال ان شاالله مورد عنایت شهید قرار بگیرن🌸🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖رمان نسل سوخته👓 🌸سوز درد😔 فردا صبح زود از جا بلن شدم و زود حاضر شدم...مادرم تازه میخواست سفره رو بندازه...تا چشمش👀بهم افتاد دنبالم دوید... -صبح☀️به این زودی کجا میری؟؟...هوا تازه روشن🌗شده.... -هوای صبح ☀️خیلی عالیه☺️...آدم ۲بار این هوا بهش بخوره زنده میشه🌈... -وایسا صبحانه🍳 بخور و برو.... -نه دیرم میشه معلوم نیست اتوبوس🚌کی میاد...باید کلی صبر کنم...اول صبح اتوبوس خیلی شلوغه... کم کم روزها کوتاه تر وهوا سردتر☃میشد...بارون ها⛈ شدیدتر... گاهی برف❄️ تا زیر زانوم و بالاتر میرسید...شانس می آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل میشد...و الا با اون وضع...باید گرگ ومیش...یا حتی خیلی زودتر از خونه میومدم بیرون... توی برف سنگین یا یخ❄️ زدن زمین...اتوبوس ها 🚌هم دیرتر می اومدن...و باید زمان زیادی رو توی ایستگاهها منتظر اتوبوس میشدی...و وای به اون روزی که بهش نمی رسیدی...یا بخاطر هجوم بزرگترها...حتی به زور و فشار هم نمیتونستی سوار بشی... بارها تا رسیدن به مدرسه عین موش 🐁 آب💧کشیده میشدم...خیسه خیس....حتی چند بار مجبور شدم چکمه هام 👢رو بیرون بیارم بذارم‌کنار بخاری...از بالا توش پر برف🌨 میشد...جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس میخورد...و تا مدرسه پام یخ میزد...سخت بود اما... سخت تر زمانی بود که...همزمان با رسیدن من...پدرم هم میرسید و سعید رو سر کوچه مدرسه پیاده میکرد... بدترین لحظه لحظه ای بود که باهم چشم تو چشم میشدیم...درد جای سوز سرما رو میگرفت... اون که میرفت بی اختیار اشک از چشمام سرازیر میشد....و بعد چشم های پف کرده ام رو میگذاشتم به حساب سوز سرما...دروغ نمیگفتم...فقط در برابر حدس ها،سکوت میکردم....😔 ... ✍نویسنده:شهید سید طاها ایمانی 🌸←ڪـپے بـه شـرط دعـا بـراے شـہـادتم→🌸 ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌@masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
جا نمیشود .... این خنده ها😍 در قاب هیچ پنجره ای خنده هایت🌱 تمام دوربین ها 📸 را عاشق کرده است✨❤️ #شهید_محمدحسین_محمدخانی #شبتون_مزین_به_لبخندشهدا ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌#کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا ❀ @masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ #سلام_امام_زمانم❤️ 💚 #سلام_آقای_من💚 💝 #سلام_پدر_مهربانم💝 ای صاحب ایام بگو پس تو ڪجایی کی می شود ای دوسٺ کنی جلوه نمایی از هر که سراغ شب وصل تو گرفتم گفتند قرار اسٺ که یک جمعه بیایی 🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹 ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌#کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا ❀ @masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ