🔵گوشت مُرده🔵
يک روز مثل هميشه سفره 🍛را پهن کرديم و مشغول خوردن غذا 🍲شديم که از من پرسيد: "چه خبر؟"
من هم شروع کردم به صحبت🗣 از رفتنم به خانه يکی از اقوام و خريدهايشان.
يک مرتبه ديدم بين حرف های من بلند شد و با حالت خاصی از من پرسيد: "چيزی کم آورده ام؟"
گفتم: "نه اتفاقا زياد هم هست."✨🌸
بعد نگاهی به سفره انداخت و با نرمی خاصي گفت: "شما بهتر از من می دونيد که غيبت کردن، يعنی خوردن گوشت 🍗مُرده ی برادر. دوست داري همچين گوشتی سرِ سفرمون باشه؟"
حرفی براي گفتن نداشتم.😐
گفت: "پس بيا غيبت نکنيم!"
#سردار_شهيد_محمّد_حسين_فايده
📚به رنگ صبح, ص ۶۷
#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#مقابله_با_گناه
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
3.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پنجشنبههاۍدلـتنگـۍ😭
شـهـدا نـگاهـشون به مـاسـت✨خـدا نـڪنـه ڪـه شـرمـنـده ایـن نـگـاهـها بـشـیـم😭
بـدتـر از اون شـرمـنـده نـگاه فـرزنـدان شـہـدا نشـیم😔
#ڪـمـۍتـأمـل🌸
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
حفظ مجازی برادران | ناصِحٌ اَمیِن
#پنجشنبههاۍدلـتنگـۍ😭 شـهـدا نـگاهـشون به مـاسـت✨خـدا نـڪنـه ڪـه شـرمـنـده ایـن نـگـاهـها بـشـیـم
✨خـدایا🤲 نـگـاه شـہـدا رو از مـا نـگیـر
سلام همراهان همیشگی شهدا✨💎
امشـب میخوایم با معرفی یه شهید خودمونو مهمون سفرشون کنیم🌷✨
#به_وقت_عاشقی ✨
💫دلم،
به مشبک های ضریحت
چه محتاج است ...
#امام_رضاجانم💚
صلوات خاصه🍃🌹
اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا
المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ
عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري
الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً
مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل
ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🍀
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
پِـی کدام نخود سياه بفرستم دلم را ؟!
وقتی فقط بهانه
شش گوشه
حُــ
سِــ
ـيــ
ــن
را گرفته است ؟!
"حســــــــــــــيـن جــــــــان"
هوای دو نفره نه چتر می خواهد و نه باران!
فقط يک حرم می خواهد و زائری خسته !
بطلـــــــب آقــــــــا ..
دلتنگم.
💔💔💔💔
😭😭😭😭
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
#به_وقت_رمان
🥀رمان نسل سوخته🥀
#قسمت_بیستوپنجم
حبیب الله☺️
گاهی عمق شک ... به شدت روی شونه هام سنگینی می کرد 😔... تنها ... در مسیری که
هیچ پاسخگویی نبود😞 ... به حدی که گاهی حس می کردم ... الان ایمانم رو به همه چیز
از دست میدم😢 ... اون روزها معنای حمله شیاطین رو درک نمی کردم 😕... حمله ای که
داشتم زیر ضرباتش خورد می شدم 😞...آخرین روز رمضان هم تمام شد🙏 ... و صبر اندک من به آخر رسیده بود😓 ... شب، همون
طور توی جام دراز کشیده بودم ولی خوابم نمی برد ... از این پهلو به اون پهلو شدن هم
فایده ای نداشت ...
گاهی صدای اذان مسجد تا خونه ما می اومد 🕌... و امشب، از اون شب ها بود🌛 ... اذان
صبح رو می دادن و من همچنان دراز کشیده بودم ... 10 دقیقه بعد ⏰... 20 دقیقه بعد
...
و من همچنان غرق فکر ... شک ... و چراهای مختلف ... که یهو به خودم اومدم ...
- مگه تو کی هستی که منتظر جواب خدایی؟😡 ... مگه چقدر بندگی خدا رو کردی که
طلبکار شدی؟ 😔... پیغمبر خدا ... دائم العبادت بود ... با اون شان و مرتبه بزرگ ... بعد از
اون همه سختی و تالش و امتحان ... حبیب الله شد ...
با عصبانیت از دست خودم از جا بلند شدم ...👍 رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز ...
نمازم که تموم شد آفتاب طلوع کرده بود ...🌞 خیلی از خودم خجالت می کشیدم ... من
با این کوچیکی ... نیاز ... حقارت ... در برابر عظمت و بزرگی خدا قد علم کرده بودم ...😞
رفتم سجده ... با کلمات خود قرآن ...
- خدایا ... این بنده یاغی و طغیان گرت رو ببخش ... این بنده ناسپاست رو ... 😔
پدرم بر عکس همیشه که روزهای تعطیل ... حاضر نبود از جاش تکان بخوره ... عید
فطر حاضر شد ما رو ببره سر مزار پدربزرگ ...⚰ توی راه هم یه جعبه شیرینی گرفتیم ...
شیرینی به دست ... بین مزار شهدا می چرخیدم ... و شیرینی تعارف می کردم که ...
چشمم گره خورد به عکسش 😳... نگاهش خیلی زنده بود ... کنار عکس نوشته بودن ...من طلبنی وجدنی ... و من وجدنی عرفنی ... و من عرفنی ...🙏
هر کس که مرا طلب کند می یابد ... هر کس که مرا یافت می شناسد ... هر کس که
مرا شناخت ... دوستم می دارد😍.. هر کس که دوستم داشت عاشقم می شود ... هر کس
که عاشقم شود عاشقش می شوم ... و هر کس که عاشقش شوم ... او را می کشم ... و
هر کس که او را بکشم ... خون بهایش بر من واجب است ... و من ... خود ... خون بهای
او هستم ...😭
نویسنده : شہید سید طاها ایمانے
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
#به_وقت_رمان
🥀رمان نسل سوخته🥀
#قسمت_بیستوششم
نماز شکر🙏
ایستاده بودم ... و محو اون حدیث قدسی ...😍 چند بار خوندمش ... تا حفظ شدم ... عربی
و فارسیش رو ...😊
دونه های درشت اشک😪 ... از چشمم سرازیر شده بود ...
- چقدر بی صبر و ناسپاس بودی مهران 😓... خدا جوابت رو داد... این جواب خدا بود ...🙏
جعبه رو گذاشتم زمین ... نمی تونستم اشکم رو کنترل کنم😭 ... حالم که بهتر شد از جا
بلند شدم ... و سنگ مزار شهید رو بوسیدم ...
- ممنونم که واسطه جواب خدا شدی🙏 ...اشک هام رو پاک کردم 😪... می خواستم مثل شهدا بشم ... می خواستم رفیق خدا بشم
... و خدا توی یه لحظه پاسخم رو داد 🤗... همون جا ... روی خاک ... کنار مزار شهید ... 😊
دو رکعت نماز شکر خوندم ...
وقتی برگشتم ... پدرم با عصبانیت😡 زد توی سرم ...
- کدوم گوری بودی الاغ؟ ...😔
اولین بار بود که اصال ناراحت نشدم ... دلم می خواست بهش بگم ... وسط بهشت ... اما
فقط لبخند زدم ...☺️
- ببخشید نگران شدید ...😔
این بار زد توی گوشم ...
- گمشو بشین توی ماشین ...😔 عوض گریه و عذرخواهی می خنده ...😡
مادرم با ناراحتی رو کرد بهش ...😞
- حمید روز عیده😔 ... روز عیدمون رو خراب نکن ... حداقل جلوی مردم نزنش ...😞
و پدرم عین همیشه ... شروع کرد به غرغر کردن ...😕
کلید رو گرفتم و رفتم سوار ماشین شدم ...🚗 گوشم 👂سرخ شده بود و می سوخت ... اما
دلم شاد بود😍 ... از توی شیشه به پدرم نگاه می کردم ... و آروم زیر لب گفتم ...
- تو امتحان خدایی ☺️... و من خریدار محبت خدا ... هزار بارم بزنی ... باز به صورتت لبخند
میزنم ...😁
نویسنده : شہید سید طاها ایمانے
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ