خدا را بہ عمـہ ساداٺ #زینبڪبری قسم بدهـیم فرج آقایــمان را برسانــد💚]
#بسم_الله
#نخل_و_نارنج
روایتی شیوا و فصیح است که #شیخ_مرتضی_انصاری (این مرجع عالیقدر) را با تمام خصایص منحصر به فرد ایشان چون "خودساختگی،مناعت طبع و پرهیزکاری" به گونه ای معرفی می کند که آه حسرت مان بلند میشود که؛ ای کاش پیش تر این فقیه را شناخته بودیم و چه تاسف آور است که شیعه از تاریخ خود و مفاخرش هیچ نمی داند.
♢برشی از کتاب 📖 ✂
✔سید ناگهان گویی لابهلای نخلها چیزی دیده باشد، سر بلند کرد و به دوردست خیره شد. از حرکت ایستاد و افسار را رها کرد.
_ خبری شده سید؟
_ این راه که میرویم، مسیر حرکت حضرت حجت است. روزگاری هزاران هزار سیاهپوش این خاک را با پای پیاده خواهند کوبید تا آمادهٔ قدوم سربازان آن حضرت شود. میبینم دورانی را که شیعیان در صفوفی متراکم به زیارت میآيند و در اربعین، نجف را به کربلا وصل خواهند کرد.
♧پ.ن1
با شنیدن نام نجف اشرف و باب القبله ی حرم مولایمان، هربار چشمان مان به دنبال نور ضریح منورشان گشت و چون نیافت، به اشک نشست.
♧پ.ن2
#آقای_یامین_پور گرامی
با شناخت #شیخ_اعظم مشتاق شناخت و درک بیشتر #سیدعلی_شوشتری نیز شدیم... پس بسم الله
🏴 #صلی_الله_علیک_یااباعبدلله
🏴 #السلام_علیک_یااباعبدلله 😭
🏴 #محرم_سلام 😭
🏴 #اربعین_حرم 😭
🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
حفظ مجازی برادران | ناصِحٌ اَمیِن
#بسم_الله #نخل_و_نارنج روایتی شیوا و فصیح است که #شیخ_مرتضی_انصاری (این مرجع عالیقدر) را با تمام
🍃به طلاب عزیز کانال توصیه میکنم حتما این کتاب رو بخونن 🍃
🍃طلاب عزیز علیکن به خوندن کتاب☺️
#بی_تو_هرگز
#نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_نوزدهم: همراز علی
🍃حسابی جا خورد و خنده اش کور شد ... زینب رو گذاشت زمین ...
- اتفاقی افتاده؟ ...
رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم ... از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون ...
- اینها چیه علی؟ ...
رنگش پرید ...
- تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ ...
- من میگم اینها چیه؟ ... تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ ...
🍃با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت ...
- هانیه جان ... شما خودت رو قاطی این کارها نکن ...
🍃با عصبانیت گفتم ... یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ ... می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه ... بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم ...
🍃نازدونه علی به شدت ترسیده بود ... اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عبای علی رو گرفت ... بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی ... با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ... بغض گلوی خودم رو هم گرفت...
🍃خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ... چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ... اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین ...
🍃- عمر دست خداست هانیه جان ... اینها رو همین امشب می برم ... شرمنده نگرانت کردم ... دیگه نمیارم شون خونه...
🍃زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد ... حسابی لجم گرفته بود ...
🍃- من رو به یه پیرمرد فروختی؟ ...
خنده اش گرفت ... رفتم نشستم کنارش ...
- این طوری ببندی شون لو میری ... بده من می بندم روی شکمم ... هر کی ببینه فکر می کنه باردارم ...
- خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ ... خطر داره ... نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط ...
🍃توی چشم هاش نگاه کردم ...
- نه نمیگن ... واقعا دو ماهی میشه که باردارم ...
🏴 #صلی_الله_علیک_یااباعبدلله
🏴 #السلام_علیک_یااباعبدلله 😭
🏴 #محرم_سلام 😭
🏴 #اربعین_حرم 😭
🖤🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴