#بی_توهرگز
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_چهل_و_سوم:زینب علی
برگشتم بیمارستان ... وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود ... چشم های سرخ و صورت های پف کرده...
مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد ... شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن ... با هر قدم، ضربانم کندتر می شد ...
- بردی علی جان؟ ... دخترت رو بردی؟ ...
هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم ... التهاب همه بیشتر می شد ... حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم... زمین زیر پام، بالا و پایین می شد ... می رفت و برمی گشت ... مثل گهواره بچگی های زینب ...
به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید ... مثل مادری رو به موت ... ثانیه ها برای من متوقف شد ... رفتم توی اتاق ...
زینب نشسته بود ... داشت با خوشحالی با نغمه حرف می زد ... تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم ... بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم ... هنوز باورم نمی شد ... فقط محکم بغلش کردم ... اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم ... دیگه چشم هام رو باور نمی کردم ...
نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد ...
- حدود دو ساعت بعد از رفتنت ... یهو پاشد نشست ... حالش خوب شده بود ...
دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم ... نشوندمش روی تخت...
- مامان ... هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا ... هیچ کی باور نمی کنه ... بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود ... اومد بالای سرم ... من رو بوسید و روی سرم دست کشید ... بعد هم بهم گفت ...
به مادرت بگو ... چشم هانیه جان ... اینکه شکایت نمی خواد ... ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن ... مسئولیتش تا آخر با من ... اما زینب فقط چهره اش شبیه منه ... اون مثل تو می مونه ... محکم و صبور ... برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم ...
بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم ... وقتش که بشه خودش میاد دنبالم ...
زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد ... دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن ... اما من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم ... حرف های علی توی سرم می پیچید ... وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود ... دیگه هیچی نفهمیدم ... افتادم روی زمین ...
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃 ❀✿┅┅┄
مهدی جان (عج )
سلام
چون نی بہ نوای تُو
ڪہ باشم خوبم
مــشــمــول دعای توُ
ڪہ باشم خوبم
هرچندشڪستہ بالم
از تــیــــر گــنــاه
امـا بــہ هـــــوای تـوُ
ڪہ باشم خوبم
اللهـم عجـل لولیـڪ الفـرجــ
#سُـخَݩِاُسـٺاد🦋🍃
|خـدا گاهـیــ نـشونــ میدهــ بهـ ما ڪهـ
+ببیـنـ هیچـ کسیــ دوسِٺــ ندارهـ😔
امـا یواشڪیــ میاد ٺو گوشِٺــ میگـهـ👂
+جــز مـــنـــ😍
برو بغلــشـــ🤗
#استاد_پناهیان
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🖤🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
کربلایی محمدحسین پویانفر4_6007851617158694143.mp3
زمان:
حجم:
4.91M
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃 ❀✿┅┅┄
+ گفٺ :عُلــیاء مُخَــدَّرِه ...💎
- گفٺم : یعنے چہ؟!🤔
+ گفٺ : مُخَــدَّرِه یعنۍ بانــویۍ ڪه ڪمتر
از خانه بیـرون می آمـده ، مگـر اینڪه ضرورتۍ باشد ...😌
مُخَــدَّرِه ڪسی است که مثــلا براے زیارٺ
قبـر مـادرش هـم شبانـہ با پـدر و بـرادرانـش می رفتـہ ...😇
و ...
مُخَــدَّرِه ڪسی اسٺ ڪہ وقتـۍ میـهمان به خانـه شان
می آمد، پـدرش نــور چـراغ را پاییــن می ڪشید
تا حاضـرین حتۍ حضـور سایہاش را هـم احـساس نڪنند ...🙃
مُخَــدَّرِه یعنی ڪسی که با نامـحرم روبرو نشـده
چـہ رسـد به عـتاب و خـطاب ...🤗
ڪسی که رنـگ بــازار را هــم ندیده،
چه رســد به بازار بــرده فروشان ...😔
و چـه بگویم یعنی ڪسی که مــجلس شــراب ...🍷
-گفٺم : بــس است ...😤
دروغ اسـت ان شاءالله
#السلام_علیک_یا_عمة_ولی_الله💚💔
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🖤🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄