eitaa logo
حفظ مجازی برادران | ناصِحٌ اَمیِن
606 دنبال‌کننده
4هزار عکس
773 ویدیو
103 فایل
✨﷽✨ ✓مدرسه تخصصی مجازی حفظ قرآن کریم (ویژه برادران) ♡ ~باهدف تربیت حفاظ قرآن کریم شروع به فعالیت میکند🌱 ☆آیدی مراجعه ودریافت فرم ثبت نام: 📱شماره تماس جهت مشا 📍کانال واحد خواهران
مشاهده در ایتا
دانلود
🔮رمان نسل سوخته🔮 💗تو شاهد باش💗 یه ساعت قبل از اذان از جا بلند می شدم ... و می رفتم توی آشپزخونه کمک مادرم ... 😇 حتی چند بار ... قبل از اینکه مادرم بلند بشه ... من چای رو دم کرده بودم ...☕️ پدرم ، 4 روز اول رمضان رو سفر بود ... اون روز سحر ... نیم ساعت به اذان با خواب آلودگی تمام از اتاق اومد بیرون😴 ... تا چشمش بهم افتاد ... دوباره اخم هاش رفت توی هم 😠... حتی جواب سلامم رو هم نداد ... سریع براش چای ریختم🥃 ... دستم رو آوردم جلو که ... با همون حالت اخموی همیشگی نگام کرد ... - به والدین خود احسان می کنید؟ ...🙄 جا خوردم ... دستم بین زمین و آسمون خشک شد ... با همون لحن تمسخرآمیز ادامه داد ... - لازم نکرده ... من به لطف تو نیازی ندارم ... تو به ما شر نرسان ... خیرت پیشکش...😫 بدجور دلم شکست💔 ... دلم می خواست با همه وجود گریه کنم ...😭 - من چه شری به کسی رسونده بودم؟ ... غیر از این بود که حتی بدی رو ... با خوبی جواب می دادم؟ ... غیر از این بود که ...😪 چشم هام پر از اشک شده بود ...😭 یه نگاه بهم انداخت ... نگاهش پر از حس غرور و پیروزی بود...😎 - اصلا لازم نکرده روزه بگیری😟 ... هنوز 5 سال دیگه مونده ... پاشو برو بخواب ... - اما ...صدام بغض داشت و می لرزید ...😥 - به تو واجب نشده ... من راضی نباشم نمی تونی توی خونه من روزه بگیری ..😑 نفسم توی سینه ام حبس شده بود ... و اون مثل پیروز میدان بهم نگاه می کرد ... همون جا خشکم زده بود😳 ... مادرم هنوز به سفره نرسیده ... از جا بلند شدم ... - شبتون بخیر ...😭 و بدون مکث رفتم توی اتاق ... پام به اتاق نرسیده ... اشکم سرازیر شد🤧 ... تا همون جا هم به زحمت نگهش داشته بودم... در رو بستم و همون جا پشت در نشستم ... سعید و الهام خواب بودن ... جلوی دهنم رو گرفتم ... صدای گریه کردنم بیدارشون نکنه ...😓 - خدایا ... تو شاهد بودی که هر چه در توانم بود انجام دادم ... من چه ظلمی در حق پدرم کردم که اینطوری گفت؟ ... من می خواستم روزه بگیرم اما پدرم نگذاشت ... تو شاهد باش ... چون حرف تو بود گوش کردم ... اما خیلی دلم سوخته ... خیلی... 💔 گریه می کردم و بی اختیار با خدا حرف می زدم ... 😤 صدای اذان رادیوی مادرم بلند شد 📻... پدرم اهل نماز نبود ... گوشم رو تیز کردم ببینم کی میره توی اتاقش دوباره بخوابه... برم وضو بگیرم ... می ترسیدم اگر ببینه دارم نماز می خونم ... اجازه اون رو هم ازم صلب کنه ...🤦‍♂ که هنوز بچه ای و 15 سالت نشده ... تا صدای در اتاق شون اومد ... آروم لای در رو باز کردم و یواشکی توی حال سرک کشیدم ... از توی آشپزخونه صدا می اومد ...🤐 دویدم سمت دستشویی که یهو ... اونی که توی آشپزخونه بود ... پدرم بود ...🤕 نویسنده : 💝شہید سید طاها ایمانے💝 ✅ڪپے به شـرط دعا براے ظہور مولا✅ ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌@masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به رسم هر روز صبح🌸🍃 ✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌸🍃 ✨السلام علیڪ یابقیة الله یا اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامام الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ" الامان الامان✨ ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج💕 ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌@masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
#شهید_محمود_هاشمی❤️ دلبرا چون میروی دل میرود جان میرود گر نیایی بی گُمان از عشق ایمان میرود ...! #صبحتون_شهدایی🌷 ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌#کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا ❀ @masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
#سلام_بر_شهدا✋ ازدحام دلداده هاست اینجا در #خدا ڪه غرق باشے این چنین براے دیدنت سر از پا نمےشناسند عاشق ها...🌹 #شهید_محمدابراهیم_همت🕊 #صبحتان_شهدایے✨ ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌#کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا ❀ @masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
❣⭐️ڪوچڪ بـود وقتے ڪه رفت👤 #سنـش را مے گویــم... ❣💫ڪوچڪتر شد وقتے ڪه #برگشت قامتــش را مے گویــم...!😔 📸شهید دهہ هفتادے #شهید_سیدمصطفی_موسوی لشڪر #فـاطمیــون ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌#کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا ❀ @masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌛رمان نسل سوخته🌜 و یکم 🦋فقط به خاطر تو🦋 اومد بیرون ... جدی زل زد توی چشمام ...😱 - تو که هنوز بیداری ... هول شدم ... - شب بخیر ...😓 و دویدم توی اتاق ...🏃 قلبم تند تند می زد ... - عجب شانسی داری تو 🤦‍♂.. بابا که نماز نمی خونه ... چرا هنوز بیداره؟ ...🙇 این بار بیشتر صبر کردم ... نیم ساعت از اذان گذشته بود که خونه ساکت شد ... چراغ آشپزخونه هم خاموش شده بود💡... رفتم دستشویی و وضو گرفتم ...🔮 جانمازم رو پهن کردم ... ایستادم 📿... هنوز دست هام رو بالا نیاورده بودم ... که سکوت و آرامش خونه ... من رو گرفت ... 😞 دلم دوباره بدجور شکست💔 ... وجودم که از التهاب افتاده بود... تازه جای زخم های پدرم رو بهتر حس می کردم ...😔 رفتم سجده ...خدایا ... توی این چند ماه ... این اولین باره که اینقدر دیر واسه نماز اومدم ... بغضم شکست ...😭 - من رو می بخشی؟ 🙏... تازه امروز، روزه هم نیستم ... روزه گرفتنم به خاطر تو بود ... اما چون خودت گفته بودی ... به حرمت حرف خودت💗 ... حرف پدرم رو گوش کردم ... حالا مجبورم تا 15 سالگی صبر کنم ...😑 از جا بلند شدم ... با همون چشم های خیس😪 ... دستم رو آوردم بالا ... الله اکبر ... بسم الله الرحمن الرحیم ...🌈 هر شب ... قبل از خواب ... یه لیوان آب برمی داشتم 🍶و یواشکی می بردم توی اتاق ... بیدار می شدم و توی اتاق وضو می گرفتم ... دور از چشم پدرم ... توی تاریکی اتاق ... 😣 می ترسیدم اگر بفهمه ... حق نماز خوندن رو هم ازم بگیره...😢 نویسنده : 🌱شہید سید طاها ایمانے🌱 🌸ڪپے بہ شـرط دعا براے ظہور مولا🌸 ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌@masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا