فَتَلَقَّي آدَمُ مِنْ رَبِّهِ کَلِماتٍ فَتابَ عَلَيْهِ
پس آدم از پروردگار کلماتی را آموخت
و خدا توبه اش را پذیرفت.
بقره /37
ای کلمهی رسیدن به خدا!
#حسین...
.
.
محمدحسین اعتقاد داشت وظیفه ما این است که بچه ها را بیاوریم هیئت. وظیفه ما این نیست که هدایتشان کنیم. #امام_حسین (ع) خودش #هدایت می کند...
.
.
#حاج_عمار
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
🌷🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃
🌾کاش دل من هم
🌾شهید شود.....😔
🌷🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃
6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽
#۱۵روز_شاد_آسمانی
#حجت_الاسلام_فرحزاد
#شاد_باش
نزول سوره هل اتی
🌷🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃
💠استاد پناهیان:
🌷زِندگیاتونو وقفِ #امام_زمان(عج) کنین ،
وقفِ #جبهِه_ی_فرهنگی ،
وقفِ #ظهور ...
وقتی زندگیاتون این شِکلی بشه ،مجبور میشین #گناه نکنین!
وَ وقتی که #گناه_هاتون کمُ کمتر شد؛
دریچه ای از #حقایق به روتون باز میشه...!
اونوقته که میشین شبیهِ #شهدا ...
🌷اول شبیه بشین بعد #شهید بشین..
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات🌸
🌷🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃
#بیُوےخوشْگِلٌ🌱
بَرْ مَشــآمَم
بوے اِسْـپَنْد مُحَـرَّم مےرِسَدْ😭💔
#محرمنزدیڪہ🎈🍃
🌷🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃
مےگفتند: چمران هميشه توى
محاصره است!
راست مےگفتند،
منتها دشمن ما را محاصره نمےكرد
دكتر نقشه مےريخت
مےرفتيم وسط محاصره،
محاصره را مےشكستيم ومےآمديم بيرون.
#شهید_مصطفی_چمران
#یادش_با_صلوات🌷
🕊🕊
🌷🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃
🕊🌼
#طعمپرواز
اگر دو چیزرا رعایت کنے،
خدا شهادت را نصیبت میکند:
یکے پرتلاش باش
دوم مخلص!
این دو تا را درست انجام بدی خدا شهادت راهم نصیبت میکند...
#اللهمالرزقناشهادت...🕊
#ڪلامشهید
🌷🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃
#بی_توهرگز
#نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
9⃣ #قسمت_نهم:
🍃اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم ... من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم ... برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم ... بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود ... هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم ... از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت ...
🍃غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت ... بوی غذا کل خونه رو برداشته بود ... از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید ...
- به به، دستت درد نکنه ... عجب بویی راه انداختی ...
🍃با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم ... انگار فتح الفتوح کرده بودم ... رفتم سر خورشت ... درش رو برداشتم ... آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود ... قاشق رو کردم توش بچشم که ...
نفسم بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن هام ... نه به این مزه ... اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ...
🍃گریه ام گرفت ... خاک بر سرت هانیه ... مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر ... و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد ... خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ ... پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ...
🍃- کمک می خوای هانیه خانم؟ ...
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ... قاشق توی یه دست ... در قابلمه توی دست دیگه ... همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ...
با بغض گفتم ... نه علی آقا ... برو بشین الان سفره رو می اندازم ...
🍃یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد ... منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون ...
- کاری داری علی جان؟ ... چیزی می خوای برات بیارم؟ ... با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ... شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت ...
- حالت خوبه؟ ...
- آره، چطور مگه؟ ...
- شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه ...
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم ... نه اصلا ... من و گریه؟ ...
🍃تازه متوجه حالت من شد ... هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود ... اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ... چیزی شده؟ ...
به زحمت بغضم رو قورت دادم ... قاشق رو از دستم گرفت ... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید ... با خودم گفتم: مردی هانیه ... کارت تمومه ...
🌷🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃