#شهدای_عرفه
حریم عشق کربلاست،و چگونه در بند خاک بماند آنکه پرواز آموخته است؟
و چگونه از جان نگذرد آنکس که میداند جان بهای دیدار است؟
گردش خون در رگهای زندگی شیرین است، اما ریختن آن در پای محبوب شیرین تر است.
🌷 ۱۵ سال پیش در روز #عرفه ،شهید احمد کاظمی و همراهانش آسمانی شدند...
#سالروزشهادت
🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸
🆔 @masirshahid
حفظ مجازی برادران | ناصِحٌ اَمیِن
#شهدای_عرفه حریم عشق کربلاست،و چگونه در بند خاک بماند آنکه پرواز آموخته است؟ و چگونه از جان نگذرد آ
رفــیق خیلیا رزق شـهادتشون رو تو این روز گرفتن....
#شهیدکاظمی
نکنه یه وقت سفره رو جمع کنن ما برسیم و هیچی گیرمون نیاد🌿🍂
#رمان 📖
💞عاشقانه ای برای تو💞
🌸🍃چند روز پام رو از خونه بیرون نگذاشتم...غرورم به شدت خدشه دار شده بود...
تا اون روز که مندلی زنگ زد و گفت به اون پیشنهاد ازدواج داده و در کمال ادب پیشنهادش رد شده... و بهم گفت یه احمقم که چنین پسر باشخصیت و مودبی رو رد کردم و ....
دیگه خون جلوی چشمم رو گرفته بود... میخواستم به بدترین شکل ممکن حالش رو بگیرم...
پس به خاطر لباس پوشیدن و رفتارم من رو انتخاب کردی ... من اینطوری لباس میپوشیدم چون در شأن یک دختر ثروتمند اصیل نیست که مثل بقیه دخترها لباس بپوشه و رفتار کنه...
همون طور که توی آینه نگاه میکردم ؛ پوزخندی زدم و رفتم توی اتاق لباسهام...
گرونترین؛شیک ترین و زیباترین تاپ و شلوارک مارکدارم رو پوشیدم... موهام رو مرتب کردم ... یکم آرایش کردم و رفتم دانشگاه...
از ماشین که پیاده شدم واکنش پسرها دیدنی بود...به خودم میگفتم اونم یه مردِ و ته دلم به نقشهای که براش کشیده بودم میخندیدم...
بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم...رفتم سمتش و گفتم : آقای صادقی؛ میتونم چند لحظه خصوصی باهاتون صحبت کنم...
سرش رو آورد بالا ؛ تا چشمش بهم افتاد...چهرهاش رفت توی هم...سرش رو پایین انداخت... اصلا انتظار چنین واکنشی رو نداشتم
دوباره جمله ام رو تکرار کردم...همون طور که سرش پایین بود گفت: لطفا هر حرفی دارید همین جا بگید ...
#ادامهدارد......
✍ نویسنده #شهیدسیـدطـاهاایـمانے 🌷
🖇 #ڪپےبہشـرطدعـابراےفـرجوشـہادت 🌷