eitaa logo
حفظ مجازی برادران | ناصِحٌ اَمیِن
607 دنبال‌کننده
4هزار عکس
773 ویدیو
103 فایل
✨﷽✨ ✓مدرسه تخصصی مجازی حفظ قرآن کریم (ویژه برادران) ♡ ~باهدف تربیت حفاظ قرآن کریم شروع به فعالیت میکند🌱 ☆آیدی مراجعه ودریافت فرم ثبت نام: 📱شماره تماس جهت مشا 📍کانال واحد خواهران
مشاهده در ایتا
دانلود
💞 ازدواج من و ،ڪاملاً سنٺے بود. روزےڪہ بہ خواستگارے بندہ آمدند، همسر شہیدم گفت: «من دنباݪ عاقبٺ بخیرے و هستم🕊 و دوسٺ دارم همســ💍ـر آیندہ ‌ام نیز با من هم‌قدم باشد...». ایمان و عشق بہ اهݪ بیٺ(ع) در همان روز خواسٺگارے در چہـرہ ‌اش متبلور بود و باڪلام دلنشینش ڪہ بوے خدا می‌داد، من را جذب ڪــ😍ـرد. 🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸 🆔 @masirshahid
. یہ استادے میگفت:↓ . اگر رفتگرے شهر رو بہ این نیت جارو بزن کہ شهر امام زمان تمیز باشہ قربش بہ حضرت، از طلبہ اے کہ سرگرم بازے شده بیشترهـ🍃 ✨ 🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸 🆔 @masirshahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💛؞٬ وقتی سلامٺ می ڪنم دهانم عطر یاس میگیرد، درهـر گوشـہ ی قلـ♥️ـبـم هزار شاخہ ی نرگس میروید، آسمان دلم آفتابی می شود و بهار طلوع میڪند ... واین سپیده دمانِ پرتبرڪِ هرروزِ من اسٺ.✨🌱 🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸 🆔 @masirshahid
|🖤🏴•• دادم لباس نوڪری ام را رفو کنند حَےّ عَلَے العَزایِ حسین به گوش میرسد 😭😭😭 دست ما را برسانید به محرم 🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸 🆔 @masirshahid
یاران شتاب کنید! گویند قافله‌ای در راه است که گنه‌کاران را در آن راهی نیست! آری، گنه‌کاران را راهی نیست اما را می‌پذیرند... "اجعلنے فداء لهذا الحب فداء لأحزانك..." "مرا فدای همين عشق كن فدای غمت...♥" 🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸 🆔 @masirshahid
📖 💞عاشقانه ای برای تو💞 🌸🍃اون که خبر نداشت،من این همه راه رو دنبالش اومده بودم... رفتم حرم و توسل کردم... چهل روز، روزه گرفتم... هر چند دلم چیز دیگه ای می‌گفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن... خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن... اما مشکل من هنوز سر جاش بود... یک سال دیگه هم همین‌طور گذشت... اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن... بین شمال و جنوب... نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب‌نشینی نکردم... جنوب بوی باروت می‌داد... با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم... اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب... از خوشحالی توی پوست خودم نمی‌گنجیدم... هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اسارتش زیاد حرف نمی‌زد که ناراحت نشم... اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود‌... رزمنده‌ها،زندگی شون،شوخی ها،سختی ها،خلوص و...تمام راه از ذوق خوابم نمیبرد....حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد...وقتی رسیدیم....خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود...برای من خارجی تازه مسلمان،ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت....علی الخصوص طلائیه...سه راه شهادت...از جمع جدا شدم و رفتم یه گوشه...اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس میکردم فقط یه پرده نازک بین ماست...همون جا کنار ما بودن....اشک میریختم و باهاشون صحبت میکردم...از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن... فردا اخرین روز بود... می رفتیم شلمچه...دلم گرفته بود...کاش می شد منو همون جا میذاشتن و بر می گشتن...تمام شب رو گریه کردم...راهی شلمچه شدیم...بر عکس دفعات قبل،قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم...ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم...چادرم رو انداخته بودم روی صورتم... با شهدا حرف میزدم و گریه میکردم توی همون حال خرابم خوابم برد...بین خواب و بیداری...یه صدا توی گوشم پیچید...چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟...ما دعوتتون کردیم...پاشو...نذرت قبول... ...... ✍ نویسنده 🌷 🖇 🌷
🌸 موقع اعزام حجت یه گوشه کز کرده بود رفته بود تو فکر ، یکی از مسئولین متوجه اش شد ،گفت حجت چرا تو فکری اگر نگرانی و تردید داری ، میتونیم اعزامت نکنیم اجباری نیست حتی الان که موقع اعزام فرا رسیده، میگفت حجت لبخندی زد وگفت نه بابا دارم به این فکر میکنم که میشه من هم مثل حضرت عباس شهید بشم! رفیق حجت میگفت پس از آن شهادت حماسی و رشادت وار حجت که باعث نجات تعدادی از رزمندھ ها هم شد،وقتی بدنش رو برگرداندند دو تا دستاش قطع شده بود... درست مثل حضرت عباس [علیه السلام] شهید مدافع حرم 🌷 🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸 🆔 @masirshahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏عکس دخترش را در دفترش زده بود. گفتم: مرتضی این عکس را بردار. اینطور دلت میگیرد، نمیتوانی بپری. گفت: نه، میخواهم با همه وابستگی‌هایم فدایی امام زمان(عج) شوم. (همرزم شهید) از پدر شهید نقل است که امکان نداشت مرتضی به خانه بیاید و دست مادرش را نبوسد. 🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸 🆔 @masirshahid
🍃 از کوثرم گذشتم      🔹 یک دختر دو ساله به نام کوثر. دخترش را خیلی دوست داشت طوری که هر بار به پدر یا دوستانش زنگ می زد،کلی از کوثر تعریف می کرد . 🔸یک بار که از منطقه برگشته بود گفت : «بعضی وقت ها که در تیررس تکفیری ها گیر می افتیم، مجبوریم مسافتی از یک دیوار تا دیوار دیگر را بدویم. در آن مسافت چند متری کوثر می آید جلوی چشمم» فهمیده بود که با این وابستگی ها و ایثار کسی شهید نمی شود . دفعه آخری که میخواست به عملیات برود به دوستش گفته بود : «این بار دیگر از کوثم گذشتم …» ✌️ 🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸 🆔 @masirshahid