متسا | مرجع ترویج سواد امنیتی
آغاز سکوت
علی، ۲۴ ساله و فارغالتحصیل ممتاز مهندسی کامپیوتر از دانشگاه صنعتی شریف، از همان ترم اول با بقیه فرق داشت. خندهرو بود، اما در پشت آن نگاه آرام، جرقهای از عزم و هدف جدی پنهان بود.»
پدرش، جانباز شیمیایی و معلم بازنشسته؛ مادرش، پرستاری که در روزهای خون و آتش خرمشهر زخمها را میبست. در چنین خانهای، احترام به خاک و مردم، درس اول زندگی بود.
پیشنهاد وسوسهانگیز
ترم آخر، ایمیلی از شرکتی معتبر در آلمان رسید:
> «استعداد شما تحسینبرانگیز است. فرصت استخدام بهعنوان متخصص امنیت سایبری، با حقوق عالی و اقامت دائم...»
دوستان یکی پس از دیگری اپلای میکردند. حتی استادش گفت:
ـ «آلمان بهترین سکوی پرتابته، پسر. اینجا چه داری؟ بودجه پژوهش؟ آینده مطمئن؟»
اما همان شب، در کتابخانه، مقالهای درباره حملات سایبری به زیرساختهای ایران خواند. بهتر از هر کسی میدانست که هر بیت و بایت دانشش میتواند هم سپر این خاک باشد، هم تیغی در دست دشمن.
دیدار محرمانه
یک روز، مردی میانسال با کت خاکی و عینک قدیمی آرام نزدیک شد و گفت:
ـ «علی، میدونیم چه تواناییهایی داری. سوال اینه: این توانایی رو برای که خرج میکنی؟»
نامش را نگفت، اما از جزئیات پروژههای علی خبر داشت. ادامه داد:
ـ «شرکتهای خارجی وقتی به تو فرصت میدهند، فقط به منافع خودشان فکر میکنند. ما پیشنهاد دیگری داریم؛ کاری دشوار، بیهیاهو و بینام، اما امنیت میلیونها نفر به آن وابسته است.»
وقتی رفت، برگهای کوچک روی نیمکت جا گذاشت:
«گاهی ماندن، زودتر رسیدن است.»
آزمون واقعی
شب قبل از پرواز، پاسپورت و بلیت روی میز بود و یادداشت مرد کنارشان. مادرش تماس گرفت:
ـ «پسرم، اگه برای خاک خودت قدم برداری، حتی اگه اسمت جایی نیاد، ما بهت افتخار میکنیم.»
صدای آرام دستگاه اکسیژن پدر و پرچم ایران روی دیوار خانه، تصمیم را قطعی کرد. صبح نه به فرودگاه رفت و نه ایمیل پذیرش را جواب داد؛ مستقیم راهی همان آدرس روی یادداشت شد.
در لباس ناشناس
چند ماه بعد، علی دیگر یک برنامهنویس معمولی نبود؛ عضوی از تیمی شد که حملات سایبری به شبکههای انرژی کشور را رهگیری و خنثی میکرد. دشمن هرگز نمیدانست چه کسی روبهرویش است، اما او با هر حمله ناکام در دل میگفت:
> «شهدا رفتند تا ما بمانیم، و ما میمانیم تا حتی در خواب هم به این خاک نزدیک نشوند.»
پایان باز
سالها بعد، دوستی از خارج پرسید:
ـ «علی، هنوز فکر نمیکنی رفتن بهتر بود؟»
لبخند زد، غروب تهران را نگاه کرد و گفت:
ـ «اینجا هر روز جبههای تازه دارم. امنیت، فقط اینجاست.»
و دوباره پشت مانیتور نشست؛ تهدید جدیدی در راه بود...
🇮🇷 متسا | مرجع ترویج سواد امنیتی
#هویت_ملی
@matsa_ir