eitaa logo
موسسه فرهنگی ولاء منتظر
1.6هزار دنبال‌کننده
922 عکس
446 ویدیو
14 فایل
❇️ "انقلابی، اثرگذار در عرصه فرهنگ و شناخته شده در آموزش و تربیت نیروهای بصیر و کارآمد از میان گروههای مرجع" 🏢آدرس: قم، خیابان مصلی،جنب کوچه۸،پلاک ۷۱۲ 🔹تلفن تماس: ☎️ ۰۲۵-۳۲۴۰۱۸۰۵ ۰۹۱۲۷۵۸۶۴۵۷ 📮ارتباط با ما: 🌐 @adm_mfvm ❇️ لینک کانال: 🌐 b2n.ir/u92828
مشاهده در ایتا
دانلود
همیشه می‌گفت: می‌خواهم ‌شوم! پس از جنگ ما می‌‌گفتیم جنگ دیگر تمام‌ شده و شهادتی نیست ولی پاسخ می‌ داد: من می‌دانم «شهید» خواهم شد... 🌹شهید خیرالله صمدی🌹 🌐 @v_montazar
هیجان‌زده پرسیدم: آقا مهدی مگه تو شهید نشدی؟همین چند وقت پیش،‌ توی جاده‌ سردشت... حرفم را نیمه‌تمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانی‌اش افتاد. بعد باخنده گفت: من توی جلسه‌هاتون میام. مثل اینكه هنوز باور نكردی شهدا زنده‌‌اند. عجله داشت. می‌خواست برود. یك بار دیگر چهره‌ درخشانش را كاویدم. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: پس حالا كه می‌خوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمنده‌ها برسونم. رویم را زمین نزد. قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی می‌گم زود بنویس. هول‌هولكی گشتم دنبال كاغذ. یك برگه‌‌ كوچك پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم: بفرما بنویس: سلام، ‌من درجمع شما هستم. همین چند كلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی با لحنی كه چاشنیِ التماس داشت، گفتم:‌ بی‌زحمت زیر نوشته رو امضا كن. برگه را گرفت و امضا كرد. كنارش نوشت: سیدمهدی زین‌الدین! نگاهی به امضا و نوشته‌ زیرش كردم، پرسیدم: چی نوشتی آقامهدی، تو كه سید نبودی؟ گفت: اینجا بهم مقام سیادت دادن. 🌹شهید مهدی زین‌الدین🌹 @v_montazar
روزی حسن آقا از منطقه آمد و گفت: واقعا پيش بچه‌ها شرمنده‌ام و ميترسم يك روز شهيد بشوم و آرزوی بردن پارك در دلشان بماند. آن روز به قدری خسته بود كه حد نداشت. به اتفاق دخترم به پارك رفتيم و دخترمان در حال بازی با تاب بود که حسن آقا از فرط خستگی روی نيمكت خوابش برده بود. در همين حال دخترم او را صدا زد و او سراسيمه از خواب بيدار شد و به طرف تاب دويد و دوتايی مشغول بازی شدند. 🌹شهید محمدحسن طوسی🌹 @v_montazar
کوچک که بود کلاس سوم یا چهارم ابتدایی بود که از من درخواست پول کرد که من گفتم باید از بابا پول توجیبی بگیری بعد متوجه شدم یکی از همکلاسی ‌هایش موقع بازی ، عینکش می‌شکند و از آنجایی که وضع مالی خانواده‌اش طوری نبوده که برای او عینک بخرند، چند روزی را بدون عینک به مدرسه رفته و نمی‌توانسته تخته را ببیند، این پول را می‌خواسته تا برای او عینک بخرد. ابوالفضل، مرد بود، روی بازوبندش نوشته بود: «یا قاهر العدو یا والی الولی یا مظهر العجائب یا مرتضی علی» و همیشه شعر «علوی می‌میرم» را می‌خواند، سپس با نوای شورانگیز «علوی می میرم، مرتضوی می‌میرم، انتقام حرم زینب من، می‌گیرم» و «یا حسین» پیکر مطهر شهید بر روی دستان عزیزانش تشییع شد. 🌹شهید ابوالفضل نیکزاد🌹 @v_montazar
دو نفر که در محیط‌های متفاوت رشد کرده‌اند، اختلاف نظر و سلیقه دارند و این طبیعی است اما محمد الگوی صبر بود و همیشه گذشت از طرف او بود. با صبری که در برخوردها داشت سعی می کرد با آرامش تمام متوجه مسئله شوم. 🌹شهید محمد جهان‌آرا🌹 @v_montazar
بعد از چند روز ماموریت، با ماشین بنیاد جانبازان آمده بود خانه. گفتم: یه ده روزی می‌شه تو خونه‌ایم‌. حوصله مون سر رفته‌. حالا که ماشین آوردی بریم خونه مامان اینا؟ گفت: نه! گفتم: خب، پس بریم گلستان شهدا. باز گفت: نه! بعد هم پا شد و گفت: من می‌روم این ماشین را بذارم بنیاد و برگردم. بعدش هرجا خواستی می‌رویم. این ماشین اینجا بمونه، واسه شما شیطون می‌شه. 🌹شهید غلامرضا جان نثاری🌹 @v_montazar
14.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انیمیشن شنی «حاج قاسم روایت‌گر فاطمیه امسال» 💠روایت عنایت و توجهات خاصه سلام‌الله‌علیها به رزمندگان اسلام در دوران دفاع مقدس در بیان سردار شهید حاج قاسم سلیمانی @v_montazar
خواب دیدم: «در یک بیابان هستم. از دور گنبد امامزاده ابراهیم شهرستان بابلسر نمایان بود. وقتی به جلوی امامزاده رسیدم. با تعجب تعداد زیادی رزمنده را با لباس خاکی دیدم هر رزمنده چفیه ای به گردن و پرچمی در دست داشت. آن رزمندگان از شهدای شهر بابلسر بودند. در میان آنها پدرم را دیدم که در سال 62 شهید شده بود. یک گل زیبا در دست پدرم بود. بعد از احوالپرسی به پدرم گفتم: «پدر منتظر کسی هستید.» گفت: «منتظر رفیقت سید مجتبی علمدار هستیم.» با ترس و ناراحتی گفتم: «یعنی چی؟ یعنی مجتبی هم پرید!» گفت: «بله، چند ساعتی هست که اومده این طرف. ما آمدیم اینجا برای استقبال سید. البته قبل از ما حضرات معصومین و سلام‌الله‌علیها به استقبال او رفتند. الان هم اولیا خدا و بزرگان دین در کنار او هستند.» این جمله پدرم که تمام شد از خواب بیدار شدم. به منزل یکی از دوستان تماس گرفتم. گفتم چه خبر از سید. گفت سید موقع غروب پرید. 🌹شهید سید مجتبی علمدار🌹 @v_montazar
دستخطی ماندگار از شهید سلیمانی: 💠 باید به این بلوغ برسیم که نباید دیده شویم! آنکس که باید ببیند، می‌بیند. @v_montazar
او نمونه‌ برجسته‌ای از تربیت‌شدگان اسلام و مکتب امام خمینی(ره) بود، او همه‌ عمر خود را به جهاد در راه خدا گذرانید. شهادت پاداش تلاش بی‌وقفه‌ او در همه‌ این سالیان بود. با رفتن او به حول و قوه‌ الهی کار او و راه او متوقف و بسته نخواهد شد. 🌹شهید سلیمانی🌹 @v_montazar
توی خط مقدم کارها گره خورده بود خیلی از بچه ها پرپر شده بودند خیلی مجروح شده بودند. حاج حسین خرازی بی قرار بود، اما به رو نمی‌آورد، خیلی‌ها داشتند باور می‌کردند اینجا آخرشه، یه وضعی شده بود، توی این گیر و دار حاجی بیسم چی را صدا زد و گفت: هرطور شده با بی سیم محمدرضا تورجی زاده را پیدا کن. او مداحی بااخلاص و از بچه‌های دلاور و شجاع لشکر بود. خلاصه تورجی زاده را پیدا کردند، حاجی بیسم را گرفت با حالت بغض و گریه از پشت بیسیم گفت: تورجی زاده چند خط روضه‌ی حضرت زهرا برامون بخون. تورجی زاده فقط یک بیت زمزمه کرد که دیدم حاجی بی‌تاب شد: در بین آن دیوار و در زهرا صدا می‌زد پدر دنبال حیدر می‌دوید از پهلویش خون می‌چکید زهرای من، زهرای من زهرای من، زهرای من خدا میدونه نفهمیدیم چی شد وقتی به خودمون اومدیم دیدیم بچه‌ها تکبیر می‌گویند. خط را گرفته بودند، عراقی‌ها را تار و مار کرده بودند. با توسل به سلام‌الله‌علیها گره کار باز شده بود. 🌹شهید محمدرضا تورجی‌زاده🌹 @v_montazar
💠 جعبه شیرینی رو جلوش گرفتم، یکی برداشت و گفت: «می‌تونم یکی دیگه بردارم؟» گفتم: «البته سید جون، این چه حرفیه؟» برداشت ولی هیچ کدوم رو نخورد. کار همیشگیش بود. می‌گفت: «می‌برم با خانم و بچه‌هام می‌خورم». می‌گفت: اینکه آدم شیرینی‌های زندگیشو با زن و بچه‌اش تقسیم کنه خیلی توی زندگی خانوادگی تأثیر می‌ذاره! 📕سید‌مرتضی‌آوینی،‌کتاب دانشجویی،ص۱۹ @v_montazar