🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖اسم رمان جدید #ازعشق_تاپاییز 💖
نام نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
با ما همـــراه باشـــــید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
قسمت ۱۲
بالاخره انتظار به پایان رسید
و شام دستپخت مامان حاضر شد غذای حوزه خیلی خوشمزهس ولی خدایی به خوشمزگی دستپخت مامان نبود
چن لقمه ای خوردم و و با مرسی گفتن از جام پاشدم
مامان گفت
-تو که چیزی نخوردی
پشت سرش هم پسرعمه و خانمش شدن دایه مهربانتر از مادر
-همینه دیگه غذا نمیخوری این قد لاغری
خانم پسرعمم که خانم خیلی خوبی بود گفت
-صبر داشته باش دو،سه سال دیگه اسماعیل شکم میزنه و چاق میشه تازه اول راهه
لبخندی زدم و به مامان گفتم
-مامان شامت خیلی خوشمزه بود مرسی
-تو که چیزی نخوردی
-چرا بابا به اندازه خوردم الانم برم بخوابم فردا باید برم حوزه
دوران مجردی عادت داشتم سرشب بخوابم ولی الان سرشبم دو نصف شبه
با خداحافظی از همه رفتم تو اتاقم
تا درو بستم باز یاد فاطمه افتادم دلم گرفت یه مکثی پشت در کردمو و تو دلم گفتم خدا بیامرزدت فاطمه کوچولو
باصدای اذان از خواب بیدار شدم
نماز صبحمو که خوندم چمدونمو و وسایلامو جمع کردم و سمت حوزه راه افتادم
تو طول هفته حق بیرون اومدن از حوزه رو نداشتم
به همین خاطر اواسط هفته بدجور دلتنگ پدر مادرم میشدم و گاهی وقتا نزدیک غروب طبقه دوم به دور از چشم همه یه گوشه کِز میکردمو گریه میکردم
یادمه سال اول طلبگی
از بس درس میخوندم دچار میگرن و سردرد های شدیدی شدم که به اجبار مدیر محترم یه هفته مرخصی گرفتم و رفتم خونه آبجی بهار که خلوت بود و بیسروصدا
سال اول خیلی سال خوبی بود سختیها و خوشی ها و خاطرات خوب و بدش واقعا عالی بود و از همه مهمتر وجود ناصر کنارم دلگرمم میکرد
راستی گفتم ناصر
قرار بود سال بعدش آزمون بده
و به طور رسمی طلبه حوزه بشه چون سال قبل قبول نشده بود به طور آزمایشی اما تمام وقت تو حوزه بود و همکلاسی من.
ناصر تو حوزه محبوبیت خاصی داشت
چون اخلاقش خوب بود و اجتماعی همه دوسش داشتند. سال بعد بهترین حوزه در شهر کاشان حوزه آیتالله یثربی که آرزوی خیلی ها تحصیل تو اون حوزه بود قبول شد.
سال اول با تمام خاطرات خوب و بدش تموم شد و من با موفقیت چشمگیری اون سال و پشت سر گذاشتم
تابستون همون سال یه طرح چهل روزه
تو شهر یزد برامون گذاشته بودن و من و ناصر مجبور شده بودیم چهل روز از خانواده دور باشیم.
مسیر اولمون مستقیم شهر یزد بود
یه شهر سنتی و زیبا بازارای قدیمیش، مردم خونگرمش، واقعا مهماننپاز و دوستداشتنی بودند.
بعد از استراحت یه روزه در حوزه امام خمینی یزد به سمت روستای «طرزجان» به راه افتادیم یک ساعت و نیم از شهر فاصله داشت.
اون طوری که شنیده بودم
یه روستای سرسبز و زیبا پر از میوههای خوشمزه و جوی های جاری از کنار خونهها وسط این روستای سبز به حوزه قدیمی بود که یاد خانه ارواح میافتادی مخصوصا شبا که بیشتر شبیه خونههای قدیمی جنزده بود.
اتاق من بیشتر از اینکه دیوار داشته باشه
پنجره های بزرگ شیشهای داشت و چون رو به جنگل باز میشد ترسناک تر جلوه میکرد
مخصوصا نصف شب با وزیدن باد و صدای گرگ و روباه خیلی وحشتناک میشد
من و ناصر و علیرضا تو یه اتاق بودیم
ناصر که همش پیش دوستاش بود علیرضا هم یه جا بند نبود و به همین منظور اکثر اوقات من تو اتاقم تنها بودم و جزء سیام قرآن رو حفظ میکردم.
«طرزجان» یه روستای خیلی سرسبز بود
خیلی خوش آب و هوا پر از درختان میوه و چشمه جاری از دل کوه. سرتاسر این روستا جنگل و کوه بود. اما دریغ از یه آدم زنده کل روستا رو باید قدم میزدی تا به یه انسان برخورد کنی در حد یه سلام باهاش حرف بزنی
به خاطر همین ۲۱ روز نتونستیم اون بهشت و تحمل کنیم
حتی من که از اهلسنت زاهدان
به خاطر تعصبات بیجا شون متنفر بودم دوست داشتم هرچه زودتر برگردیم زاهدان و حتی شده یه سنی ببینمو باهاش حرف بزنم
پنجشنبه جمعهها مردم از شهر میومدن روستا
و دختر،پسر قاطی و صدای پارتیشون فرسنگها به گوش میرسید
حاجآقا صالحی هم میگفت
-کسی حق نداره جمعهها از حوزه بره بیرون چون دخترا از شهر اومدن و صحیح نیست شما تو روستا باشید
و اینگونه بود که ما پنجشنبه و جمعه کلا قرنطینه بودیم
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
#رمان #داستان #کتاب_خوانی #کتاب_کتابخوانی #کتابخوانی #کتاب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۴۵۹
#امروز👇
🙏 #شنبه #یکم_دی ماه ۱۴۰۳
🤏 ثواب قرائت، هدیه محضر مبارک #حضرت_زهرا و پدر و مادر و همسر و فرزندان بزرگوارشان علیهمالسلام
4.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
👌همیشه پدر ومادرا دوست دارند بچه ای با شخصیت و مودب #تربیت کنند
🤏این کار فقط یکسری تکنیک داره که باید بلد باشی و انجامش بدی
#سبک_زندگی #مهارت_زندگی #تربیت_فرزند #فرزندپروری
#شکرگزاری
خدایا شکرت، که هر چه پیش می آید در نهایت درست میشود، چون تو را باور دارم.
خدایا شکرت که از قلبم خبر داری، از سنگینی مسائلی که گوشه ی دلم نشسته هم خبر داری، اما خودت میدانی که من برای آنها، راههای درست پیدا میکنم، آن هم فقط با توکل و عشق به تو ...
خدایا شکرت که دستانم در دستان توانمند توست و تو مرا به سرزمین های سرسبز و آرام میبری، میدانم تمام خواسته هایم را با مهر الهی تحقق میبخشی.... از دشواری های مسیرم هراسی به دل راه نمیدهم، محکم می ایستم، یقین دارم ترکم نمیکنی، هر چالشی افق دیدِ مرا وسیع تر میکند و باعت میشود که بعد از خروج از آن سختی، آن آدم قبلی نباشم.... و هشیارتر شوم ...
نگرانی های آینده نا معلوم را به تو میسپارم
#سبک_زندگی #خداشناسی
🪴 به نظرم از اول به ما آدرس غلط دادن
🪴 گفتن به موفقیت فکر کن، به رتبه، به دانشگاه، به کار خوب، به درآمد بالا
🪴 ولی یبار نگفتن به خودت فکر کن، ببین تو چی استعداد داری، به چی علاقه داری، همونو دنبال کن...
🪴ما برای هدفی خلق شده ایم و رسالت ویژه ای داریم که باید کشفش کنیم...
✅ و جالب اینجاست که اگه اونو کشفش کنیم به تک تک اون موفقیت هایی که یه عمر دنبالش می دویدیم و نمیرسیدیم...میرسیم!
#سخن_بزرگان #سبک_زندگی #مهارت_زندگی #موفقیت #خوشبختی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖اسم رمان جدید #ازعشق_تاپاییز 💖
نام نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
با ما همـــراه باشـــــید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
قسمت ۱۳
امروز من و علیرضا سر یکی از همکلاسیهامون دعوامون شد
به همین منظور علیرضا مثل بچهها قهر کرد و شب رفت حجره همون پسره
ناصرم رفته بود اتاق محمدتقی مومنی
و من اون شب تو اتاقم تنها بودم. بخاطر اینکه راحت باشم پنجرهها رو با ملحفه پوشوندم به جز پنجره ای که رو به جنگل باز بود
تو حوزه کسی نبود
اکثرا رفته بودن امامزاده و حوزه تقریبا خالی از سکنه شده بود.
بعد از شام رفتم کنار پنجره با اینکه هوا تاریک بود اما پرواز خفاشها و جغدها تو شب به زیبایی دیده میشد.
لب پنجره نشسته بودم که حس کردم یه چیزی خورد به شیشه، اول حس کردم شاید خیالاتی شدم توجه نکردم. تا اینکه دوباره چیزی شبیه به یه سنگ خورد به شیشه. خیلی ترسیدم اومدم داخل اتاق و پنجره رو بستم و پرده رو کشیدم و مشغول درس خوندن شدم.
اینم بگم اتاق من طبقه دوم بود
و دور و اطرافش اصلا اتاقی نبود که بخوام احتمال بدم کسی داره سر به سرم میذاره
سرم رو کتاب بود که این باز یه چیزی محکمتر خورد به شیشه. باترس و دلهره رفتم لب پنجره هوا خیلی تاریک بود و چیزی لابلای درختا دیده نمیشد
-کیه؟؟؟ میگم تو کی هستی؟؟ هرکی هستی خیلی شوخی مسخرهای بود
تا خواستم پنجره رو ببندم
یه سنگ گنده که به دور یه کاغذ پیچیده بود افتاد تو اتاق. ناخواسته جیغ بنفشی کشیدم و از تو اتاق زدم بیرون. خواستم برم پیش علیرضا بگم برگرده سر خونه زندگیش اما غرورم اجازه نداد.
برگشتم تو اتاق سنگ رو برداشتم
و کاغذ دورشو خوندم
-سلام تروخدا بیا پایین
بسمالله این چه وضعشه
همین جمله کوتاهو چند بار خوندم
گیج شده بودم به خودم گفتم حتما یه شوخی بچهگانست تو فکر بودم که دوباره سنگی به شیشه خورد.
دیگه خیلی ترسیده بودم
از اتاق من تا اتاق بعدی یه راهروی پیچ در پیچ بود که چیزی جز تاریکی نشون نمیداد
دوباره رفتم لب پنجره آب دهنمو قورت دادم و گفتم
-کسی اون پایینه؟ علیرضا تویی؟ ناصر تویی بچهبازی در نیار اگه تویی بیا بیرون
داشتم مطمئن میشدم کسی اون پایین نیست
که یهو از لابلای درختا و تاریکی مطلق یه سایه پیدا شد خوب که دقت کردم دیدم یکی داره لابلای شاخ و برگ درختا بال بال میزنه که خودشو به من نشون بده
وقتی مطمئن شدم آدمیزاده پرسیدم
-شما کی هستی؟ اون پایین چکار میکنی؟
-بیا پایین آقا خواهش میکنم بذارید بیام تو تا نیمساعت دیگه اینجا پر از حیوانات درنده میشه نمیتونم برگردم شهر مطمئنم نرسیده به جاده طعمه گرگها میشم
این تمام حرفی بود که سعید داشت میگفت
یه جوون خوش برخورد و تر و تمیز که از ظاهرش مشخص بود گدا و سائل نیست
-نمیشه اقا اینجا خوابگاهِ، مسول خوابگاه هم من نیستم. تازشم ما اینجا اردو اومدیم نمیتونم که مهمون دعوت کنم مسولیت داره
سعید باصدای مظلومتری گفت
-داداش تو جوونی منم جوونم درک کن. بخدا من آدم بدی نیستم فقط یه گوشه کنار شبم صبح شه میرم یزد. اما الان میترسم برم سمت جاده . این روستا شبای خطرناکی داره
میخواستم پنجره رو ببندم
و بیخیالش بشم اما وجدانم راضی نشد با دودلی و استرس توام با عطوفت گفتم
-صبر کن الان میام پایین
نمیدونستم کاری که میخوام انجام بدم چقدر درسته . فقط میدونم اگه آقای صالحی بفهمه پوستم کندهست
داشتم از پله ها میرفتم پایین
از ابتدای ورودی پله ها تا درب حوزه یه راهرو بود که پوشیده بود از درخت و گل و گیاه که هر آن ممکن بود ماری عقربی چیزی از لابه لای درختا بیاد بیرون.
کمی که جلو رفتم و چیزی جز تاریکی دیده نمیشد. دستی محکم دستمو سمت خودش کشید
این صحنه چند ثانیه بیشتر طول نکشید
اما تو این مدت قلبم چند ثانیه کپ کرده بود
بدجور ترسیده بودم و اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که همه اینها نقشه بوده و من گرفتار یه عده ناشناسم که قرار بود بهم کمک کنم.
اما ماجرا برخلاف ظن من بود
دست علیرضا بود
با دیدنش دلم میخواست هرچی فحش بلدم و نثارش کنم. بدجور ترسیده بودم با عصبانیت که کارد بهم میزدی خونم درنمیومد
گفتم
-چه مرگته وحشی این چه کاری بود کردی زهر ترک شدم
-کجا میری این موقع شب؟
-به تو چه دارم میرم سر قبرت فاتحه بخونم. نمیای؟
-اسماعیل اون پسره رو نمیاری تو حوزه
تعجب کردم. مات شده بودم. این از کجا خبر داره
-کدوم پسره از چی داری حرف میزنی
-از من پنهان نکن من پشت پنجره سمت راست اتاقت بودم از پشت ملحفه دیدم چطور مثل جنزده ها ترسیده بودی. حرفهاتم با اون پسره شنیدم. حالا هم اگه میخوای حاجآقا صالحی روزگارتو سیاه کنه برو اون پسره رو بیار تو
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
#کتاب #کتابخوانی #کتاب_کتابخوانی #داستان #داستان #رمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸