eitaa logo
رنگ زندگی
1.2هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
4.9هزار ویدیو
14 فایل
🤏 کانالی برای افزایش #مهارت‌های_زندگی و #فرزندپروری ارتباط با مدیر کانال @ab_hasani
مشاهده در ایتا
دانلود
ازعشق_تاپاییز 🍄قسمت ۴۰ داشتیم به مدینه نزدیک میشدیم دل توی دلم نبود. دل دل میکردم برای مسجدالنبی. اتوبوس یه خیابون فرعی رو پیچید تا رسید به خیابون اصلی. گنبد سبز پیامبر مثل مروارید میدرخشید. چه جبروتی داشت. از پشت قبرستان بقیع منظره مسجدالنبی مثل یاقوت در دل صدف بود. از خوشحالی داشتم دق میکردم اصلا باورم نمیشد من باشم و مدینه و غربت و گنبد و بقیع. بغض کرده بودم. این اتوبوس لعنتی چرا نمیرسه ناخواسته با صدای لرزون داد زدم -اقای راننده تروخدا زود باش داره روح از بدنم جدا میشه.... بچه‌هایی که اهل دل بودند زدند زیر گریه. هرکسی یه جوری با پیامبر حرف میزد. یکی از پیامبر میگفت. یکی از حضرت زهرا و مصائبش. یکی هم از غربت امام حسن. چیزی نگذشت که اتوبوس پر شد از صدای گریه. مدیر کاروان که حال معنوی بچه ها رو دید شروع کرد به روضه خوندن و بچه‌ها هم های‌های گریه میکردند. پرده‌ی اتوبوس رو کنار زدم و خطاب به مسجدالنبی زیرلب زمزمه کردم -سلام من به مدینه، به آسمان رفیعش، به مسجد نبوی، به لاله های بقیعش، سلام من به علی و به صبر و حلم عجیبش، سلام من به بقیع و چهار قبر غریبش بالاخره اتوبوس روبروی هتل توقف کرد، فاصله‌ی بین هتل تا مسجدالنبی تقریبا دو دقیقه بود. از کنار هتل مناره های مسجد و حیاط و سایه بونهاش به وضوح دیده میشد. وارد هتل شدیم.هتل ده طبقه‌ی لوکس موج جمعیت فضای هتل رو پر کرده بود. جالب اینجا بود هتل به این عظمت فقط دوتا آسانسور داشت. و سیلی از جمعیت که منتظر بودن وارد اتاقهاشون بشن، رفتم پیش مدیر کاروانمون -سلام -سلام پسرم خوبی -ممنون، عذر میخوام یه اتاق سه نفره برای من و دوستام کنار بذارید -اشکال نداره فقط اسماتون رو بگید تا یادداشت کنم -بله چشم، بیزحمت بنویسید، اسماعیل صادقی، مهرداد چیت بندی و مصطفی یوسفی مدیر کاروان بعد از نوشتن اسامی پرسید-الان دوستات کجان؟ با انگشتم اشاره کردم به مصطفی و مهرداد که تو صف آسانسور بودند. حسابی شلوغ بود و کم کم داشت اذان مغرب هم نزدیک می‌شد. مدیر کاروان یه کلید از تو کیف دستیش برداشت و داد به من -بفرمایید این هم یه اتاق سه تخته، اتاق شماره ۱۱۰ در طبقه‌ی دهم با تعجب پرسیدم-طبقه‌ی دهم؟؟؟ طبقه‌ی دوم و سوم اتاق خالی نداریم؟ -نه عزیزم سه تختمون فقط همون اتاقی بود که کلیدشو دادم بهت -باشه ممنون مثل اینکه چاره‌ای نیست کلید و گرفتم و رفتم پیش مهرداد و مصطفی اون دو تا هم وقتی فهمیدند قراره ده طبقه بریم بالا معترض شدند. ولی چاره چه بود بقیه اتاقاشون یا دونفره بود یا چهارنفره مهرداد نگاهی به صف آسانسور انداخت و گفت-حالا حالاها باید تو صف باشیم. اذان مغرب هم نزدیکه تا بخوایم لباس عوض کنیمو دوش بگیریم دیر میشه. انگار قرار نیست امشب نمازو حرم باشیم با استرس نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم-راست میگی تا بخواد نوبتمون بشه نماز تموم شده یه لحظه فکری به ذهنم رسید با هیجان به مهرداد و مصطفی گفتم -چطوره از پله ها بریم بالا مصطفی خندید و گفت-شوخیت گرفته تا برسی اون بالا فلج شدی، ۱۰ طبقه‌ست شوخی که نیست مهرداد گفت-اسماعیل راست میگه بریم از پله‌ها، ما هر سه‌تامون لاغریم فکر نکنم مشکلی پیش بیاد. یه یاعلی گفتیم و چمدونامونو دست گرفتیم و شروع کردیم به بالا رفتن یک به یک پله‌ها رو بدون توقف میرفتیم بالا، انگار انرژی مضاعفی گرفته بودیم ده طبقه رو سر یه چشم بهم زدن و بدون هیچ کسالتی رفتیم بالا تا رسیدیم به اتاق شماره ۱۱۰ یه بسم‌الله گفتم و کارت و گذاشتم لای درز تا درب باز بشه. وارد اتاق شدیم، یه اتاق ترو تمیز و شیک. از همه مهمتر وسط اتاق یه پنجره بزرگ بود که مشرف بود به مسجدالنبی و قبرستان بقیع تخت من کنار اون پنجره بود البته مهرداد هم بخاطر منظره‌ی جالبی که داشت میومد روی تخت من میخوابید. سمت راستمون قبرستان بقیع بود که سکوت همه جاشو فراگرفته بود. طوری که پرنده‌ها هم دیگه پر نمیزدند. حتی یه دونه چراغ هم روشن نبود. یه ظلمت و تاریکی محض همه جا رو فراگرفته بود. برعکس سمت چپ مسجدالنبی بود که مثل ماه شب چهارده میدرخشید. رفتم کنار پنجره، نگاهی به قبرستان بقیع انداختم و نگاهی به مسجدالنبی خطاب به پیامبر عرض کردم -مگه فاطمه دختر تو نبود، مگه اون قبور... قبور فرزندان تو نیست؟؟ پس چرا اونجا اینقدر تاریکه طوری که قبور ائمه بقیع هم دیده نمیشه اما بارگاه شما..... بغضم گرفته بود مهرداد که متوجه حالم شده بود پست سرم ایستاد دستشو گذاشت روی شونم و گفت-برای منم دعا کن اسماعیل، دعا کن شهید شم، من تحمل مردن و ندارم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👌اگر نمی خواهید کودکتان قربانی زورگویی دیگران شود، از همین امروز به او را آموزش دهید. 🤏برای اینکه کودکتان «نه» گفتن را یاد بگیرد، باید از خانه شروع کنید. اگر شما همیشه فرزندتان را مجبور به اطاعت کردن از خواسته هایتان می کنید و به محض دیدن واکنش منفی او، عصبانی و پرخاشگر میشوید، نباید انتظار داشته باشید کودکتان به همکلاسی که میخواهد خوراکی هایش را از او بگیرد، نه بگوید و در آینده در برابر خواسته های غیرمنطقی دوستانش مقاومت کند.
👈 ۴۹۷ 👇 👌 ماه ۱۴۰۳ 🙏ثواب قرائت امروز محضر مبارک و علیهماالسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لٰا اِلهَ الا الله الـلّـهُ رَبی فَـمـُحَمَـدُاَلنَّبی قُـرآنُ کِـتابی یا رَسُـول الـلّـه مبعث حضرت محمد رسول الله «ص» بر همه کائنات مبارک باد🍃🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✖️تهمتها و آزارها؛ ✖️نافرمانی‌ها و ملامتها؛ ✖️سختی‌ها و درشتی‌ها؛ ✖️طعن‌ها و کینه‌ورزی‌ها؛ ✖️تهدیدها و تحریم‌ها؛ هیچ کدام نتوانستند در اراده‌ی پیامبر اعظم "صلی‌الله‌علیه‌و‌آله" برای ابلاغ رسالت، خللی وارد نمایند. 🔴 و از آنجا که ایمان به خاتم‌الرسل جز با حرکت در معیتِ ایشان میسر نمی‌گردد و وجود مبارک نبوی، والاترین اسوه‌ی زندگیِ ما مسلمانان است؛ چگونه می‌توانیم از ملامتها در مسیر دینداری شکوِه نموده، به خستگی و انفعال بیندیشیم؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ازعشق_تاپاییز💟 🍄قسمت ۴۱ اشکام رو صورتم سرازیر شد با بغض گفتم-ببین قبرستان بقیع رو چقدر ساکته حتی یه دونه چراغ هم نداره. چقدر اهلبیت معصوم و مظلومند. صدای مصطفی که از سرویس بهداشتی میومد بیرون بلند شد و گفت-شما دوتا نمی‌خواین وضو بگیرید نزدیک اذانه‌ها اشکامو پاک کردمو رو به مهرداد گفتم -بریم آماده شیم نمازو رسیدیم حرم دخترعمم از همون اولش پر رو و جسور بود و به همون اندازه زرنگ و خودخواه. یادمه تو طول زندگیش هر گندی بالا میاورد طوری جمع و جورش میکرد که اخر سر همه می‌گفتند فاطمه که تقصیری نداره کار اسرائیله یکی نیست بهش بگه تو چی کاره حسنی که بری در مورد پاییز تحقیق کنی. خوبه وقتی برات خواستگار بیاد منم تو زندگیت سرک بکشم ولی من جوری دیگه تربیت شدم وقتی خبر ازدواج کسی و میشنوم براش آرزوی خوشبختی میکنم. و نظرات و ایده‌هام و میذارن برای عروسی خودم. بعد از تلفن فاطمه خواب از سرم پرید ترجیح دادم برم مسجدالنبی برای زیارت. مهرداد و مصطفی خواب بودند. (یادش بخیر چه زود گذشت الان که دارم از دوستام می‌نویسم دلم برای تک تکشون تنگ شده و تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که براشون آرزوی خوشبختی کنم) داخل حیاط مسجدالنبی قدم میزدم و به گنبد سبز پیامبر نگاه میکردم. خورشید هنوز طلوع نکرده بود. به همین منظور قبرستان بقیع هنوز بسته بود. دلم برای معصومیت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها گرفته بود. با خودم زمزمه میکردم جرم علی چه بود؟؟ روی عدو سیاه به قبرستان بقیع نزدیک و نزدیکتر میشدم. پشت درب بسته و از پشت پنجره‌های پنج ضلعی چنگی به میله‌ها زدم. آهسته و آروم شعر حمید برقعی که در وصف حضرت مادر زهرای اطهر سروده بودند زمزمه میکردم... زیر باران دوشنبه بعدازظهر اتفاقی مقابلم رخ داد وسط کوچه ناگهان دیدم زن همسایه بر زمین افتاد سیب ها روی خاک غلطیدند چادرش در میان گرد و غبار قبلا این صحنه را نمیدانم... در من انگار میشود تکرار آه سردی کشید حس کردم کوچه آتش گرفت از این آه و سراسیمه گریه در گریه پسر کوچکش رسید از راه گفت آرام باش چیزی نیست به گمانم کمی فقط کمرم... دست من را بگیر گریه نکن مرد گریه نمی‌کند....پسرم چادرش را تکان داد با سختی یاعلی گفت و از زمین پاشد پیش چشمان بی‌تفاوت ما ناله‌هایش فقط تماشا شد صبح فردا به مادرم گفتم گوش کن این صدای روضه‌ی کیست طرف کوچه رفتم و دیدم در و دیوار خانه‌ای مشکی‌ست با خودم فکر میکنم حالا کوچه‌ی ما چقدر تاریک است گریه...مادر...دوشنبه...در...کوچه راستی فاطمیه نزدیک است اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و ال محمد و آخر تابع له علی ذلک تو حال و هوای خودم بودم که دستی نشست رو شونم. بدجور ترسیدم. سریع برگشتم و پشت سرم نگاه کردم علیرضا بود. نفس راحتی کشیدم و گفتم-علی تویی -ببخشید ترسوندمت-اشکال نداره. بشین با تعارف من علی کنارم رو سکو پشت پنجره بقیع نشست. -به چی فکر میکردی _به غربت بقیع، به اینکه الان کدوم یکی از اینا قبر حضرت زهراست -اسماعیل _جانم؟؟ -از موضوع فرودگاه از دستم ناراحتی _من باید یاد بگیرم تو هر شرایطی که باشم تز کسی انتظار کمک نداشته باشم. شنیدی که میگن اگه به غیرخدا امید داشته باشی خدا همه درها رو به روت میبنده. من اون لحظه حس کردم پشتم گرمه اما همه چی برعکس شد. اگه یاری خدا نبود... من و از همون جا برمیگردوندند ایران علی لبخند تلخی زد و گفت-پس هنوز ناراحتی _بگم نه دروغ گفتم، اما نگران نباش از دلم میره بیرون فقط نیاز به زمان داره. این و گفتم و بخاط اینکه ذهن علی مشغول نباشه گفتم -حالا نمیخواد بهش فکر کنی پاشو یکم قدم بزنیم تا درب قبرستان بقیع باز بشه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸