eitaa logo
رنگ زندگی
1.2هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
4.9هزار ویدیو
14 فایل
🤏 کانالی برای افزایش #مهارت‌های_زندگی و #فرزندپروری ارتباط با مدیر کانال @ab_hasani
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق_تاپاییز 🍄قسمت ۴۲ من و علیرضا این قدر منتظر موندیم تا بالاخره درب بقیع باز شد. و ما لا به لای قبور قدم می‌زدیم. همه در بقیع دنبال گمشده‌ای میگشتند. انگار اینجا کسی و گم کرده بودند یکی اروم گریه میکرد و زیرلب نام حضرت زهرا رو می‌برد. یکی هم مداحی نماز عشق را خواندم به پشت درب این خانه رو میخوند نزدیکای ۹ صبح بود که علیرضا برای خوردن صبحانه به هتل برگشت. من و مهرداد و مصطفی قرار گذاشته بودیم سه روز در مدینه رو روزه بگیریم. به همین خاطر بچه‌ها رو سر میز شام میدیدیم. روایت داریم هرکسی سه روز در مدینه رو روزه بگیرد هر حاجتی داشته باشد برآورده میشود. اون سال به خیلی از خواسته هام رسیدم بعضی‌هاشون فوری و به بعضی‌هاشون با کمی صبر و حوصله. سر میز شام نشسته بودیم مهرداد و مصطفی کنار من بودند. مهرداد کله مبارکشو آورد نزدیک من و گفت- راستش و بگو فاطمه کیه یاد خواب دیشبم افتادم لبخندی زدمو گفتم -هیشکی چطور؟ -اخه دیشب تو خواب مدام میگفتی فاطمه فاطمه فاطمه -میخوای امشب خواب تو رو ببینم و صدات بزنم مهرداد مهرداد مهرداد مهرداد لبخندی زد و گفت-فکر خوبیه مصطفی که مشغول خوردن بود گفت -شما دو تا چتونه در گوشی حرف میزنید مهرداد- دیشب اسماعیل..... پریدم وسط حرف مهرداد و گفتم -چیزی نیست مصطفی جان، مهرداد، حرف زیاد میزنه توجه نکن مصطفی که فهمیده بود نمیخوام چیزی بفهمه با تلخی گفت-حالا ما غریبه شدیم باشه خدای ما هم بزرگه -چرا مغلطه میکنی این مسئله چه ربطی به بزرگیه خدا داره مگه نه مهرداد؟ مهرداد که پسر زرنگی بود جور دیگه ای موضوع رو عوض کرد و خطاب به مصطفی گفت-میدونی چیه مصطفی خر ما از کرگی دم نداشت و تا جایی که یادمه بخت با اسماعیل یار بوده میگی نه از پرتقالی که براش گذاشتند بپرس که قد کله‌ی شترمرغه خندم گرفت و گفتم-دیگه این قدرام مبالغه نکن ولی خب من حاضرم میوه خودمو با میوه شما عوض کنم ولی دست از سرم بردارید اقای «باقر بیک» که از خنده ما کلافه شده بود اومد سمت ما و گفت -شما سه تا مثلا روزه‌ بودین خوب بخورید که فردا کلی جا باید بریم با خستگی و تشنگی و گرسنگی بهتون خوش نمیگذره خدا خیر بده اقای باقر بیک و فتنه‌ای رو که مهرداد شروع کرد و تموم کرد. بعد از خوردن شام رفتم تو اتاقم و پشت پنجره نشستم و دوباره محو عظمت مسجدالنبی و غربت بقیع شدم. مهرداد و مصطفی هم اومدند پیش من و هر کدومشون با دیدن بقیع که خاموش و ساکت بود یه چیزی بار آل‌سعود و وهابیا میکردند یاد خواب دیشبم افتادم اونجایی که میگفت برو سراغ پاییز. اما من که یه بار جواب رد شنیده بودم. چطور میتونستم پا پیش بذارم. علاوه بر اون، مادرم عمراً اگه قبول کنه دوباره بره خواستگاری. با خودم کلنجار رفتم که چطور و از کی بخوام که با من همراه باشه تو فکر بودم که بهترین گزینه به ذهنم رسید. زن‌داداشم.....اون شاید بتونه کمکم کنه، گوشیو برداشتم و شمارشو گرفتم تماس این بارم یکم با اختلال مواجه شد. ولی به هر بدبختی بود از زن‌داداش خواستم بره با پاییز صحبت کنه اما جوابش هرچی بود به من نگه تا برگردم ایران. سفر ما دوهفته طول کشید. تو این مدت همش تو فکر بودم که جواب پاییز چی میتونه باشه. اما تمام سعیمو میکردم که ذهنمو کنترل کنم که مبادا فکر پاییز به زیارتم لطمه بزنه 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
👈 ۵۰۰ 👇 👌 ماه ۱۴۰۳ 🙏ثواب قرائت امروز محضر مبارک و علیهماالسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
: وقتی من با این سن با این اشتغالات مقیدم بیام کوه شما ببینید که جوان ها چه وظیفه ای دارند؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 جمعه ۱۲ بهمن ماه ۱۴۰۳؛ اول ماه شعبان ۱۴۴۶ ⭕️ اول ماه و را فراموش نفرمایید. 💎طریقه : 🥀از مولای ما علیه السلام روایت شده که فرمود: هر کس دو رکعت نماز بخواند، و بعد از نماز در راه خدا بدهد، درآن ماه را از خدا خریده است. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
3.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواظب باشیم اینطوری نماز نخونیم. 😄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق_تاپاییز 🍄قسمت ۴۳ تمام مکانهای مقدس در مدینه رو رفتیم و گشتیم. یه سفر روحانی و عرفانی با بچه‌هایی که یکی از یکی دیگه بهتر بودند واقعا میچسبید. تو طول سفری که در مدینه بودیم سراغی از پاییز نگرفتم. راست شو بخواین مدینه یه شهر غمزده بود که انسان حتی خواسته های خودشو فراموش میکرد. با اون همه ظلمی که به اهلبیت شده بود آدم خجالت میکشید چیزی جز تعجیل در فرج دعا کنه. روز آخر فرا رسید و با چشمانی اشک‌بار با مدینه و قبر پیامبر وداع کردیم. یادمه دیدار آخر اتوبوس در نقطه‌ای دور توقف کرد. سمت راستمو که نگاه کردم مسجدالنبی رو دیدم که از دور میدرخشید. چند لحظه‌ای اتوبوس توقف کرد تا کمی با پیامبر مهربانی‌ها حرف بزنیم. اتوبوس راه افتاد و کم‌کم گنبد سبز از نظرها ناپدید شد. برای مُحرِم شدن مستقیم رفتیم مسجد شجره. و به عبارتی دیگر مسجد «ذُوالحُلَیفَه». بعد از احرام تقریبا بعد از نماز مغرب و عشاء به سمت مکه راه افتادیم. نیمه‌های شب رسیدیم هتلی که واقع بود در خیابان «أُمُ القُریٰ». ام‌القریٰ تداعی بهترین و شیرین ترین خاطرات زندگیم بود. در واقع من هنوز مهمان ام‌القرام قرار شد بعد خوردن صبحانه برای انجام مناسک حج به سمت مسجدالحرام حرکت کنیم. خیلی اعمال حج سخت بود. و این سختی با وجود وسواسی که من داشتم چند برابر شده بود. یادمه همش از کاروان عقب میموندم بس که آروم و بااحتیاط اعمالم انجام میدادم. حجرالاسود، مقام ابراهیم، رکن یمانی، حجر اسماعیل مکان‌هایی بودند که یادآور ارزشهایی هستند که اگر نبودند شاید اثری از این مناسک نبود. حجر اسماعیل بنا بر روایاتی محل زندگی حضرت اسماعیل و هفتاد نفر از انبیای الهی میباشد. علاوه بر آن دور تا دور خانه‌ی خدا محل دفن انبیای الهی‌ست از جمله حضرت یعقوب که روبروی درب خانه خدا دفن بودند. یادمه وقتی وارد مسجدالحرام شدیم پُر بود از آدم هایی که با پارچه‌های سفید شبیه فرشته‌ها شده بودند. همه سفید پوش بودند و آماده شده بودند برای انجام بافضیلت‌ترین اعمال یادمه وقتی چشممون برای اولین بار به خانه‌ی خدا افتاد همه به سجده افتادیم و خدا رو بابت این نعمت بزرگ شکر کردیم. با اولین نگاه اولین دعایی که به ذهنم رسید دعا برای ظهور امام زمان بود. اصلا باورم نمیشد در مقابل کعبه قرار گرفته باشم. قبل از اون فقط تو تلویزیون دیده بودمش اما الان داشتم لمسش میکردم زیباتر از اونی که میشه تصور کرد. یه لحظه همه چی از ذهنم پاک شد و فقط نگاه عاجزانه‌ی من بود به کعبه. یه خانه‌ی مکعبی که هنگام طواف حس میکردی اون هم داره باهات طواف میکنه. خواسته هامو، نخواسته هامو، گفته هامو، نگفته هامو همه رو خلاصه کردم تو یه نگاه و چند قطره اشک و تقدیم کردم به پاک‌ترین و معصوم‌ترین جای روی زمین 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
👈 ۵۰۱ 👇 👌 ماه ۱۴۰۳ 🙏به مناسبت و دهه اول 🤏ثواب قرائت این دهه، محضر مبارک و علیهم‌السلام و همه