#هر_دو_بدانند
☘️یه ضرب المثلی هست که میگه: "قایق رو الکی تکون نده؛ یهو دیدی چپ شد!!!!"⛵
عزیز من...🥰
💞تو زندگی مشترک، اگر بخوای برای هر موضوع کوچکی یه بحث راه بندازی و دعوا کنی، یه وقت خدایی نکرده ممکنه با همین تکونها قایق زندگیت رو چپ کنی!
💚گذشت خیییییلی تو #زندگی_مشترک مهمه!👌
#مهارتهای_زندگی #مهارت_زندگی #سبک_زندگی #همسرداری #زناشویی #زندگی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖اسم رمان جدید #ازعشق_تاپاییز 💖
نام نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
با ما همـــراه باشـــــید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
🍄قسمت ۴۴
بعد از اتمام مناسک حج
خسته و مونده برگشتم هتل. بقیه کاروان سه ساعتی زودتر مناسکشون تموم شده بود و من همچنان درگیر بودم. و بخاطر وسواسی که داشتم کمی دیرتر از احرام دراومدم.
طواف خانه خدا، لمس حجرالاسود،
سعی صفا و مروه، تقصیر کردن و طواف نساء، هرکدوم بیانگر یه مسئلهی تاریخیاند که طراوتش هنوزم که هنوزه سالیانه چندین میلیون نفر به سمت خودش میکشونه.
با انجام نماز طواف نساء
از احرام اومدم بیرون. ولی دلم میخواست لباس احرام هنوز تنم باشه. با اون لباس حس بهتری داشتم. بعد از انجام مناسک و خواندن نماز ظهر به سمت هتل رفتم.
وارد هتل که شدمعلیرضا از مهمانسرا اومد بیرونبا دیدن من با تعجب و کمی دلهره گفت-اومدی اسماعیل اصلا معلوم هست کجایی؟
_سلام حسابی خسته شدم بقیه کجان؟
-آخر این وسواست کار دستت میده
_مصطفی و مهرداد اومدن؟
-آره دیر وقته دارن ناهار میخورن
بعد از جدایی از علیرضا
رفتم به اتاقمو بعد از شستن دست و صورتم به مهمانسرا رفتم. با اینکه خسته بودم و میل به غذا نداشتم اما ممکن بود تا شب گرسنه بشم و نتونم برم زیارت.
وارد رستوران شدم
و مهرداد که انگار منتظر من بود با دیدنم از جاش بلند شد. و دستی تکون داد تا توجه من و به خودش جلب کنه.
با اشاره مهرداد رفتم پیششون و کنارشون نشستم
_سلام بچهها خوبین قبول باشه
مهرداد گفت-اصلا معلومه کجایی
مصطفی گفت
-رفتی با خدا خلوت کنی ولی فکر نمیکردی این قدر طول بکشه
نگاهی به مصطفی انداختم و گفتم
-نه بابا خلوتم کجا بود. این قدر شلوغ بود که سمت حجرالاسود نرفتم ترسیدم به خانما بخورم
مصطفی که داشت نوشابشو سر میکشیدگفت-پس انشاءالله امشب باهم میریم منم نرفتم بس شلوغ بود
مصطفی داشت حرف میزد
که مهماندار رستوران یه سینی پر از برنج که زیرش یه ماهی کامل گذاشته بودند با ظرف زیتون و نوشابه و ماست و سوپ گذاشت جلوم
-اووووعه کی میخوره این همه رو
با اینکه طرف عرب بود
اما شکسته بسته بهش فهموندم که همه رو ببره و فقط کاسه سوپ و یه دونه سیب درختی برام بذاره
مصطفی گفت-چرا نمیخوری تا الان باید حسابی گرسنت باشه
_گرسنم که هست ولی بیشتر از گرسنگی خوابم میاد همین سوپم کافیه تا شام نگهم میداره
با خوردن سوپ و سیب،
یه نفری رفتیم تو اتاقمون. این قدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد. نزدیکای غروب با صدای تلفن از خواب پریدم.
با صدای خوابآلود موبایلمو برداشتم
-الو بفرمایید
-سلام اسماعیل ببخشید مثل اینکه خواب بودی بیدارت کردم
-زن داداش شمایی؟ جانم درخدمتم
-تماس گرفتم بگم رفتم پیش پاییز و باهاش صحبت کردم
با شنیدن اسم پاییز با هیجان پتو رو کنار زدم و گفتم-خب چی گفت تونستی قانعش کنی؟
_قانع که آره ولی....
-ولی چی؟؟ زن داداش نصف عمرم کردی چیزی شده؟؟
-نه نه اصلا فقط پاییز گفت دوباره نیاز به فکر داره
_نگفت کی جواب میده؟
-گفت وقتی از سفر برگردی
_یعنی یه هفته دیگه؟؟
-شایدم دیرتر
_منظورت چیه زن داداش؟؟
-ببین اسماعیل پاییز و خانوادهش در مورد تحقیق کردند و از هر کی پرسیدن جز خوبی جوابی نشنیدن این و من نمیگم پاییز میگفت. اما یه مسئلهی دیگه هم هست که پاییز برای پاسخ دادن نیاز به فکر داره و تو هم نباید عجله کنی و در اخر گفت اگه روز برگشتت به ایران اومد فرودگاه به استقبالت یعنی بله و هیچ مشکلی با ازدواج نداره اما اگه نیومد این نیومدنش یعنی باید فراموشش کنی و بری سراغ زندگیت
با اینکه حرفهای زن داداش دو پهلو بود اما ته دلم یه حسی بهم اطمینان میداد که دلم قرص باشه. لباسامو پوشیدمو با مصطفی و مهرداد و علیرضا به سمت کعبه راه افتادیم. چون وقت تنگ بود با اتوبوس رفتیم وگرنه دلمون میخواست پیاده تا خانه خدا راه بریم.
خیابونای مکه و خونه هاش یکی از یکی خوشگل تر و ماشیناشون یکی از یکی مدل بالاتر پیکان و پراید هم که اونجا در حکم دوچرخه تو ایران بود. با تمام اینها دلم پر میزد برای کشور خودم و عقاید خودمون.
تو مکه حق اینکه با مهر نماز بخونیم رو نداشتیم و گاها بابد تقیه میکردیم. اما من کلهشق تر از اینا بودم.
یادمه یه بار که تو حیاط کعبه
داشتم نماز میخوندم یکی از پلیسای عربستان وقتی دید به سبک شیعیان نماز میخونم منو هل داد و نمازمو شکوند. من که هیچ کاری از دستم برنمیومدفقط با نفرت نگاش کردمو زیارت نامه رو از رو زمین برداشتم. و روبروی خانه خدا نشستم.
اون پلیسه از اینکه محلش نذاشتم
عصبی شد یه چرت و پرتایی گفت و رفت. دلم میخواست اون عرب خپل و بیریخت و با دستام خفش کنم اما مگه از جونم سیر شده بودم. ترجیح دادم بسپرمش به صاحبخونه که حقشو بذاره کف دستش
روز بعد که برای طواف مستحبی اومدم کعبه، دیدم اون پلیسه با پای چلاق شده و گچ گرفتش مثل عنکبوت چسبیده بود به پرده خونه خدا.
خندم گرفت و برای درآوردن لجش
رفتم نزدیک و گفتم-کیف حالک
اونم با چشمای مثل کرکسش لباشو بهم فشرد و یه چیزایی گفت که معناشو نفهمیدم
#ختم_قرآن
👈#صفحه ۵۰۲
#امروز👇
👌 #یکشنبه #چهاردهم_بهمن ماه ۱۴۰۳
🙏به مناسبت #ایامالله #دهه_فجر و دهه اول #ماه_شعبان
🤏ثواب قرائت این دهه، محضر مبارک #امام_حسین و #اهلبیت علیهمالسلام و همه #شهدای_انقلاب