eitaa logo
رنگ زندگی
1.2هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
4.9هزار ویدیو
14 فایل
🤏 کانالی برای افزایش #مهارت‌های_زندگی و #فرزندپروری ارتباط با مدیر کانال @ab_hasani
مشاهده در ایتا
دانلود
3.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صلی‌الله‌علیک‌یااباعبدالله‌💐 ارباب ولادتت مبارک🌹 علیه‌السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کاربرد بعضی از جملات باعث افزایش لجبازی در کودک می شود : - نکن - بیا بشین - مگه نگفتم دست نزن - باز رفتی سر کمد - چند بار باید بگم - خراب میشه ها بجای جملات منفی و محرک بالا از جملات مثبت استفاده کنیم مثلا واي بيا ببینيم تو يخچال چي داريم ياجملات و یا حرکاتی که موجب خنداندن کودک و عوض کردن حال و هوای او می شود و ناخودآگاه حواس کودک از موضوعی که باعث لجبازی است پرت می شود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
977K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤏 وقتی گاو رو با وانت ببری همین میشه دیگه😁 😄
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖اسم رمان جدید 💖 نام نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی با ما همـــراه باشـــــید 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز 🍄قسمت ۴۵ یه شب تو اتاقم تنها بودم مهرداد و مصطفی برای طواف مستحبی به خونه‌ی خدا رفته بودند. صدای کوبیدن در بلند شد. با بفرمایید ِ من علیرضا وارد اتاق شد -سلام خوبی؟ تنهایی؟ _سلام علی چه خوب که اومدی، آره تنهام بچه‌ها رفتن زیارت -هوای بیرون خیلی گرمه اصلا نمیشه کولر و خاموش کرد پاشدم و پرده‌ی رو پنجره کنار زدم با اینکه شب بود اما دَم گرما هنوز وجود داشت. به علیرضا گفتم_میدونی یکی از فانتزیام چیه؟ اینکه هنگام طواف بارون بیاد و من و خدا عاشقانه باهم خلوت کنیم. من زیر بارون حرف بزنم و قدم بزنم. و هر قطره از بارون نمادی از حضور خدا کنارم باشه علیرضا لبخندی زد و گفت -چه خیال‌پرداز ! تو این گرما بارون کجا بود اونم عربستان با این حرف هردومون خندیدیم کتاب حافظ از جیبم برداشتم و گفتم _بیکار نباشیم بیا چند تا شعر از حافظ برات بخونم با استقبال علیرضا کتاب حافظ و باز کردم، اولین غزلی که اومد غزل شماره ۱۴ بود. به نام خدا درد عشقی کشیده‌ام که مپرس زهر هجری کشیده‌ام که مپرس گشته‌ام در جهان و آخر کار دلبری برگزیده‌ام که مپرس آنچنان در هوای خاک درش میرود اشک دیده‌ام که مپرس من به گوش خود از دهانش دوش سخنانی شنیده‌ام که مپرس سوی من لب چه میگزی که مگوی لب لعلی گزیده‌ام که مپرس بی تو در کلبه‌ی گدایی خویش رنج‌هایی کشیده‌ام که مپرس هنوز یک بیت از این غزل زیبا مانده بودکه بغض امانم نداد. کتاب و بستم صورتمو برگردوندم و های های زدم زیر گریه. علیرضا که میدونست دلداری دادن فایده نداره دستشو گذاشت رو شونمو منتظر موند تا حالم بهتر بشه. الان دیگه واقعا دلم بارون میخواست بعد اینکه حسابی گریه کردم حس کردم یه دنیا سبک شدم. اشکامو پاک کردم و به علی گفتم-فکر میکنی بارون میاد؟ علی لبخندی زد و گفت-خداکنه بیاد علی اون شب رو تا صبح کنار من بود بعد از نماز صبح برای زیارت به خونه‌ی خدا رفتیم. از هتل که اومدیم بیرون هوا گرگ و میش بود. ستاره‌ها به وضوح تو اسمون دیده میشدند. علی پرسید -اسماعیل به نظرت هوا ابری نیست؟ نگاهی به آسمون انداختم و گفتم _الان که هوا تاریکه چیزی معلوم نیست علی با قاطعیت گفت-به نظر من که هوا ابریهبعد با یه ذوق خاصی گفت -وای اگه بارون بیاد چه قشنگ میشه -آره قشنگ تر از اونی که فکرشو کنی با پیشنهاد علی پیاده تا کعبه رفتیم. تا رسیدیم مسجدالحرام هوا روشن شده بود. علی راست می‌گفت هوا ابری بود. اون قدر که خورشید به زور دیده میشد. بعد از اینکه تجدید وضو کردیم مشغول طواف شدیم. هنوز دور اولم تموم نشده بود که حس کردم صورتم با قطرات بارون خیس شد. سرمو بالا گرفتم و به آسمون خیره شدم علی با صدای بلندی توام با خوشحالی بود گفت-اسماعیـــل...‌ بارووون چیزی نگذشت که بارون شدت گرفت اون قدر شدید بود که خیلیا طواف و رها کردند و به سایبون‌های مسجد پناه بردند. فانتری من رنگ واقعیت گرفته بود. از خوشحالی گریم گرفت. سرمو بالا گرفتم تا صورتم بهتر بارون رو لمس کنه. اشکام با قطرات بارون قاطی شده بود. به طوافم ادامه دادم. و برای هرکی که تو ذهنم بود دعا میکردم. یاد پاییز افتادمزیر بارون یه قراری با خدا گذاشتم. ازش خواستم اگه این ازدواج به صلاحمونه انجام بشه. در غیر اینصورت به من قدرت فراموش کردن پاییز و حل مسائل رو بده. نمیدونم چیشد که این تصمیمو گرفتم پیش خودم گفتم یه چادر عروس از مکه میخرمو متبرکش میکنم به خونه‌ی خدا که اگه قسمت شد با پاییز ازدواج کنم هدیه بدم بهش تا برای عقدمون سرش کنه. نماز و با جماعت خوندیم امام جماعت درسته یه وهابی از خدا بی‌خبر بود. اما روایت امام صادق علیه‌السلام که فرمودند اگر به نیت وحدت پشت شیوخ عرب نماز بخوانید ثواب نماز هفتاد برابر میشود. ما هم به نیت وحدت و اتحاد نمازمون رو به جماعت میخوندیم. بعد از نماز برای زیارت اشرف ترین مخلوق خدا یعنی پیامبر اعظم (صلی الله علیه و اله و سلم) وارد حرم شدیم. باورم نمیشد انگار بهشت خلاصه شده بود در این مکان بین منبر و خانه‌ی پیامبر نماز خوندم. اصلا دلم نمی‌خواست دعا کنم دلم میخواست به ضریح پیامبر(صلی‌الله علیه و آله و سلم ) خیره بشم تا خود حضرت از نگاهم حرف دلم رو بفهمه. و از روی ارادت دست گذاشتم رو سینمو شروع کردم به گریه کردن. دلم میخواست سجده برم و خدا رو بخاطر بخاطر این نعمت بزرگ شکر کنم. اینکه عربها چقدر ما رو اذیت کردند بماند بعد از زیارت و صرف شام به اتاقمون رفتیم. مهرداد رفت رو تخت من نشست و قرآن خوند. من که خیلی خوابم میومد ترجیح دادم بخوابم.
👈 ۵۰۳ 👇 👌 پانزدهم_بهمن ماه ۱۴۰۳ 🙏به مناسبت و دهه اول 🤏ثواب قرائت این دهه، محضر مبارک و علیهم‌السلام و همه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا