3.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شبهای دلتنگی
شنیدی یا نه؟
#شب_جمعه است هوایت نکنم میمیرم
یادی از صحن و سرایت نکنم میمیرم
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۵۵۹
#امروز👇
🙏 #جمعه #سیزدهم_مرداد ۱۴۰۲
👈ثواب قرائت امروز محضر مبارک #امام_حسین و همه #شهدای_کربلا علیهمالسلام
2.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ثواب عجیب کمک به همسر در خانه
🔹#سخن_بزرگان #مرحوم_مجتهدی تهرانی
#مهارت_های_زندگی #مهارت_زندگی #سبک_زندگی #همسرداری #زناشویی
4.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👈 #کلیپ #تقویم_محرم
👏 #وقایع_روز_هفدهم_محرم
🙏موضوع: #تاریخ_گویای_محرم
👌همگام با #کاروان_امام_حسین از #کربلا تا #کوفه و #شام
#امام_حسین #محرم #مقتل #مقتل_خوانی #روضه #روضه_امام_حسین #تاریخ_امام_حسین #تاریخ_محرم #ناگفته_های_کربلا #در_کربلا_چه_گذشت؟
#ماجرای_کربلا #تاریخ_کربلا #دهه_محرم #زینب_کبری #اسرای_اهل_بیت #داستان_محرم #داستان_کربلا
⤴️⤴️
#دختر_شینا
قسمت هفتاد و نه
گفتم:«صمد جان! بچه هایت هنوز کوچک اند،این چه وقت رفتن بود بی معرفت، بدون خداحافظی. یعنی من ارزش یک خداحافظی را نداشتم.»
دستم را روی قرآن گذاشتم و گفتم: «خدایا! تو را قسم به این قرآنت، همه چیز دروغ باشد. صمدم دوباره برگردد. ای خدا! صمدم را برگردان.»
پدرشوهرم سرش را روی دیوار گذاشت. گریه می کرد و شانه هایش می لرزید. خدیجه و معصومه هم انگار فهمیده بودند چه اتفاقی افتاده. آمدند کنارم نشستند. طفلی ها پا به پای من گریه می کردند. سمیه روی پاهایم نشسته بود و اشک هایم را پاک می کرد. مهدی خیره خیره نگاهم می کرد. زهرا بغض کرده بود.
پدرشوهرم لابه لای هق هق گریه هایش صمد و ستار را صدا می زد. مهدی را بغل کرد. او را بوسید و شعرهای ترکی سوزناکی برایش خواند؛ اما یک دفعه ساکت شد و گفت: «صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید زینب وار زندگی کند. نوشته بعد از من، مرد خانه ام مهدی است.»
و دوباره به گریه افتاد.
برادرم رفت قاب عکس صمد را از روی طاقچه پایین آورد. بچه ها مثل همیشه به طرف عکس دویدند. یکی بوسش می کرد. آن یکی نازش می کرد. زهرا با شیرین زبانی بابا بابا می گفت.
برادرم دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: «خدایا! صبرمان بده. خدایا! چطور طاقت بیاوریم؟! خدایا خواهرم چطور این بچه های یتیم را بزرگ کند؟!»
کمی بعد همسایه ها یکی یکی از راه رسیدند. با گریه بغلم می کردند. بچه هایم را می بوسیدند. خانم دارابی که آمد، ناله ام به هوا رفت. دست هایش را توی هوا تکان می داد و با حالت مویه و عزاداری می گفت:«جگرم را سوزاندی قدم خانم.تو و بچه هایت آتشم زدید قدم خانم. غصه تو کبابم کرد قدم خانم.»
زار زدم:«تو زودتر از همه خبر داشتی بچه هایم یتیم شدند.»
خانم دارابی گریه می کرد و دست ها و سرش را تکان می داد.بنده خدا نفسش بالا نمی آمد. داشت از هوش می رفت.
آن شب تا صبح پرپر زدم. همین که بچه ها می خوابیدند.می رفتم بالای سرشان و یکی یکی می بوسیدمشان و می نالیدم. طفلی ها با گریه من از خواب بیدار می شدند.
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۵۶۰
#امروز👇
🙏 #شنبه #چهاردهم_مرداد ۱۴۰۲
👈ثواب قرائت امروز محضر مبارک #امام_حسین و همه #شهدای_کربلا علیهمالسلام