🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق تاپاییز
قسمت ۱۶
داشتم با ناصر و مومنی درمورد سعید صحبت میکردم
که سر و صدای آقای صالحی با هیئت همراه به گوش رسید قلبم شروع به تپیدن کرد استرس عجیبی تمام وجودمو فرا گرفته
من خوب حاجآقا صالحی رو میشناسم
اگه اون بفهمه چکار کردم بدجور ناراحت میشه وجود یه غریبه تو محیط طلبگی خیلی خطرناکه
استرس و نگرانی به وضوح از چهرهم فهمیده میشد
ناصر که خوب میدونست وقتی استرس بهم دست میده حالم بد میشه اومد کنارم نشست و دستمو گرفت وجودش بهم دلگرمی میداد
دلداری های ناصر و مومنی
اینکه حاجآقا متوجه نمیشه و نگران نباش اتفاقی نمیافته یکم حالم رو خوب میکرد
تو دلم خدا خدا میکردم که حاجآقا تو اتاقم نره و سرک نکشه که یکدفعه علیرضا باعجله اومد تو اتاق مومنی
با دیدن من و رنگ و روی پریدم پرسید
-تو چرا این ریختی شدی
ناصر جواب داد
-میترسه حاجآقا از ماجرا بو ببره
-مگه شما هم میدونید
ناصر با اشاره حرف علی رو تایید کرد
-علیرضا تو چرا نخوابیدی
-خوابم نبرد فکرم مشغول تو و اون پسره بود
-مرده شورشو ببرن صدای خرناسش هفت خونه بالاتر میره اون وقت ما از ترس خوابمون نمیبره
-از خودت بپرس چقدر گفتم این پسره رو نیار تو حوزه گوش نمیدی دیگه
-بس کن توروخدا علی اومدی سرزنشم کنی؟
-نه لجباز اومدم بگم حاجآقا اومدن حواست باشه
-باشه میدونم خودم صداشونو شنیدم. بازم ممنون
حرفم تموم نشده بود
که صدایی نگاهمونو به سمت در روانه کرد
-بهبه طلبه های نمونه، ممتاز و بااخلاق
با دیدن حاجآقا مثل برق گرفته ها از جامون پاشدیم
مات و مبهوت مونده بودم بدجور ترسیده بودم اون قدر که نزدیک بود بزنم زیر گریه و همه چی و به حاجآقا بگم
علی و ناصر و مومنی به حاجآقا سلام احوالپرسی کردند و من همونطور خیره به حاجآقا سکوت کرده بودم
-چته تو آدم ندیدی سلامت کو؟
-سلام حاجآقا خوبید زیارت قبول
-ممنون. شماها چرا نیومدین؟
مونده بودم چی بگم
علیرضا بدادم رسید و گفت
-زیارت مستحبه حاجآقا ولی درس خوندن واجبه
حاجآقا هم از همه جا بیخبر حرف علی رو تایید کرد و گفت
-احسنت. کار خوبی کردین. درس خوندن واجبه. زیارت و بعداً هم میشه رفت
یه لحظه خندم گرفت
با انگشتام جلو دهنمو گرفتم که حاجآقا متوجه لبخندم نشه تو دلم گفتم چه قَدَم درس خوندیم
حاجآقا با تذکر اینکه دیر وقته بگیرید بخوابید از اتاق بیرون رفت. و من با رفتنش نفس حبس شدمو آزاد کردم
بعدش چهار نفری زدیم زیر خنده.
علیرضا گفت
-حال کردین چطور حاجآقا رو قانع کردم
منم که هنوز تو شُک بودم فقط لبخندی زدم
و گفتم
-خیلی دیونهای
علی که همیشه جواب تو آستینش داشت گفت
-نفرمایین.... استاد ما شمایی در ضمن کمال همنشین در من اثر کرد
خندم گرفت گفتم
-میخوام برم مسواک بزنم کی باهام میاد
ناصر باحالت کنایه گفت
-نکنه میترسی
-مگه تو نمیترسی تو این جنگل؟ من نمیدونم با کدوم عقلشون سرویسهای بهداشتی رو بردن وسط جنگل ساختن خب میآوردن همین بغل کنار حوزه میساختن چه کاریه این همه راه بریم برا یه مسواک زدن
ناصر گفت
-همینه دیگه وقتی با تو هماهنگ نمیکنند گند میزنند به همه چی. حتی به دستشویی ساختن
علیرضا خندید و گفت
-ناصر با زبون بیزبونی داره مسخرهت میکنه اسماعیل
-مسخره چیه راست میگم خب
-بگذریم بریم مسواک بزنیم ساعت یک شب شد فردا هم کلاس داریم خداوکیلی عجب شبی شد
این و گفتم و چهار نفری سمت سرویسهای بهداشتی رفتیم. از پله ها پایین رفتیم. نگاهی به اتاق ساکت و بی سر و صدای خودم انداختم و تو دلم دعا کردم هرچه زودتر صبح شه این کابوس لعنتی تموم شه
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
#داستان #رمان #کتاب_کتابخوانی #کتاب_خوانی #کتابخوانی #کتاب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔴 #درمان_سینوزیت
♻️ در قسمتهای قبل سینوزیت را تعریف کرده و با علت و علائم آن آشنا شدیم، اما چگونه سینوزیت را درمان کنیم؟
🔹 عوارض عدم درمان سینوزیت:
اگر سینوزیت درمان نشود و حاد شود، علاوه بر #سردرد در برخورد با هوای سرد، موجب ضعف #بینایی و ضعف اعصاب #بویایی میشود و فرد حس بویایی خود را از دست میدهد. پس اگر فرد حس بویاییاش را از دست داده، سینوسها درگیری بیشتری دارند.
🔹درمان سینوزیت:
درمان سینوزیت حاد در طب جدید جراحی و تخلیه سینوس است ولی در طب سنتی میتوان بدون جراحی آن را درمان نمود.
🔹 روغن مالی سینوسها با روغن سیاهدانه با ترکیب اسانس نعنا
🔹 چکاندن روغن سیاهدانه در بینی طبق دستور طبیب
🔹 بخور ترکیب گیاهان پونه کوهی، نعنا، اسطوخودوس، اکالیپتوس، مرزنجوش، دارچین و گشنیز
🔹 مصرف دمنوشهایی که عفونت را رفع کنند، مثل اسطوخودوس، آویشن، پونه و نعنا و ... طبق مزاج با تجویز طبیب
#پزشکی #سلامتی #طب_سنتی
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۴۶۳
#امروز👇
🙏 #چهارشنبه #پنجم_دی ماه ۱۴۰۳
🤏 ثواب قرائت، هدیه محضر مبارک #حضرت_زهرا و پدر و مادر و همسر و فرزندان بزرگوارشان علیهمالسلام
680.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند :
اگر به عدد ریگهای بیابان به مادرت خدمت کنی معادل یک روز زحمات او را جبران نکردهای!
📕مستدرک الوسائل جلد ۱۵ صفحه ۲۰۳
#سبک_زندگی #مهارت_زندگی #مادر
با یک سلام زائر آقا شوید✋
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ ..
#عترت_شناسی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖اسم رمان جدید #ازعشق_تاپاییز 💖
نام نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
با ما همـــراه باشـــــید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
🍄قسمت هفده
بعد از مسواک زدن اومدم تو اتاق ناصر
شب رو اونجا خوابیدم. با اصرار من علیرضا هم شب رو کنار ما بود
اینقد خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد
صبح روز بعد
با صدای بچهها از خواب بیدار شدم
صدای بچهها تو راهرو مثل جیکجیک گنجشک تو مخم بود به خودم گفتم مگه الان ساعت چنده؟؟ سابقه نداشت بچهها موقع نماز اینقد سروصدا راه بندازن تو خواب و بیداری بودم که حس کردم هوا روشنه
آخ که نمازمون قضا شده بود
باعجله از زیر پتو بلند شدم و سمت در رفتم و تو مسیر هرکی دم دستم بود با لگد میزدمش که پاشید نماز صبحمون قضا شده
حسابی کلافه شده بودم
سابقه نداشت نماز صبحم قضا شه. ناصر و بقیه هم حال خوبی نداشتن و همش تقصیر من بود اگه اون پسره رو نیاورده بودم تو حوزه مگه مرض داشتیم تا یک شب بیدار باشیم آخرشم نماز صبحمون قضا شه
وای خدا گفتم سعید
سریع لباسمو پوشیدمو رفتم سمت اتاقم با عجله وارد اتاق شدم و سریع به جایی که سعید خوابیده بود نگاه کردم اما هیچکس تو اتاق نبود. سعید رفته بود و ازش فقط یه دستخط و شماره تلفنش بود
خوشحال بودم از اینکه همه چی تموم شد.
به خودم گفتم پشت دستمو داغ میکنم اگه دوباره حس همنوع دوستیم گل بکنه
چیزی نگذشت که ناصر با حوله رو دوشش وارد اتاق شد
-سلام
-سلام
-رفته؟
-آره. نمیدونم کی ولی این یادداشت و شمارشو برام گذاشته
-خب خداروشکر مثل اینکه ختم بخیر شد
نفسی کشیدم و گفتم
-بالاخره تموم شد
-حالا نمیخواد اینجا وایسی بلند شو آماده شو الانه کلاس شروع شه. نمازمون که قضا شد حداقل از کلاس نیفتیم
با شرمندگی صورتمو برگردوندمو گفتم
-تو برو من خودم میام
حولمو برداشتم و سمت سرویسهای بهداشتی رفتم تا برا کلاس آماده شم
«طرزجان» روستایی بود که با تمام زیباییهاش فقط ۲۱ روز تونستیم تحملش کنیم
حسابی دلتنگ پدر مادر شده بودیم
دیگه نه جنگل برامون معنا داشت نه آبشار و استخر و میوههای جور واجور.
با اصرار همه طلبهها آقای صالحی رو قانع کردیم که بریم قم و از اونجا هم بریم مشهد
اون سال اولین سالی بود که قم میرفتم
خیلی خاطراتش قشنگ بود
اونقدر که الان دارم در موردش مینویسم طعمش زیر زبونمه
یادش بخیر
من و ناصر و محمدرضا پیری و علیرضا و مومنی کفشامونو دستمون گرفتیم و به سمت حرم راه افتادیم. خوابگاهمون نزدیک حرم بود. زیاد فاصلهای نداشت هروقت دلمون میخواست میرفتیم زیارت.
تو خیابون چشمم فقط به گنبد طلایی بانو بود چه ابهتی چه عظمتی وقتی به سمت ضریح رفتم ناخواسته زدم زیر گریه باور نمیکردم من باشم و اینجا. آخه مگه معنویتر از اینجا هم میشه پیدا کرد.
یه دل سیر گریه کردم
کنار بقعه مبارکه آرامش خاصی داشتم
علیرضا دستشو گذاشت رو شونم
-لابلای گریههات برا منم دعا کن
علیرضا رفیق فابریکم شده بود. هرجا میرفتم اونم دنبالم بود جایی نبود که من باشم و علی نباشه
-مگه دوست تو دهمرده نبود؟؟
-چرا بود
-پس چرا دنبال منی تو، هرجا میرم مثل بچه گربه دنبالم راه میافتی
-بهت گفتم دهمرده دوستم بود ولی الان نیست
-چرا اونوقت؟؟ تو که طرزجان بخاطر اون کلی حرف بارم کردی
علیرضا سکوت کرد
و از سکوتش شرمندگی رو میشد فهمید.
تقریباً ده روزی قم بودیم و قرار شد یه هفته هم مشهد باشیم. مشهد هم خاطرات تلخ و شیرین خودشو داشت.
بعد از ۴۰ روز دوری از خانواده
بالاخره ساک و چمدونامون رو جمع کردیم و سوار اتوبوس شدیم که برگردیم زاهدان
دل تو دلم نبود
دلم لک میزد برای دوباره دیدن پدر مادرم دلم برای صدای گرمشون تنگ شده بود
این جاده لعنتی هم معلوم نیست کی میخواد تموم شه. از پنجرهی اتوبوس به بیرون خیره شدم و زیرلب آهنگ جادهی یک طرفه رو میخوندم
علیرضا کنار من نشسته بود. ناصرم که جفت مومنی بود
بدی اتوبوس این بود که نمیشد داخلش خوابید به همین منظور خیلی کم پیش میاد که من تو اتوبوس خوابم ببره
بالاخره اتوبوس نزدیک شهر رسید
چراغای شهر به وضوح دیده میشد. بوی پدر مادرو میشه به وضوح لمس کرد
از پلیسراه تا حوزه راه زیادی نبود
اما کل سفر یه طرف، این مسیر یه طرف ای خدا چرا تموم نمیشه. این تیکه از مسیر جون به لبمون کرد تا اینکه اتوبوس کنار حوزه توقف کرد دقیقا همون جایی که ۴۰ روز پیش سوارش شدیم.
سریع از اوتوبوس اومدیم پایین
من و ناصر چمدونامون رو برداشتیم و یه تاکسی گرفتیم و به سمت خونه راه افتادیم با اینکه دو سال از ناصر بزرگتر بودم ولی شوق بیشتری برای دیدن پدر مادر داشتم
تاکسی سرکوچه خونمون نگه داشت
خدا میدونه چقدر دلم بغل مادرمو میخواست چقدر نگاه پدرمو میخواست
زنگ خونه رو زدم
و با هزار شوق و اشتیاق منتظر باز شدن در بودم
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
#داستان #کتاب #کتابخوانی #کتاب_خوانی #کتاب_کتابخوانی #رمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸