🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
🍄قسمت ۲۶
خسته و کوفته برگشتیم حوزه
ترجیح دادم برم دوش بگیرم تا خستگیم در بیاد مدام تو فکر اتفاق امروز بودم. از یه طرف عصبانی از یه طرف هم لبخند تلخی رو لبم مینشست که دو تا الف بچه چطور ترسونده بودنمون نماز مغرب رو که خوندم با علی تو حیاط نشستیمو چای خوردیم یادمه از بس خسته بودم سه، چهارتایی لیوان چای خوردم.
رفتم گوشیمو از تو چمدونم برداشتم
چند تا تماس ناموفق و یه چند تایی هم پیام داشتم حوصله جواب دادن نداشتم گفتم اگه مهم باشه دوباره زنگ میزنند.
مشغول صحبت با علی بودم
که ناصر تماس گرفت
-الو اسماعیل سلام
-سلام داداش خوبی. مامان خوبه
-ممنون تو چطوری. خوش میگذره
-قربانت بد نیست. میگذرونیم
-کجایی؟
-تو حیاطم با علیام. سلام میرسونه
-تو هم سلام برسون. راستی یه خبر
-جانم
-امروز مامان و آبجی بزرگه تو مزار شهدا یه دختری رو دیدن و باهاش رفتند خونشون مثل اینکه مامان دستی دستی میخواد بندازدت تو چاه
-شوخی نکن؟؟؟ کی بوده این دختره؟؟ ابجی بزرگه چی؟؟؟
-اونم خوشش اومده فکر کنم اوکی باشه
-اصلا هم اکی نیست. من با غریبه ازدواج نمیکنم
-میدونم به همین خاطر بهت زنگ زدم چون مامان قراره بهت زنگ بزنه و تو رو در جریان بذاره خواستم درجریان باشی قبلش فکر کنی چطور با مامان برخورد کنی که قانع بشه
-باشه دستت درد نکنه داداش
-خواهش میکنم
#رمان #کتابخوانی #کتاب_کتابخوانی #کتاب_خوانی #کتاب #داستان
#ختم_قرآن
👈#صفحه ۴۷۷
#امروز👇
👌 #چهارشنبه #نوزدهم_دی ماه ۱۴۰۳
🙏ثواب قرائت امروز محضر مبارک #امیرالمومنین_علی و #فاطمهزهرا علیهماالسلام
📌افراد پرکار شادترند؛
👈 مغز انسان از بیبرنامگی خوشش نمی آید به همین خاطر هر وقت مشغله کاری شما بیشتر است، مغز برای قدردانی از کارهایی که انجام میدهید،"دوپامین" هورمون شادی ترشح میکند!
#مهارت_زندگی #سبک_زندگی #موفقیت #خوشبختی #پزشکی #سلامتی
12.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ
* ویدیوی هندی کوتاه و بدون کلام اما حاوی پیامی فوق العاده . . .*
*ارزش دیدن تا آخر را دارد*☝️☝️
#سبک_زندگی #سواد_رسانه #سواد_رسانهای #فضای_مجازی
#خوشبختی #فرزندپروری #تربیت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖اسم رمان جدید #ازعشق_تاپاییز 💖
نام نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
با ما همـــراه باشـــــید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
قسمت ۲۷
یادمه هر وقت جلو مامان بابا کم میاوردم متوسل میشدم به خواب حتی خواب الکی اون شب هم بخاطر اتمام بحث با مامان بهونه آوردم که خوابم میاد درحالیکه ساعتها بعد از اون بیدار بودمو به اتفاقاتی که قراره بیفته فکر میکردم.
بعد از خداحافظی با مامان
رفتم داخل اتاق پیش بقیه بچهها. ناراحتی از سر و پای وجودم فهمیده میشد. یکی دو تا از بچهها پرسیدن چرا ناراحتی منم مثل همیشه میگفتم چیزی نیست. این جملهی چیزی نیست عبارت اُخرای به شما ربطی نداره و دخالت نکنه.
رفتم رو پتوم دراز کشیدم
میخواستم پیامایی که برام اومده بود و جواب بدم که علی اومد بالا سرم تا خواستم بلند شم تمام هیکلشو چپوند روی دست راستم که مثلا راحت باش نمیخواهد بلند شی
-چیزی شده اسماعیل
-نه چطور
-بعد از تلفن ناصر حسابی بهم ریختی
-ناصر نبود مامانم بود
-پس مامانت دعوات کرده
-کاش دعوا کرده بود ولی.....
-ولی چی؟
-هیچی دعا کن فقط حل بشه
-انشاالله حل میشه خدا این قدر دوستت داره که کمکت میکنه
لبخندی زدم و گفتم
-انشاالله
-ببین اسماعیل گاهی وقتا بهت حسودیم میشه از اینکه اینقدر آرومی از اینکه غماتو تنهایی تحمل میکنی بدون اینکه به کسی بگی از اینکه با هرکی مواجه میشی لبخند میزنی ولی از عمق چشمات اندوه بزرگی فهمیده میشه
صورتمو سمت دیوار گرفتم
ناخواسته اشکام از گوشهی سمت چپ صورتم سرازیر شد. علی با دیدن این صحنه گریش گرفت. اون بدتر از من خیلی احساساتی بود. از طرفی که خیلی باهم صمیمی بودیم به قول خودت تحمل ناراحتی مو نداشت
-تو چرا گریه میکنی
-چون تو گریه میکنی
خندیدمو گفتم
-مسخره پاشو تا لومون ندادی
حرف تو دهنم بود که یکی از طلبهها
برای پر کردن وقتش داشت میومد سمت ما. من و علی تند تند اشکامونو پاک کردیم و من که خیلی چشمام تابلو بود ترجیح دادم پتو مو رو سرم بکشم و علی هم پاشد رفت سرجاش. اون بنده خدا متوجه شده بود که نمیخواستیم ببینیمش ولی به روی خودش نیاورد و از همون مسیری که اومده بود برگشت
لابهلای پیامهام یه پیام از شماره ناشناس داشتم
#داستان #کتاب #کتاب_خوانی #کتاب_کتابخوانی #کتابخوانی #رمان