eitaa logo
رنگ زندگی
1.2هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
4.9هزار ویدیو
14 فایل
🤏 کانالی برای افزایش #مهارت‌های_زندگی و #فرزندپروری ارتباط با مدیر کانال @ab_hasani
مشاهده در ایتا
دانلود
📌خاطره ای فوق العاده از مادر شهیدهمت |همت چرا همت شد| 🔹دکتر بعد از معاینه گفت: «بچه از بین رفته و تلف شده». مقداری هم قرص و کپسول نوشت و گفت: «اگه با این، بچه سقط نشد، حتماً بیاریدش تا عملش کنم» ... 🔹اینها را حاجیه خانم می‌گوید؛ نصرت همت. بانویی که ۳۰ شهریور ۹۹ یعنی درست یک روز مانده به چله‌ی جنگ، رفت تا شاید بعد از ۳۷ سال، پسرش را یک بار دیگر در آغوش بگیرد؛ پسری که ماجرای تولدش را اینگونه روایت می‌کند: 🔹 «پاییز سال ۱۳۳۳ بود که با همسرم و جمعی از دوستان، قصد زیارت امام حسین (ع) را کردیم و راهی کربلا شدیم. آن موقع ابراهیم را باردار بودم. خیلی‌ها مرا از این سفر منع می‌کردند اما به خدا توکل کردم و به شوق زیارت اباعبدالله (ع) راهی کربلا شدم. با اتوبوس تا کرمانشاه آمدیم و از آنجا به مرز خسروی رفتیم. راه بسیار سخت و طاقت‌فرسایی بود، با جاده‌های خاکی و ماشین‌های قراضه. صبح روز بعد، مأموران مرزی عراق اجازه دادند که حرکت کنیم. هوا بسیار گرم بود و راه هم پر از دست‌انداز. از طرفی گرد و غباری که داخل ماشین می‌پیچید، کم‌کم حال مرا دگرگون کرد. تمام روز در راه بودیم و بالاخره پیش از مغرب به کربلا رسیدیم. 🔹چشم‌هایم سیاهی می‌رفت و حالم به کلی بد شده بود. با زحمت مرا پیش یک دکتر بردند. دکتر پس از معاینه گفت: «بچه از بین رفته و تلف شده». مقداری هم قرص و کپسول نوشت و گفت: «اگه با این، بچه سقط نشد، حتماً بیاریدش تا عملش کنم». حرف‌های دکتر مثل پتکی توی سرم کوبیده شد. خیلی ناراحت و دل‌شکسته شده بودم. علی‌اکبر (همسرم) خانه‌ای نزدیک حرم اجاره کرده بود و من ۱۵ روز تمام کنج خانه، توی رختخواب افتاده بودم. لب به هیچ قرص و کپسولی هم نمی‌زدم. 🔹پیش خودم گفتم: «این همه راه اومدی تا اینجا که امام حسین (ع) رو زیارت کنی، حالا اگه قرار باشه بچه رو هم از دست بدی، مردن یا موندن چه اهمیتی داره؟» به علی‌اکبر گفتم که می‌خواهم بروم حرم. اما او مخالفت کرد و گفت: «حال تو مساعد نیست، بیشتر استراحت کن تا به سلامتی کامل برسی». هرچه او اصرار کرد، فایده نداشت. دیگر دلم بدجوری هوای حرم را کرده بود و طاقت در خانه ماندن نداشتم. 🔹بالاخره علی‌اکبر مرا به حرم برد. تا نیمه‌های شب آنجا بودیم. آقا را با دلی شکسته صدا زدم و از او شفاعت خواستم. حسابی با امام حسین (ع) درد دل کردم و به او گفتم: «آقا، من شفامو از شما می‌خوام. به دکتر هم کاری ندارم. من به شوق دیدار و زیارت شما رنج این راه رو به جون خریدم. حالا از شما توقع یه گوشه چشمی دارم». بعد هم به رواق کوچک ابراهیم رفتیم و لحظاتی را هم در آنجا سپری کردیم. حسابی سبک شدم و به منزل برگشتیم. خسته شده بودم و خوابم گرفته بود. خوابیدم. در خواب خانمی را دیدم که لباس عربی به تن داشت و مثل همه مردم زیارت می‌کرد. آن خانم بلندبالا که بچه‌ای روی دستش بود، به طرف من آمد و بچه را به من سپرد و گفت: «این بچه رو بذار لای چادرت و به هیچکس هم نده. برش دار و برو». من آن بچه را توی چادرم پنهان کردم و آمدم. همان موقع از خواب پریدم. گریه امانم را بریده بود. از شدت خوشحالی زار می‌زدم. خواب را که برای مادر علی‌اکبر تعریف کردم، گفت: «این خواب یه نشونه‌ست». بعد گفت: «خیالتون راحت باشه که بچه سالمه. فقط نیت کن اگه بچه پسر بود، اسمشو بذاری محمد ابراهیم». از روز بعد دیگر اصلاً درد و ناراحتی نداشتم. 🔹هیچکس باور نمی‌کرد. همان روز دوباره پیش دکتر رفتیم. دکتر پس از معاینه با تعجب تمام گفت: «امکان نداره؛ حتماً معجزه‌ای شده!» ما عربی بلد نبودیم و حرف‌های دکتر را یکی از دوستانمان برایمان ترجمه می‌کرد. دکتر پرسید: «شما کجا رفتین دوا درمون کردین؟ این کار کدوم طبیبه؟ الان باید مادر و بچه، هر دو از بین رفته باشن، یا حداقل بچه تلف شده باشه! شما چیکار کردین؟» علی‌اکبر گفت: «ما رفتیم پیش دکتر اصلی». دکتر وقتی شنید که عنایت آقا امام حسین (ع) است، تمام پولی را که بابت ویزیت و نسخه به او داده بودیم، به ما بازگرداند و مقداری هم داروی تقویتی برایم نوشت و گفت: «خیلی مواظب خودتون باشین». 🔹وقتی مطمئن شدم که بچه سالم است، از علی‌اکبر خواستم که در کربلا بمانیم. رفتن و دل کندن از آنجا با توجه به مسائلی که پیش آمده بود، خیلی سخت بود. چند بار جوازمان را تمدید کردیم و بعد از چهار ماه به ایران برگشتیم. نیمه بهمن بود که سرخوش از سفر کربلا، رسیدیم به شهرضا. دوازدهم فروردین ۱۳۳۴ پسرمان به دنیا آمد.» 🔹 دو روز است این مادر بزرگوار میهمان فرزند شهیدش حاج محمد ابراهیم شد 🙏نثار ارواح طیبه شهدا و والدین عزیزشان، فاتحه و صلوات 🆔@child_family
🌹 🌹 👈 ۱۲۱ ❤️ مبارکه 👇 👈 دوم ۹۹ 🙏 امروز، محضر مبارک حضرت عجل الله تعالی فرجه الشریف و هدیه به روح مادر بزرگوارش، حضرت سلام الله علیها 🆔@child_family
هدایت شده از آینده سازان
پنج دقیقه 📮 🙏گاهی پیش می‌آید شما کاری را دوست ندارید یا حتی حس و حال انجام آن را ندارید و ... 👌در این مواقع، فقط بگیرید که آن کار را انجام دهید 👈 و بعد از پنج دقیقه هم اگر دوست نداشتید ، کار را قطع کنید... 🆔@ayandesazan110
✍تحقیقات نشان می‌دهد، استفاده از مواد شیمیایی مانند و و نیز به اندازه‌ی مضر است. 🔻 به زبان دیگر یک به اندازه یک به ضرر وارد میشود! 👌 لطفاً مراقب باشید و در هنگام استفاده از این مواد، از استفاده کنید! 🆔@child_family
هدایت شده از خانه مهر(ملک1)
1.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹وقتی به دختر شهید "ابراهیم عشریه" خبر شهادت بابایش رو دادند 🙏السلام علیک یا رقیه 🌹دختر اگر یتیم شود، پیر میشود از زندگی بدون پدر، سیر میشود 🆔@khaneyemehr110
🌹 🌹 👈 ۱۲۲ ❤️ مبارکه 👇 👈 سوم ۹۹ 🙏 امروز، محضر مبارک حضرت عجل الله تعالی فرجه الشریف و هدیه به روح مادر بزرگوارش، حضرت سلام الله علیها 🆔@child_family
هدایت شده از آینده سازان
308.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از خانه مهر(ملک1)
آیت الله بهجت: آقای عزیز ظلم نکن، معصیت هم ظلم به نفس است... # تهذیب_نفس 🆔@khaneyemehr110
*😭 دردناک! ؛* *🤔 ولی عبرت آموز و بر اندیشیدن، که ما کجا و آنها کجا؟؟!* *علی مسجدیان از رزمندگان پر سابقه ی لشکر ۱۴ امام حسین(ع)* چنین روایت میکند: اواسط اردیبهشت ماه سال ۶۱، مرحله ی دوم عملیات (الی بیت المقدس)، حسین خرازی نشست ترک موتورم و گفت: (بریم یک سر به خط بزنیم). بین راه، به یک نفربر pmp برخوردیم که در آتش میسوخت، و چند بسیجی هم عرق ریزان و مضطرب، سعی میکردند با خاک و آب، شعله ها را مهار کنند. حسین آقا گفت: (اینا دارن چیکار میکنن؟ وایسا بریم ببینیم چه خبره؟!). هُرم آتش نمیگذاشت کسی بیشتر از دو-سه متر به نفربر نزدیک شود. از داخل شعله ها سر و صدایی می آمد. فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده میسوزد. من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم. گونی سنگرها را برمیداشتیم و از همان دو-سه متری میپاشیدیم روی آتش. *جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت میسوخت اصلا ضجه و ناله نمیزد و همین پدر ما را درآورده بود.* بلند بلند فریاد میزد: *(خدایا!الان پاهام داره میسوزه، میخوام اونور ثابت قدمم کنی.* خدایا! الان سینه ام داره میسوزه، این سوزش به سوزش سینه حضرت زهرا نمیرسه. خدایا! الان دستام سوخت، میخوام تو اون دنیا دستام رو طرف تو دراز کنم، نمیخوام دستام گناه کار باشه. خدایا! صورتم داره میسوزه، این سوزش برای امام زمان، برای ولایت، اولین بار حضرت زهرا این طوری برای ولایت سوخت.) *اگر به چشمان خودم ندیده بودم، امکان نداشت باور کنم کسی بتواند با چنین وضعی، چنین حرف هایی بزند.* *انگار خواب میدیدم* اما آن بسیجی که هیچ وقت نفهمیدم کی بود، همان طور که ذره ذره کباب میشد، این جمله ها را خیلی مرتب و سلیس فریاد میزد. *آتش که به سرش رسید، گفت:* (خدایا دیگه طاقت ندارم دیگه نمیتونم، دارم تموم میکنم. لااله الا الله، لااله الا الله، *خدایا خودت شاهد باش، خودت شهادت بده آخ نگفتم*). به این جا که رسید سرش با صدای تَقّی ترکید و تمام. آن لحظه که جمجمه اش ترکید، من دوست داشتم خاک گونی ها را روی سرم بریزم. بقیه هم اوضاعشان بهم ریخت. یکی با کف دست به پیشانی اش میزد، یکی زانو زده و روی سرش میزد، یکی با صدای بلند گریه میکرد. سوختن آن بسیجی همه ما را سوزاند. حال حسین آقا از همه بدتر بود. دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه میکرد و میگفت:(خدایا ما جواب اینارو چجوری بدیم؟ ما فرمانده ایناییم؟ اینا کجا و ما کجا؟ اون دنیا خدا مارو نگه نمیداره بگه جواب اینارو چی میدی ؟) حالش خیلی خراب بود. آشکارا ضعف کرده بود و داشت از حال میرفت. زیر بغلش رو گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم. تمام مسیر را پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه ی من و آنقدر گریه کرد که پیراهن کُره ای و حتی زیرپوشم خیسِ اشک شد. دو ساعت بعد از همان مسیر برمیگشتیم، که دیدیم سه-چهار نفر دور یه چیزی حلقه زده و نشسته اند. حسین گفت: (وایسا به اینا بگو از هم جدا بشن. یه چیزی بیاد وسطشون(خمپاره)، همه باهم تلف میشن. همون یکی بس نبود؟). نزدیکشان ترمز زدم. یکی شان بلند شد و گفت: (حسین آقا جمعش کردیما!). حسین گفت: (چی چی رو جمع کردین؟) طرف گفت: (همه ی هیکلش شد همین یه گونی). فهمیدیم جنازه ی همان شهید را میگوید که دو ساعت قبل داخل نفربر سوخت. دور گونی نشسته بودند و زیارت عاشورا میخواندند. *حسین آقا از موتور پیاده شد و گفت: جا بدید ماهم بشینیم، با هم بخونیم. ان شاالله مثل این شهید معرفت پیدا کنیم.* (برای شفای آقای علی آقا مسجدیان که راوی مطلب بوده واکنون درقرنطینه بیماری کرونا می باشد دعاکنید.) *شادی روح شهید حسین خرازی و همه شهدای جنگ تحمیلی و شهدای مدافع حرم " صلوات ".* 🌴 *التماس دعا* 🌴 🆔@child_family
🙏بچه های ما، اونی نمیشن که ما 👈بلکه اونی میشن که ما 👌مراقب و خود باشد، چرا که بچه ها همه اونها رو میکنند! 🆔@child_family