هدایت شده از مبلغان شمیم
#آموزش_دوره
🔰🔰🔰معاونت تبلیغ و امور فرهنگی جامعه الزهرا سلام الله علیها جهت توانمندسازی مبلغان برگزار می کند:
❇️نشست دانش افزایی در زمینه زیرساخت های آبی قم و مصرف بهینه آب
⏳مهلت ثبت نام تا 20 مهرماه 1404
🗓زمان نشست: متعاقبا اطلاع رسانی خواهد شد.
⏪ همراه با بازدید از سد 15 خرداد قم
🔶🔹ویژه طلاب و مبلغان ساکن قم
📃جهت ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر به سامانه شمیم مراجعه نمایید.
🌐shamim.jz.ac.ir
┄┅═══••✾••═══┅┄
https://eitaa.com/joinchat/164560910C641293389e
🆔ارتباط با ادمین: @admin_mobaleghan
✅معاونت تبلیغ و امور فرهنگی جامعه الزهرا سلام الله علیها ،اداره کل تبلیغ
داستان-هدیه-تولد-نوزاد-امام-حسن-عسکری-علیه-السلام (1).mp3
زمان:
حجم:
344.5K
داستان-هدیه-تولد-نوزاد-امام-حسن-عسکری-علیه-السلام (1).mp3
برگرفته از سایت زیر سایه حضرت خدیجه
#امام_حسن_عسکری ع
#داستان
دریافت صوت قصه هدیه تولد نوزاد
سلام! اسم من ابویوسف است. در زمان امام حسن عسکری علیهالسلام، من شاعر مخصوص پادشاه بدجنس متوکل بودم. وقتی پسرم به دنیا آمد، وضع مالی خوبی نداشتم. از چند نفر خواستم پول قرض بگیرم، اما همه مرا ناامید کردند و هیچکس کمکم نکرد! با خودم گفتم چه کار کنم؟ یک دفعه به ذهنم رسید، بروم پیش امام حسن عسکری علیهالسلام، ایشان خیلی مهربان و اهل بخشندگی هستند . ولی راستش رویم نمیشد، چون من اصلا هیچ کار خوبی برای ایشان نکرده بودم. به در خانه امام که رسیدم ناگهان ابوحمزه، دوست امام، در را باز کرد. تعجب کردم من که هنوز در نزده بودم! او یک کیسه سیاه که چهارصد درهم در آن بود به من داد و گفت: «امام گفتند این را خرج نوزاد تازه متولد شدهات بکن، خداوند در این نوزاد برایت برکت قرار دهد.» من اصلا نمیدانستم چه بگویم! چگونه تشکر کنم. راستی من که هنوز نگفته بودم پسرم به دنیا آمده!!! من که نگفته بودم نیازمند پول هستم!!! من که اصلا در نزده بودم!!! واقعا چه امام مهربان و آگاهی.
منبع: بحارالا نوار: ج ۵۰، ص ۲۹۴
قصه-اسب-چموش-امام-حسن-عسکری-علیه-السلام.mp3
زمان:
حجم:
605.6K
قصه-اسب-چموش-امام-حسن-عسکری-علیه-السلام.mp3
برگرفته از سایت زیر سایه حضرت خدیجه
#امام_حسن_عسکری ع
#داستان
یک روزی از روزها، توی بازار شلوغ و پر سر و صدای شهر، همه مشغول خرید و فروش بودند. هر کسی برای خرید چیزی به بازار آمده بود، یک گوشه از بازار یکی از فروشندهها اسبش را به بازار آورده بود تا بفروشد. زیرا این اسب خیلی خیلی ناآرام و چموش بود و صاحبش را اذیت میکرد. آن مرد با خودش گفته بود: «به بازار میروم، اولین کسی که اسب راخواست، با قیمت پایین میفروشمش تا از دستش راحت بشوم!» همان روز امام حسن عسکری علیهالسلام قصد داشت تا به بازار برود. امام به طرف فروشنده اسب رفت و خواست که اسب را بخرد، فروشنده هم طبق فکری که داشت اسب چموش را با قیمت خیلی خیلی پایین به امام فروخت. امام به یکی از همراهانشان گفتند: «لطفا این اسب را برای من زین کن». دوست امام با احتیاط به سمت اسب رفت و و اسب را زین کرد. اسب آراااام ایستاده بود و تکان نمیخورد.
انگار دیگر خبری از آن اسب بداخلاق و چموش نبود. فروشنده که دید اسبش آرام شده، گفت: «نه اسب را نمیفروشم!» پیش خودش فکر کرده بود حالا که اسبم رام شده، آن را با قیمت بیشتری میتوانم بفروشم. امام هم گفتند: «باشد!» و به دوستشان گفتند: «اسب را به این مرد پس بده.» اما همین که فروشنده خواست افسار اسب را بگیرد، اسب دوباره چموشی کرد و فرار کرد. انگار اسب هم دلش میخواست پیش امام باشد. اما امام دیگر از اونجا دور شده بودند. فروشنده که دید اسبش فقط کنار امام رام شده، به سرعت اسب را پیش امام برد و گفت: «این اسب چموش است و اذیت میکند، اگر مایلید به شما میفروشم.» امام گفتند: «بله میدانم که چموش است.» بعد امام به سمت اسب رفتند و دستی به گوشهای اسب کشیدند، نوازشش کردند و از آن به بعد آن اسب ناقلای چموش از برکت نوازش امام برای همیشه آرام و رام شد و دیگر صاحبش را اذیت نکرد.
منبع: بحارالا نوار: ج ۵۰، ص ۲۵۱