مجتبی مجلسی
«عمرسعد» آدم عجیبیست. یعنی شخصیتش از شدت دمِدستبودن و باورپذیربودن برای قرار گرفتن توی آن جایگاه عجیب است. آدم فکر نمیکند کسی مثل او فرماندهی تاریکترین سپاه تاریخ بشود. ماها تصور میکنیم سردستهی آدمهایی که مقابل امام حسین میایستند، باید خیلی آدم عجیب و غریبی توی ظلم و قساوت باشد. ظاهراً اما اینطور نیست. عمرسعد، خیلی هم آدم دور از دسترس و غریبی نیست. ماها شاید شبیه «شمر» نباشیم یا نشویم هیچوقت، اما رگههایی از شخصیت عمرسعد را خیلیهایمان داریم. رگههایی که وسط معرکه میتواند آدم را تا لبهی پرتگاه ببرد. از همان لحظهی اول ورود به کربلا شک دارد به آمدنش، به جنگیدنش با حسین. حتی جایی آرزو کرده که کاش خدا من را از جنگیدن با حسین نجات بدهد. عمرسعد «علم» دارد. «علم» دارد به اینکه حسین حق است. به اینکه جنگیدن با حسین، یعنی قرار گرفتن توی سپاه باطل. اما چیزهایی هست که وقت «عمل» میلنگاندش. زن و بچههاش، مال و اموالش، خانه و زندگیاش و مهمتر از همهی اینها؛ گندمهای ری؛ وعدهی شیرین فرمانداریِ ری. شب دهم امام میکِشدش کنار، حرف میزند با او. حتی دعوتش میکند به برگشتن، به قیام در کنار خودش. میگوید؛ میترسم خانهام را خراب کنند، امام جواب میدهند: خانهی دیگری میسازم برایت. میگوید؛ میترسم اموالم را مصادره کنند! امام دوباره میگویند؛ بهتر از آنها را توی حجاز به تو میدهم. میگوید نگران خانوادهام هستم، نکند آسیبی به آنها برسانند ...
ماها هم «شک» داریم، همیشه در رفت و آمدیم بین حق و باطل. با آنکه به حقانیت حق واقفیم. مال و جان و زندگی و موقعیتمان را خیلی دوست داریم؛ از دست دادنشان خیلی برایمان نگرانکننده است. و اینها نشانههای خطرناکی هستند. نشانههای سیاهی از شباهت ما با عمرابنسعدابنابیوقاص. هزاری هم که هر بار توی زیارت عاشورا لعنتش کنیم.
عمرسعد از آن خاکستریهایی بود که کربلا تکلیفشان را با خودشان معلوم کرد. رفت و آمد میان سیاهی و سفیدی تمام شد دیگر. رفت تا عمق سیاهیها و دیگر همانجا ماند.
#روضه به یاد شهید نعمتالله مجلسی
به مادرِ موسی قبل آنکه سبدِ طفلش به آب بسپرد، وحی نازل کرد که مطمئنش کند. که بیقراری نکند.
خودِ قرآن میگوید: دلِ مادرش را که خالی شده بود، نگه داشتیم، لابد که از هم نپاشد.
همیشه فکر میکنم چه خوب که رباب هم این آیهها را خوانده بود، بلد بود. اصلاً شاید همان لحظهای که علیِ کوچک را سپرده بود دستِ حسین(ع)، همین آیه را زیرِ لب خوانده بود. حتماً همان موقعی که از دور دیده بود حسین(ع) دارد میآید سمت خیمهها و زیر عبایش چیزی مخفی کرده، خدا قلبش را دودستی نگه داشته بود که از هم نپاشد.
حتماً نگه داشته بود.
#روضه به یاد شهید نعمتالله مجلسی
راویها جایی آن گوشهکنارها نشستهاند و میدان را توصیف کردهاند و هر آنکس که به میدان آمده است را. راویها با خیمه کاری ندارند. دلهایی که آن پشت از درد دارد خون میشود را وصف نکردهاند. چشمهای لرزانی که از پشت پردهها، دارد صحنه نبرد را دنبال میکند شرح نکردهاند. تپش قلبها و لرزش دستها را روایت نکردهاند.
راویها گفتهاند تو آنقدر تشنه بودهای که مثل لحظههای آخرِ حیاتِ ماهی، لبهات را به آرامی تکان میدادهای، گفتهاند چه کسی گلوی تو را نشانه گرفت، گفتهاند آن تیر به کجا فرو آمد و با گلوی تو چه کرد، حتی گفتهاند پدر وقتی خون گلویت را به آسمان پاشید، چه گفت، حتی- شگفتزده- گفتهاند قطرهای از آن خون، به زمین بازنگشت. اما نگفتهاند چشمهای لرزان مادرت چطور داشت این صحنهها را میدید، نگفتهاند جان مادرت داشت به گلو میرسید، نگفتهاند قلبِ کسی توی خیمه داشت از هم میپاشید.
کاش راویها، کمی هم دلِ مادرها را روایت کرده بودند.
#روضه به یاد شهید نعمتالله مجلسی
بعضی مادرها هستند
که اسمشان هم روضه است؛
اسمشان «مادر پسران»* است مثلاً،
با چهار پسری که دیگر ندارند.
* ام البنین
#روضه به یاد شهید نعمتالله مجلسی
هر چهارتایشان را با حسین روانه کرده بودید؛ سه تا «ستاره» و یک «ماه» که از بچگی یادشان داده بودید فقط بر مدار آفتابِ حسین بگردند. فقط از اشعههای خورشیدِ حسین نور بگیرند. از همان سالها درِ گوشِ ماهِ بنیهاشم آیههای شمس را زمزمه کرده بودید: والشّمسِ و ضحیها والقمرِ اِذا تلیها. ماهِ شما یاد گرفته بود، هیچجا نمیشود از خورشید جلو افتاد.
از کجا آورده بودید اینهمه معرفت را بانو؟ با آن زمزمههایی که درِ گوشش خوانده بودید مگر میتوانست روزِ دهم عَلَم به دست نشود؟! مگر میشد بچّههای حسین آب بخواهند و هستیش آب نشود پیشِ پایشان؟! مگر میشد هرم عطش، آتش به جانِ حرم انداخته باشد و او تاب بیاورد و مشک به دست روانه فرات نشود؟! همین بود که لشکر، مشک را هدف کرده بود. همه میدانستند آبِ مشک که چکه چکه بر زمین بریزد، هستی عبّاسِ شما، ذرّه ذرّه آب میشود. میدانستند کارِ مشک که تمام بشود، کارِ ماه تمام میشود. کارِ خورشید هم. همه دیدند خورشیدی که از کنارِ علقمه داشت به غروب نزدیک میشد، دست به کمر بود. «ماه» را کنارِ نهر جا گذاشته بود.
سلام مادرِ ماهِ بنیهاشم. سلام بر شیر «ادب» و «بصیرت» و «معرفت»ی که به عبّاس نوشاندید.
#روضه به یاد شهید نعمتالله مجلسی
مجتبی مجلسی
استوری
7.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کی گفته اصفهان موشک نخورده؟! و یا چگونه میشود یک کار خوب در اصفهان را به گند کشید؟! مرزهای پرفرمنس را در اصفهان جابهجا کردید! نکنید به خدا اصفهان را مسخرۀ عام خاص کردهاید!