eitaa logo
مجتبی مجلسی
1.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
53 ویدیو
31 فایل
آرشیو نوشته‌ها و طراحی‌ها @Mojtabamajlesi
مشاهده در ایتا
دانلود
مجتبی مجلسی
هنر در شرایط جنگی / 10 تحلیل، مطالعه و زمان‌شناسی! در این یکی دور روز با توجه به دو یادداشت قبلی ف
هنر در شرایط جنگی / 11 تک تیرانداز شده‌ایم! در جنگ، فقط موشک‌ها و هواپیماها نمی‌جنگند بلکه روایت‌ها گاهی اثرات تخریب‌شان بیش از مهمات جنگی است. 12 روز با موشک‌هایمان مبارزه کردیم و دشمن هم با ترکیبی از عملیات‌های نفوذ و موشک و بمب و ... سعی کرد صحنه را به نفع خودش تغییر دهد. اما در این 12 روز برندۀ اصلی جنگ ما بودیم و توانستیم مقاومت کنیم و ضربات جبران‌ناپذیری را به دشمن وارد کنیم که البته نصرت خداوند هم با ما بود، چرا چون روایت دست ما بود. روایت دفاع از وطن! اما پس از 12 روز ناگهان روایت به کمک جبهۀ دشمن آمد. دشمنی که در جبهۀ جنگ سخت کم‌آورده بود و نمی‌توانست ادامه بدهد با تغییر تاکتیک روایت را به نفع خودش تغییر داد. و این بار سرباز دشمن کسی نبود جز خود ما! دشمن نیاز داشت به یک روایت پیروزی، به یک روایت که هر تصمیمی که او می‌گیرد - ولو بالاجبار - از روی فکر و نقشه است و نه از روی ضعف! و سوگمندانه ما دو دستی این روایت را برای اسراییل ساختیم! آن هم برای مخاطبی که دشمن به خاطر شرایط جنگی دسترسی محدودی به او داشت. از ساعت 7 و 30 دقیقه که آتش‌بس یک طرفه توسط آمریکا اعلام شد - هوشمندانه نه در بیانیۀ شعام و نه در بیانات رهبری هیچ اشاره‌ای به آن نشد چون اصلا ما اسراییل را موجودیتی حساب نمی‌کنیم که بخواهیم با او وارد آتش بس شویم - روایت جبهۀ انقلاب شد روایت شکست ایران و پیروزی دشمن! روایت کلاهی که بر سر ما رفت و زرنگی طرف مقابل! روایتی که از نتانیاهو تا ترامپ هم به آن دامن زدند و ما که تا حد یک کارشناس خبرۀ نظامی و امنیتی در حال تحلیل و بررسی بودیم نفهمیدیم که داریم در زمین دشمن و به نفع او می‌جنگیم! تا این‌جا را در یادداشت‌ها قبل آوردم و تکرارش جز افسوس زمان از دست رفته فایده‌ای ندارد. اما خیال نکنیم این روایت یکی دو روز مهمان ما بوده و بعد - به خصوص با پیام تصویری حضرت آقا و روایت ایشان از پیروزی ایران - روایت جدیدی مهمان ما شده است، نه! زهر روایت اول هنوز پابرجاست. جراحت روایت اول هنوز خوب نشده و هنوز ذهن‌های زیادی با آن درگیر است. هنوز که هنوز است ما از جبهۀ انقلاب پوستر، کارتون و تولیدات هنری داریم می‌بینیم که روایت‌شان شکست ایران است! روایتشان مبتنی است بر اینکه اسراییل با اتش‌بس کلاه بر سر جمهوری اسلامی گذاشته و فقط این دوستان نادان و جاهل - که به درست سربازان دشمن‌اند - می‌فهمند و فرماندهان و رزمندگان ما در خط مقدم مبارزه از فهم آن عاجزند! هنوز ما نفهمیده‌ایم که در حال جنگیم و مخاطب آثار هنری ما مردم‌اند و باید برای آرامش و همراهی آن‌ها کار تولید کنیم! خیال می‌کنیم فرماندهان و مسئولین نظامی ما فهم کاملی مثل ما ندارند و باید برای هدایت و اصلاح ان‌ها کار تولید کنیم! این‌کارها فقط و فقط روایت دشمن را تکمیل می‌کنند و لاغیر. جبهۀ انقلاب هنوز بعد از پیام رهبری خودش را بازیابی نکرده. هنوز زخم‌های تحلیل‌های اشتباه و دور از فهم رهبری‌اش را ترمیم نکرده است. این روزها داریم فقط و فقط منفعلانه دست و پا می‌زنیم و حس و حال و هماهنگی و جدیت روزهای اول از بین ما رفته است. دوباره گیج شده‌ایم و نمی‌دانیم خاکریز خودی و دشمن کجاست و چه کاری باید بکنیم و چه کاری نه! روایت از دست‌مان در رفته است و خط محتوایی نداریم. هر چرت و پرتی را ترامپ توییت می‌کند سرگرمش می‌شویم در حالی که به جای این تک‌تیرها باید پدافند یکپارچه و قوی تشکیل بدهیم. فردا دوباره دیر است...
آه از این مردنِ شیرین دهنم آب افتاد* و چه دهان‌ها که آب افتاد از آن شب که گفتی «شهادت از عسل شیرین‌تر است»، و چه کردی در گذرگاهِ زمان، و چه پیشانی‎بندهای «انا الشهید القادم» که بر پیشانیِ نوجوان‌ها بستی، و چه سیزده‌ساله‌ها که رفتند تا شهدی که تو چشیدی، مزمزه کنند؛ زیرِ تانک‌، روی مین‌، زیر بارانِ گلوله. * مصرعِ شعری از آقای اسفندقه «شهیدِ بعدی منم»! : پیشانی‌بند کودک یمنی که عکسش را رسانه‌ها منتشر کردند. به یاد شهید نعمت‌الله مجلسی
مجتبی مجلسی
«عمرسعد» آدم عجیبی‌ست. یعنی شخصیتش از شدت دمِ‌دست‌بودن و باورپذیربودن برای قرار گرفتن توی آن جایگاه عجیب است. آدم فکر نمی‎کند کسی مثل او فرمانده‎ی تاریک‌ترین سپاه تاریخ بشود. ماها تصور می‎کنیم سردسته‌ی آدم‌هایی که مقابل امام حسین می‎ایستند، باید خیلی آدم عجیب و غریبی توی ظلم و قساوت باشد. ظاهراً اما این‌طور نیست. عمرسعد، خیلی هم آدم دور از دسترس و غریبی نیست. ماها شاید شبیه «شمر» نباشیم یا نشویم هیچ‌وقت، اما رگه‌هایی از شخصیت عمرسعد را خیلی‌هایمان داریم. رگه‌هایی که وسط معرکه می‌تواند آدم را تا لبه‌ی پرت‌گاه ببرد. از همان لحظه‌ی اول ورود به کربلا شک دارد به آمدنش، به جنگیدنش با حسین. حتی جایی آرزو کرده که کاش خدا من را از جنگیدن با حسین نجات بدهد. عمرسعد «علم» دارد. «علم» دارد به این‌که حسین حق است. به این‌‎که جنگیدن با حسین، یعنی قرار گرفتن توی سپاه باطل. اما چیزهایی هست که وقت «عمل» می‌لنگاندش. زن و بچه‌هاش، مال و اموالش،‌ خانه و زندگی‌اش و مهم‌تر از همه‌ی این‌ها؛ گندم‌های ری؛ وعده‌ی شیرین فرمانداریِ ری. شب دهم امام می‌کِشدش کنار، حرف می‌زند با او. حتی دعوتش می‌کند به برگشتن، به قیام در کنار خودش. می‌گوید؛ می‌ترسم خانه‌ام را خراب کنند،‌ امام جواب می‎دهند: خانه‌ی دیگری می‌‎سازم برایت. می‎گوید؛ می‎ترسم اموالم را مصادره کنند! امام دوباره می‎گویند؛ بهتر از آن‌ها را توی حجاز به تو می‎دهم. می‎گوید نگران خانواده‌ام هستم، ‌نکند آسیبی به آن‌ها برسانند ... ماها هم «شک» داریم، همیشه در رفت و آمدیم بین حق و باطل. با آن‌که به حقانیت حق واقفیم. مال و جان و زندگی و موقعیت‌مان را خیلی دوست داریم؛‌ از دست دادنشان خیلی برایمان نگران‌کننده است. و این‌ها نشانه‌های خطرناکی‌ هستند. نشانه‌های سیاهی از شباهت ما با عمرابن‌سعد‌ابن‌ابی‌وقاص. هزاری هم که هر بار توی زیارت عاشورا لعنتش کنیم. عمرسعد از آن خاکستری‎هایی بود که کربلا تکلیفشان را با خودشان معلوم کرد. رفت و آمد میان سیاهی و سفیدی تمام شد دیگر. رفت تا عمق سیاهی‌ها و دیگر همان‌جا ماند. به یاد شهید نعمت‌الله مجلسی
به مادرِ موسی قبل آن‌که سبدِ طفلش به آب بسپرد، وحی نازل کرد که مطمئنش کند. که بی‌قراری نکند. خودِ قرآن می‌گوید: دلِ مادرش را که خالی شده بود، نگه داشتیم، لابد که از هم نپاشد. همیشه فکر می‌کنم چه خوب که رباب هم این آیه‌ها را خوانده بود، بلد بود. اصلاً شاید همان لحظه‌ای که علیِ کوچک را سپرده بود دستِ حسین(ع)، همین آیه‌ را زیرِ لب خوانده بود. حتماً همان موقعی که از دور دیده بود حسین(ع) دارد می‌آید سمت خیمه‌ها و زیر عبایش چیزی مخفی کرده، خدا قلبش را دودستی نگه داشته بود که از هم نپاشد. حتماً نگه داشته بود. به یاد شهید نعمت‌الله مجلسی
مجتبی مجلسی
💠 نمایشگاه گروهی چیدمان بر اساس تصویرگری‌های کتاب «طوفان البکاء»
راوی‌ها جایی آن گوشه‌کنارها نشسته‌اند و میدان را توصیف کرده‌اند و هر آن‌کس که به میدان آمده است را. راوی‎ها با خیمه کاری ندارند. دل‌هایی که آن پشت از درد دارد خون می‎شود را وصف نکرده‌اند. چشم‌های لرزانی که از پشت پرده‌ها، دارد صحنه نبرد را دنبال می‎کند شرح نکرده‌اند. تپش قلب‎ها و لرزش دست‌ها را روایت نکرده‌اند. راوی‎ها گفته‌اند تو آن‎قدر تشنه بوده‎ای که مثل لحظه‎های آخرِ حیاتِ ماهی، لب‎هات را به آرامی تکان می‎داده‌ای، گفته‌اند چه کسی گلوی تو را نشانه گرفت، گفته‌اند آن تیر به کجا فرو آمد و با گلوی تو چه کرد، حتی گفته‌اند پدر وقتی خون گلویت را به آسمان پاشید، چه گفت، حتی- شگفت‌زده- گفته‌اند قطره‌ای از آن خون، به زمین بازنگشت. اما نگفته‌اند چشم‌های لرزان مادرت چطور داشت این صحنه‌ها را می‌دید، نگفته‌اند جان مادرت داشت به گلو می‌رسید، نگفته‌اند قلبِ کسی توی خیمه داشت از هم می‎پاشید. کاش راوی‌ها، کمی هم دلِ مادرها را روایت کرده‌ بودند. به یاد شهید نعمت‌الله مجلسی