مکملِمن ؛
من در جایگاهی نیستم که حرف های قلبمه سلمبه بزنم .
ولی می خواستم اینو بگم که خوبه کنار هیئت هامون، کنار روضه های خونگیمون؛ حواسمون به بچه ها هم باشه.
به چشم دیدم بچه ها اومدن روضه انقدر خانما هیس هیس کردن که اون بچه ای که دیگه بزرگ شده، پاشو تو روضه نمی ذاره.
بزاریم بچه ها تو هیئت رشد کنن بزرگ شن .
مکملِمن ؛
این طبل ها را محکم تر بکوبید ؛
قرار است مارا از خواب جهالت بیدار کنند.
هدایت شده از -𝗠𝗒 𝗚𝗋𝖺𝗒 𝗠𝗈𝗈𝖽-
-
آدمهاۍ مھربون از سرِ احتیاج مهربون نیستن
اونـا دنـیـا رو ڪوچیک تر از این میبینن ڪہ بخوان بدۍ کنن ، اونا خودشون انتخاب ڪردن کھ
نبینن
نشنون
بہ روۍ خودشون نیارن نه اینکه نفهمن ، هزاران فریادپشتِ سڪوتِ آدمھاۍ مہربون هست سکوتشون رو به پـاے بی عیب بودنِ خودتون نذارید : )
#یک_عاشقانه_کوتاه 📃🌿
سرگردان در آشپز خانه می چرخیدم و کارها را انجام می دادم تا حواسم از ساعت پرت شود .
حس کردم زنگ به صدا در آمد و او پشت در است .
اما زنگِ در خراب شده بود و صدایی از آن در نمی آمد .
تلفن خانه زنگ خورد، دویدم و به شماره ای که روی صفحه ی آن نمایان بود نگاه کردم ، خودش بود ...
دست های خیسم را با لبه دامنم خشک کردم و تلفن را برداشتم
+الو،سلام
-سلام بانو جان .پشت درم چرا درو باز نمی کنی؟زنگ خراب شده باز؟
نمی خواستم از راه نرسیده اوقاتش را مکدر کنم پس به گفتن یک آمدم اکتفا کردم و تلفن را سرجایش گذاشتم و با سرعتی که از من بعید بود سمتِ اتاق دویدم ...
دوست نداشتم حالا که بعد از مدت ها می آید پشت در منتظر بماند؛در واقع آنقدر دلم برایش تنگ شده بود که دیگرطاقت ندیدنش را نداشتم .
روسریِ سرمه ایِ گلدارم را که خودش برایم از قم سوغات آورده بود پوشیدم و چادر رنگیم را هم سر کردم .
پله ها را دوتا یکی کردم و پایین امدم و سه پله اخر را یک جا پریدم و پرواز کنان به سمت در ، شتاب گرفتم .
دستگیره را کشیدم و در را باز کردم .
باورم نمیشد بعد از چندماه توانسته بودم او را صحیح و سالم ببینم .کمی لاغر شده بود و زیر چشمانش گود افتاده بود .خستگی از سرو رویش می بارید اما همچنان آن لبخند دلنشین را برلب داشت و سعی می کرد خستگی اش را پشت لبخند زیبایش پنهان کند ....
ساکش را زمین گذاشت و با همان لبخند زیبا دست هایش را باز کرد و من را به سمت آغوشش دعوت کرد ...
-نوراسادات!