eitaa logo
مکملِ‌من ؛
444 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
450 ویدیو
2 فایل
• ربمايكملني؛ شاید من را کامل کند!❤️‍🩹 • مینویسیم این‌جآ ، محتواهایی در عین بی‌محتوایی؛ • ظاهراً روشنفکر؛ باطناً الله اعلم...
مشاهده در ایتا
دانلود
خواستین دبیر و استاد شین اینجوری باشین:)! تندیس زیبایی ؛ اصالت ؛ کمال ؛ شعور ؛ ادب ؛ لطافت و مهربونی ؛.. ک هر چی در وصفش بگم کم گفتم..
مکملِ‌من ؛
#اتاق‌فرمان گفتن: حالا اگه نورا جای ایشون بود: درگیرم نشین من شوهر و بچه دارم😂😂😂
یه توضیح کوچولو من و اتاق فرمان بعضی وقتا از دهنمون در میره به نورا میگیم عاشقتم اونم جواب میده درگیرم نشید نامزد دارم 😂 بخاطر اینه اتاق فرمان اینطوری گف🤣
مکملِ‌من ؛
# از اتاق فرمان : خیلی بد سلیقه ای آخه انگورررر؟🙂😂
اتاق فرمان فرماناشو واسه خودش نگه داره من انگور دوس دارم 😌😒
مکملِ‌من ؛
اسم قطع بود اتاق فرمان؟😂😂
ب ای قشنگی سیوش کردم اتاق فرمان😎
اگر تونستید بزنید شبکه دو فیلم داستانی خرده‌روایت‌ها داره پخش میشه .
مکملِ‌من ؛
اگر تونستید بزنید شبکه دو فیلم داستانی خرده‌روایت‌ها داره پخش میشه .
هر قسمت به روایتی از زندگی و زمانه یکی از مشاهیر دینی، ملی، علمی، هنری، سیاسی، نظامی و انقلابی ایران می‌پردازه .
3.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی این کلیپ رو میبینم تموم خاطرات زنده میشه برام . خیلی سخته :)) فکر کن برای خانواده شهدا چقدر سخت‌تره ! انگار همین دیروز بود عید فطر اردیبهشت ماه ۱۴۰۱ فاطمه‌ی ما عکس عقدشون رو استوری کرده بود زیر عکس نوشته بود یا علی گفتیم و عشق آغاز شد ♥️ یه لحظه چشمم خورد به آقا محمد به خودم انگار تلقین شد یا نمیدونم خودم گفتم که این شهید میشه چندبار گفتم شهید میشه .. به کسی چیزی نگفتم خلاصه گذشت رسیدیم به صبح چهارشنبه دوم شهریور ماه دیدم فاطمه‌ی ما استوری گذاشته عکس آقا محمد بود نوشته بود شهادتت مبارک محمدجونم اولش فکر نمی‌کردم آقا محمد خودمون باشه بعد فهمیدم یا خدا .. آقا محمد فاطمه‌ی ما شهید شدن رفتم خبر دادم به خانواده .. شوکه شدیم .. یه حس عجیبی داشتیم هممون توی بهت بودیم ، این لحظه‌ها رو بیشتر توی داستانهای کتاب شهدا خونده بودیم و تصور می‌کردیم ولی الان واقعی واقعی بود .. انگار شهید شده بودن ولی حسشون میکردیم یه جوری بودیم هممون .. انگار از درون داشتیم خورده می‌شدیم شب که رفتم پیش فاطمه برای وداع یه لحظه که همو دیدیم فاطمه منو دید اسممو یه جوری صدا زد که با گریه رفتیم بغل هم بهش میگفتم فاطمه یادته بهم میگفتی دعا کن هر چی خیره برامون پیش بیاد اون موقع چیزی نگفته بود ولی انگار توو ذهنم بود که قضیه‌ی خواستگاری هست وقتی آمبولانس شهدا اومد همه یه جوری بودیم ، شور .. گریه .. صدای طبل .. .. میگفتن قرار بود بعد از ماه محرم و صفر یه عروسی هزار نفری بگیرن حالا عروسی هزارنفری بود ولی عروس ۱۸ ساله همراه با شهادت آقا دوماد 💔