▪️اولین تصاویر منتشر شده از پیکر مطهر پاسداران شهید مهندس مصطفی رضایی و سردار مرتضی ابراهیمی در معراج شهدا
اغتشاشها تمام میشه
جریان نفاق و خائنین بازم در این کشور به کار خودشون ادامه میدن
ولی
چه کسی جوابگوی بچه دو ماهه شهید ابراهیمی هست؟
کی جواب دل سوخته مادر شهید رضایی رو میده؟
کانال #نشر_ستاره_ها | @n_setareha
🔺تقدیم کتاب #دریادل (خاطرات شفاهی همسر شهید ابوالفضل رفیعی) به خانواده محترم ایشان در سالگرد ازدواج این زوج قهرمان با حضور راوی کتاب خانم فاطمه دهقانی و نویسنده کتاب خانم مریم قربان زاده
📚 منتظر خبر رونمایی #کتاب_دریادل باشید
کانال #نشر_ستاره_ها | @n_setareha
انالله و اناالیه الراجعون
قهرمان کتاب #دریادل خانم فاطمه دهقانی پس از عمری مجاهدت و بندگی خدا به همسر شهیدش(ابوالفضل رفیعی) پیوست.
این واقعه دردناک را به خانواده محترم ایشان و همچنین خانم مریم قربان زاده(نویسنده کتاب) که در طی چندین سال در کنار ایشان لحظات زیبایی را گذراندند تسلیت میگوییم.
این قهرمان بزرگ بعد از چاپ خاطرات همسر بزرگوارش انگار همه وظایفش را به خوبی انجام داده است و در این دنیا کاری برای انجام دادن باقی نگذاشته و به دیار همسر شهیدش شتافته است.
کانال #نشر_ستاره_ها | @n_setareha
نشر ستاره ها
سلام بر مخاطبین عزیز! به مناسبت ولادت پیامبر اکرم و امام صادق و همچنین هفته کتاب و کتابخوانی #شگفتان
به دلیل اختلال اینترنت در هفته گذشته این طرح تا جمعه ٨آذر تمدید شد.
در ضمن ارسال برای کل کشور رایگان است.
کانال #نشر_ستاره_ها | @n_setareha
9 +.pdf
حجم:
2.42M
#روزنامه_قدس
#مریم_قربان_زاده
#کتاب_دریادل
🔺اگر میتوانی بمانی بمان...
برای بانو فاطمه دهقانی، همسر دریادل شهید رفیعی که پیش از رونمایی کتاب خاطراتش آسمانی شد.
کانال #نشر_ستاره_ها | @n_setareha
نشر ستاره ها
#روزنامه_قدس #مریم_قربان_زاده #کتاب_دریادل 🔺اگر میتوانی بمانی بمان... برای بانو فاطمه دهقانی،
📌 اگر میتوانی بمانی بمان...
برای بانو فاطمه دهقانی، همسر دریادل شهید رفیعی که پیش از رونمایی کتاب خاطراتش آسمانی شد
✍ #مریم_قربان_زاده
٣٣ سال در انتظار بازگشت مَردِ خانه ماندن و تلاش و مجاهدت برای تربیت چهار فرزند، مرا مشتاق دیدن این زن کرد. در منزل دخترش - که از پدر جز عکسهایش را ندیده بود- او را دیدم. بانویی نحیف و خندان و خوش برخورد. برایم ساعتی صحبت کرد و بعد از صرف چای و میوه، آهی کشید و گفت: «همینا بود؛ ای زندگی مُو.»
اصرار کردم برای دیداری دیگر، قبولدار نمیشد. میگفت: «چیزی یادم نِمیه. اگر همو 32 سال پیش میآمدی همه چی رِ برت مثل فیلم مُگفتُم، ولی الان ٣٣ سال گذشته. یادُم رفته.» کوتاه نیامدم. با کلی تماس و درخواست چند جلسه دیگر هم گذاشتیم و پای صحبتهایش نشستم و از خاطرات زندگی او خوشهچینی کردم.
ماه سوم بود. خبر پیچید که پیکر شوهرش شناسایی شده. بانوی قهرمان ما باید دوباره مهمانداری و مجلسداری میکرد. دو- سه ماه نمیشد پیدایش کنم. خودش میگفت: «دوستام مِگن شوهر جانت پیدا شده، همهاش به در و بیرونی.» مراسمات و بزرگداشتها و همایشها که تمام شد، دوباره نشست به گفتن و گفتن ...
آقا صادقاش که رفت سوریه گفت: «بهش گفتُم اگر شهید شدی حداقل جنازهت رِ برام برسون.» دلش که از دنیا و مافیهایش میگرفت، هر طور بود پولی جور میکرد و راهی کربلا میشد و باز بین کار فاصله میافتاد. سومین پسر دخترش که به دنیا آمد باز هم رفت و دو- سه ماه درگیر او بود... گذشت و گذشت. جعفرآقایش او را به منزل من میآورد تا جلساتمان را پی بگیریم.
اردیبهشت ٩٨ کتاب آماده چاپ را بارها علیاصغرآقایش خواند و نکاتی را گوشزد و حذف و اضافه کرد. خبردار شدم ناخوش احوال است. به اصرار رخصت عیادت داد. هنوز هم خندان و خوش برخورد بود اما پژمردهتر و نحیفتر. پوستی از او مانده بود که بر استخوانها کشیده بودند. چشمهایش مثل دو ستاره بیحال سوسو میزد. شانهاش را که بوسیدم فقط یک تکه استخوان لمس کردم. چه به روز این زن آمده بود. این زن که ٣۵ سال، هیچ ناملایمی و سختی و مشکلی نتوانسته بود زمینگیرش کند، حالا بیماری داشت ذره ذره آبش میکرد. بیش از او پروانههایی که دور شمع حیاتش میچرخیدند، آب میشدند.
به ناشر گفتم ١٧ ربیع، سال روز ازدواج بانو با شهید است. میشود به این بهانه رونمایی بگیرید. اما رونمایی به این سرعت امکان نداشت. همان مشکل همیشگی بودجه. ٢٧ آبان جهت عرض تبریک به منزلش رفتیم و کتاب را تقدیم کردیم. بچههایش سفارش کیکی با طرح جلد کتاب داده بودند. چقدر خوشحال شد بانو. گفت: «دستت درد نکنه مادر! ببخشن که اذیتت کِردُم.» اما اذیت کردن اگر بود از جانب من بود. گفتم: «حلالم کنید. چارهای نبود از این همه آمد و رفت و گفت و شنود...».
چهارشنبه ٢٩ آبان اصغرآقایش پیام داد: «دعا کنید! حاج خانم به کما رفته.» چه چیزی میتوانست او را به کما ببرد؟ او را بیهوش کند؟ او را جوری بخواباند که نفسش از لولههای پلاستیکی بیاید و برود؟! ٣۵ سال سختی و مشقت و غصه و رنج و شادی و دل خوشی به اینجا رسید که او چشمهایش را ببندد و سرش را روی تخت بیمارستان بگذارد؟
بچههایش غروب پنجشنبه ٣٠ آبان در نمازخانه بیمارستان شهید هاشمینژاد جلسه دعا برگزار کردند. صادقاش میخواند و جمعیت امیدوار آمین میگفتند: «اگر میتوانی بمانی بمان...» من تمام این دو سال و نیم را مثل فیلم در حافظهام ثبت کرده بودم. جوری که اگر ٣۵ سال دیگر بگذرد او را مثل همان روز اول به خاطر داشته باشم. خندهایش، کیف دستی کوچکاش، موبایلش وقتی پسرها زنگ میزدند و او میخندید: «سلام جیگر مادر. سلام دورت بگردُم.» مهربانترین مادری بود که در این دنیا تا این لحظه دیده بودم. مهربانترین... عاشقترین... شیشه عمرش بچههایش بودند. «اگر میتوانی بمانی بمان...».
صبح جمعه، پیامی سنگین و جانکاه رسید: «انالله و انا الیه راجعون...». بانوی دریا دل ما، چشمهایش را دیگر باز نکرد. نفسش را از همان لولههای پلاستیکی هم دریغ کرد... . این تابوت برای پیکر او بزرگ بود. حلقه جمعیت که تمام صحن را گرفته بود؛ برای بزرگی او کوچک... . به این جمله او فکر میکردم: «این چشمه اشک ما چرا خشک نمیشود.»
بعد از حرم، برای آخرین بار برای خداحافظی به مزار شوهرش در دانشگاه فردوسی رفت. خودش روضه مفصلی است... بماند...
بانوی دریا دل کتاب «دریا دل»، مهمان شهدا شد. بهشت اگر برای او آغوش نگشاید من به بهشت بودنش شک خواهم کرد. ابوالفضل رفیعی اگر برای او فرش مخملی از عشق پهن نکند، من به شهید بودنش شک خواهم کرد. حرفهایش را گفت و رفت. حالا کتاب «دریادل» مانده و حاج اصغر و جعفرآقا و صادق آقا و تکتم خانم، و... من. پس از دو سال آشنایی و نشست و برخاست، ٣۵ سال بعد از شهادت شوهرش، بانوی دریادل ما شهید شد، ذره ذره شهید شد، شهادتش مبارک ... حلالام کن ... مادر.
@n_setareha