7.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅تشکیل جبهه بندی آخرالزمانی
✨#نبراس
📁#نوجوان
ــــــــــــــــــــــــ
💡نبراس؛ نوجوان پیشران
🎯 به کانال نبراس نوجوان بپیوندید:
@nebras_nojavan
21.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍ رهبر انقلاب: به دانشآموزتان نگاه ملّی بدهید تا خودش را جزئی از اجزای حرکتدهنده مجموعه کشور بداند. ۱۴۰۳/۲/۱۲
🔴دخترااا آقا در این سطح به شما نگاه میکنند
🔹شما با این مدل باید رشد کنید.
✨#نبراس
📁#نوجوان
ــــــــــــــــــــــــ
💡نبراس؛ نوجوان پیشران
🎯 به کانال نبراس نوجوان بپیوندید:
@nebras_nojavan
12.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑⁉️ پاسخ حجت الاسلام رستم نژاد به شبهه اقای الهی قمشهای در مورد اینکه #حجاب در قرآن یک توصیه است!!
✨#نبراس
📁#نوجوان
ــــــــــــــــــــــــ
💡نبراس؛ نوجوان پیشران
🎯 به کانال نبراس نوجوان بپیوندید:
@nebras_nojavan
نبــراس
#شبیه_مریم #ادامه_قسمت_ششم پدر مریم که در روشنایی آتش وزی در چهره اش مشهود بود با عصایش به مرد ح
#شبیه_مریم
#قسمت_هفتم
قافله اسیران و مهاجمان مانند رشته طنابی باریک در صحرایی بی کران حرکت می کرد. آن ها دو روز بی وقفه زیر گرمای سوزان آفتاب راه رفته بودند؛ دیگر هیچ کس رمقی در پاهایش نمانده بود. همگی به سنگینی قدم از قدم بر می داشتند و پیش میرفتند نگاههایشان همچنان به روبه رو بود
گویی بیابان را هیچ انتهایی نبود و آنها تا ابد باید راه میرفتند. خورشید وسط آسمان بود. لبهای اسیران خشک شده بود. آنها که هیچ امیدی به گرفتن آب از مهاجمان نداشتند زبانهای خشک و سفید شده شان را دور دهانشان میچرخاندند بلکه بتوانند دهانشان را
تر کنند. دیگر نفس کشیدن هم برایشان سخت شده بود. کفشهای بندی به پا داشتند که از الیاف و طناب دوخته شده بودند. با هر قدمی که بر میداشتند شنها و ماسه های داغ صحرا وارد کفش هایشان میشد و پاهایشان را میسوزاند. داوود از میان مردان جوان دید آنا و مریم با سختی گام بر می دارند. عصبانی بود اما کاری از دستش برنمی آمد. همه لنگ لنگان در پی هم روان بودند و مسیر را طی
می کردند.
آنا از موجودی که لابه لای شنها میخزید وحشت کرد و پایش را با شتاب برداشت؛ یکی از کفشهایش پاره شد و دیگر نمی توانست پایه پای دیگران قدم بردارد یکی از مهاجمان که با شلاق کنار آنها حرکت می کرد او را دید و شلاقش را بلند کرد آنا از ترس شلاق پایش را روی زمین گذاشت. شنهای داغ وارد کفشش شد و با ترس ناله خفیفی کرد؛ لبش را محکم گزید مریم که جلوی آنا حرکت می کرد بلافاصله برگشت
و با دیدن این صحنه سریع به آنا نزدیک شد و زیر بازویش را گرفت. شکم مریم فاروقور میکرد مریم دست های خاک آلود و خسته اش را روی شکمش کشید. او که همیشه در حال خوردن بود عادت به این همه گرسنه ماندن نداشت با خشم و نفرت به مهاجمان نگاه انداخت و در دل آرزو کرد کاش کنار سوارکاری، پیکار با شمشیر را نیز آموخته بود و اینک میتوانست با شمشیر این ظالمان را از پای درآورد و از آنجا بگریزد. از دست خودش نیز خشمگین بود. چشم هایش را تنگ کرد و به سردسته مهاجمان خیره شد. سردسته شان مردی تنومند بود و جلوی همه حرکت میکرد روی صورتش جای زخم شمشیری داشت که چهره اش را بسیار خشن می نمایاند. مریم با دیدن زخم صورت او اندیشید که چند نفر دختر و پسر جوان همچون آنها را در بند کرده و زندگی شان را برباد داده است.
با سنگینی هیکل آنا که از پشت سر به شانه های مریم تکیه کرد
مریم برگشت و به موهای مشکی و ابریشمی آنا که کثیف و ژولیده
شده بود و چهره زیبای خاک آلودش نگاه کرد. متوجه خودش شد؛
مریم روی موهای مجعدش که مثل سبد شده بود دست کشید و
سعی کرد آنها را مرتب کند اما موهایش به هم چسبیده بود.
📗#کتاب
✨#نوجوان
📁#نبراس
_______
💡نبراس؛ نوجوان پیشران
🎯به کانال نبراس نوجوان بپیوندید:
@nebras_nojavan
نبــراس
#شبیه_مریم #قسمت_هفتم قافله اسیران و مهاجمان مانند رشته طنابی باریک در صحرایی بی کران حرکت می کرد
#شبیه_مریم
#ادامه_قسمت_هفتم
با لمس موهایش به یاد آورد هر وقت داخل آب دلوی که از چاه میکشیدند موهایش را میدید که همین وضع را داشت تا چند روز با یادآوری آن با آنا می خندیدند. آنا که حوصله حرف زدن نداشت در دل به اینکه ز هم در این شرایط دل خوش مانده و می خندد غبطه خورد و به اسیران نگاه کرد دیگر اسیران نیز اوضاعشان همین بود؛ خسته و خاک آلود مریم همان طور که بی توجه به آنا او را با خود میبرد صلیبی را که به گردن داشت روی لبهایش گذاشت. آن را بوسید. چشم هایش را بست و عاجزانه از پدر آسمانی خواست فارقلیطی را که همیشه پدر از او یاد میکرد و بی صبرانه در انتظار ظهورش بود برایشان بفرستد تا دوباره لب هایشان را به خنده باز کند و هرچه زودتر آنها را از این عذاب نجات دهد. با اندیشیدن به فارقلیط نجات دهنده امیدی در دلش جوانه زد و لبخندی بر لبانش نشست اما به محض اینکه چشم هایش را گشود و به چهره های کریه مهاجمان نگریست در نظرش آمدن فارقلیط رویایی دست نیافتنی آمد. پدرش با ایمان قلبی به آمدن فارقلیط سالها در انتظار آمدنش چشم به راه مانده بود. حال چگونه او که ایمانی نداشت فارقلیط در زمان او بیاید، می توانست به دست او نجات یابد؟ دیگر تاب چنین دردی را نداشت. زجر تنهایی روی قلبش فشار آورد بغضش شکست و اشک از چشم هایش سرازیرشد.
مرد مهاجم سواره با چشمهای وقیحش به صلیب مریم خیره شد. مریم که متوجه نگاه او شد از روی عمد صلیب را طوری روی لباسش انداخت تا مرد مهاجم ببیند صلیب چوبی است تا مبادا به طمع آن به او و آنا دست درازی کند
کاروان اسیران و مهاجمان صحرای سوزان را پشت سرگذاشتند و به بندرگاه رسیدند اسیران خسته اما دل شاد بودند که زنده مانده اند و نفس می کشند ولی هنوز با طناب به یکدیگر بسته شده بودند و حتی این بسته شدن هم نمیتوانست از شادی درونشان بکاهد. اسیران روی زمین نشستند تا کمی نفس تازه کنند. از سرنوشتشان بی اطلاع بودند اما همین که از بیابان خشک و سوزان جان سالم به در بردند راضی بودند و در دل به خود افتخار میکردند.
آنا که دیگر رمقی نداشت روی پاهای مریم به خواب رفت مریم موهای به هم چسبیده آنا را نوازش میکرد و میخواست گره موهایش را باز کند به آنا نگاه کرد. قصد فرار داشت ولی چگونه می توانست آنا را با این وضعیت همراه خودش ببرد؟
📗#کتاب
✨#نوجوان
📁#نبراس
______
💡نبراس؛ نوجوان پیشران
🎯به کانال نبراس نوجوان بپیوندید:
@nebras_nojavan
هدایت شده از نهضت تهران
9.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎀 نماهنگ "مثل ستاره"
جدیدترین اثر عبدالرضا هلالی منتشر شد
همزمان با پویش "با افتخار یه دخترم" و برگزاری جشنهای بزرگ مردمی میلاد حضرت معصومه(س) و روز دختر
در سطح مناطق و محلات تهران بزرگ
۲۰ تا ۳۱ اردیبهشت ماه ۱۴۰۳
🍃 #با_افتخار_یه_دخترم
ــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 نهضت تبلیغ تهران
ایتا | روبیکا | روبینو | بله | آپارات
@Nehzat_teh
💬 مربی آگاه
〰️ مربى آگاه به جاى اين كه با سنگينى استدلالها فكر را خسته و تنبل كند، با سؤالها و راهنمايىها فكر را آماده مىكند و حركت مىدهد و به مقصد مىرساند.
〰️ در صورتى كه سؤالها حساب شده و دقيق باشند، فكر زودتر به شناختها و به عقيدهوعلاقه و به حركتوعمل منتهى مىگردد.
| عین صاد |
✨#نبراس
📁#نوجوان
ــــــــــــــــــــــــ
💡نبراس؛ نوجوان پیشران
🎯 به کانال نبراس نوجوان بپیوندید:
@nebras_nojavan