11.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نماهنگ زیبای اخت الرضا(سلاماللهعلیها)
🌼 به مناسبت میلاد با سر سعادت حضرت معصومه(س)
#نبراس
#نوجوانان_فاطمی
#میلاد_حضرت_معصومه(س)
ــــــــــــــــــــــــ
💡نبراس؛ نوجوان پیشران
🎯 به کانال نبراس نوجوان بپیوندید:
@nebras_nojavan
⚘️🌹⚘️🌹⚘️🌹⚘️🌹⚘️🌹⚘️
میلاد با سعادت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها و روز دختر مبارک.
🌹⚘️🌹⚘️🌹⚘️🌹⚘️🌹⚘️🌹
✨#نبراس
📁#نوجوان
ــــــــــــــــــــــــ
💡نبراس؛ نوجوان پیشران
🎯 به کانال نبراس نوجوان بپیوندید:
@nebras_nojavan
پیامبراکرم(ص):
هر خانهای که در آن دختر باشد، هر روز دوازده برکت و رحمت از آسمان ارزانیاش میشود و زیارت فرشتگان از آن خانه قطع نمیگردد.
✍🏻کاری از: تیم عکسنوشت نبراس
#ولادت_حضرت_معصومه(س)
#روز_دختر
#نبراس #نوجوان
نبــراس
#شبیه_مریم #ادامه_قسمت_هشتم شروع به گریه و ضجه زدن کردند. تاجر حبشی که گریه ها و ضجه های آنا و زنا
#شبیه_مریم
#قسمت_نهم
کشتی ای که مردان اسیر و داوود را می برد در انتهای دید آنها به اندازه ای کوچک شد که به سختی می شد آن را دید. اما آنا و مریم همچنان نگاهشان به انتهای آبی دریا خبره مانده بود و در دل امیدوار بودند شاید کشتی بازگردد. آنا با چشمانی اشک بار به مریم نگاه کرد و ناباورانه پرسید
داوود دیگر نزد ما باز نمی گردد؟ مریم با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و بغضش را فرو داد. آنا با نا امیدی دوباره به دریای بیکران نگاه کرد و آهسته با خودش نجوا کرد
من دیگر هرگز او را نخواهم دید. آنا همانند مادری که فرزندش را از دست داده به یک باره جیغ بلندی از ته دل کشید و با صدای بلند گریست مریم سرش را در آغوش گرفت و به اشکهایش اجازه داد که بر پهنای صورتش جاری شوند. او آرام و
بی صدا همراه آنا اشک ریخت
ساعتی بعد از حرکت کشتی مردان که به شام می رفت برده های حبشی دخترها را راهنمایی کردند تا وارد کشتی دیگری شوند. مریم آنا را کنار خودش نگه داشت تا مبادا به او آسیبی برسد. اسپرها به همان ترتیبی که بسته شده بودند از روی عرشه کشتی میگذشتند و به طرف طبقه زیرین کشتی میرفتند. مریم با دقت و از گوشه چشم مراقب حرکت زنان دیگر بود و قدم هایش را با احتیاط بر میداشت و آنا را با خود میبرد. رنگ چهره آنا از سفیدی به مردگان می ماند و بی اختیار و بی هدف با کمک مریم حرکت میکرد. قبل از پایین رفتن از پله ها یکی از برده ها طناب را از پای آنها باز می کرد و با ملاقه ای چوبی به اسیران آب می داد. مریم آب را به آنا داد. آنا ملاقه چوبی را به دهان گرفت و با ولع سیری ناپذیری نوشید و دوباره ملتمسانه آب خواست اما برده حاضر نشد به او آب بدهد مریم از ملاقه ای که سهمش بود جرعه ای نوشید تا تشنگی اش رفع شود و مابقی را به آنا داد. آنا با عجله آن را سر کشید و باز هم ملاقه را به طرف برده گرفت تا برایش آب بریزد. برده باز هم امتناع کرد. برده دیگری که پشت سر آن ها ایستاده بود وقتی تأخیر آنا را در حرکت دید شلاقش را بلند کرد. مریم متوجه شد و با عجله آنا را هل داد و از دسترس او دور کرد. برده ای طناب پای آنا را باز کرد. نوبت به مریم رسید طناب را از پایش باز کردند. با اینکه جای طناب روی پایش سوخته زخمی و ملتهب شده بود احساس رهایی می کرد. با این حس رهایی برای لحظه ای غم اسارت را فراموش کرد و همچون کودکان شاد شد و از ته دل نفسی عمیق کشید. بوی خنک و مطبوع دریا به مشامش رسید چشم هایش را بست و آن را با تمام وجود بویید. سپس به دریای آبی و بیکران و آسمان آبی و زیبای پیش رویشان خیره شد. ناگهان بغض راه گلویش را بست. آسمان آبی که در انتهای دریای آبی به هم پیوسته و هم رنگ شده بودند او را به یاد پدر مهربانش انداخت که بارها برایش از زیبایی دریا سخن گفته بود.
📗#کتاب
✨#نبراس
📁#نوجوان
______
💡نبراس؛ نوجوان پیشران
🎯به کانال نبراس نوجوان بپیوندید:
@nebras_nojavan
نبــراس
#شبیه_مریم #قسمت_نهم کشتی ای که مردان اسیر و داوود را می برد در انتهای دید آنها به اندازه ای کوچک
#شبیه_مریم
#ادامه_قسمت_نهم
مریم با توصیف های شاعرانه پدرش دریا را شناخته بود و او را مشتاق سفر به دریا کرده بود نمیدانست در اسارت به اجبار روی دریا سفر خواهد
کرد آن هم بدون یار و یاور و بدون پدر عزیزش برده حبشی که تأمل مریم را دید با خشونت هلش داد. مریم که متوجه او شد باز هم بغضش را فرو داد و به آرامی حرکت کرد و قبل از اینکه پایش را روی پله های چوبی بگذارد سرش را بلند کرد و برای آخرین بار به خورشید زیبا که همچنان در آسمان نورافشانی میکرد نگاه کرد. چه روزهایی که به همراه پدرش طلوع و غروب خورشید را از پشت کوه های سرخ و زیبای نوبه به نظاره نشسته بودند و از دیدن این مناظر زیبا لذت برده بودند. حالا پدرش را از دست داده و در اسارت بود و سرنوشتی همچون مادرش پیدا کرده بود. بدون اینکه متوجه آنا بشود که با چهره ای محزون و گرفته به او خیره شده، بغضش ترکید و اشک هایش سرازیر شد.برده سیاه پوست که دید مریم حرکت نمی کند این بار او را به طرف
پله ها هل داد. مریم تعادلش را از دست داد و قبل از اینکه از پله ها سقوط کند به خودش آمد خم شد و دستش را به لبه پله ها گرفت و به آرامی پا در پله چوبی و نمناک کشتی گذاشت و وارد تاریکی شد. آنا با پاهای تاول زده نمیتوانست راه برود پا در پله اول گذاشت و نزدیک بود زمین بخورد که مریم او را گرفت و همراه آنا به طبقه پایین کشتی وارد شد.
طبقه پایین کشتی برای آنها که از روشنایی وارد آنجا شده بودند بسیار تاریک بود آنا از تاریکی وحشت داشت و محکم به مریم چسبید. چند لحظه طول کشید تا مریم به تاریکی عادت کند. بوی نامطبوعی به مشام می رسید. بوی مشمئز کننده آنجا مشام آنا را آزار می داد. با دست جلوی بینی اش را گرفت و اخم هایش را در هم کرد. مریم با دقت به اطراف نگاه کرد. اسیران زن دیگری با سنین مختلف آنجا بودند که روزهای قبل سوار کشتی شده بودند و آنها را غریبه ها و غاصبانی میدانستند که آمده بودند تا جایشان را تنگ تر از قبل کنند. مریم به بالا نگاه کرد. پنجره بزرگ کف عرشه کشتی تنها منفذ هوا و روشنایی آنجا بود بشکه های دربسته زیادی آنجا بود و جای اسیران را تنگ کرده بود. اسیرانی که از قبل آنجا بودند به آنها بی اعتنایی کردند و حاضر نشدند جایی برایشان باز کنند. مریم به سختی جایی باز کرد و آنا را که نمی توانست روی پاهایش بایستد خواباند. همه اسیران علی رغم بی اعتنایی اسیران قبلی برای خود جایی یافتند و نشستند و خسته و ناامید در سکوت به انتظار سرنوشتی که نمیدانستند چگونه خواهد بود به همدیگر چشم دوختند.
مریم طبابت را از پدرش فرا گرفته بود با دیدن مقداری آب دریا که کف کشتی بود برای جلوگیری از عفونت پاهای آنا و اسیران دیگر را که تاول زده بود داخل آب گذاشت. دیگر اسیران که آنجا بودند با دیدن رفتارهای مریم دانستند که او طبابت میداند. یکی از آنها که پیرانی فرتوت بود دستش را برای کمک به سوی مریم دراز کرد. مریم به زن میان سال لاغر و استخوانی ای که پاهایش زخمی بود نگاه کرد و کمک کرد تا پیرزن و زن میان سال سرپا شوند و پاهایشان را داخل آب شور بگذارند.
📗#کتاب
✨#نبراس
📁#نوجوان
__________
💡نبراس؛ نوجوان پیشران
🎯به کانال نبراس نوجوان بپیوندید:
@nebras_nojavan
نبــراس
#شبیه_مریم #ادامه_قسمت_نهم مریم با توصیف های شاعرانه پدرش دریا را شناخته بود و او را مشتاق سفر به
#شبیه_مریم
#قسمت_دهم
اسیران در فضای نیمه تاریک کشتی کنار هم با فشار و سختی نشستند. برای خوابیدن جا کم آوردند بشکه های بزرگ آب و آذوقه جایی برای اسیران نگذاشته بود مریم مراقب بود آنا خواب راحتی داشته باشد. خودش بیشتر می ایستاد و فقط وقتی خواب بر او فشار می آورد کنار آنا خودش را جا میداد و اندکی میخوابید. خواب از چشم هایش رفته بود آنا با لالاییهای مریم آسوده تر به خواب می رفت. مریم مدام لالایی پدر را که تنها یادگار والدینش بود زمزمه میکرد. این لالایی باعث میشد مریم حس کند زنده است. سکوت سرد و سنگینی که در طبقه زیرین کشتی حاکم بود گاه گاهی با بگومگوی دو نفر سرجایی که میخواستند به زور تصاحب کنند می شکست. به قدری خسته و ناتوان شده بودند که تاب مقاومت حتی در برابر زورگویی کسی مانند خودشان را نداشتند. مریم که بیشتر وقت ها بیدار بود به زنان اسیر رسیدگی میکرد برایش فرقی نداشت که از زنان دهکده خودشان است یا غریبه ای که او را نمی شناسد. محبت های مریم از چشم زن میان سال دور نماند. او به دیده محبت به مریم می نگریست. روزها و شبها به سختی از پی هم گذشت. اسیران فقط از دریچه سقف روشنایی و تاریکی هوا را می دیدند. مریم ساعت را از روی حرکت خورشید حدس می زد حتی اگر نادرست بود و کسی حاضر نبود راجع به آن صحبت کند اما سعی میکرد خودش را سرگرم کند تا این شرایط برایش تحمل پذیر شود شب ها که از دریچه سقف ستاره ها و گاهی ماه را میدید با آنها نجوا میکرد. از بس ردیف های دریچه چوبی سقف را شمرده بود از حفظ می دانست و آن تنها راه
ارتباطی او با بیرون بود. آنا ساکت بود. مریم سعی می کرد او را وادار به حرف زدن کند اما آنا که امیدی به زندگی نداشت رغبتی به سخن گفتن نداشت با چشمهای بی فروغش به مریم خیره بود. دو تن از برده های سیاه پوستی که مسئول غذا دادن به اسیران بودند. هر روز مقداری از غذای اسیران را برای خودشان بر می داشتند و مقدار بسیار کمی نان یا خرمای خشک و آب به اسیران می دادند. اسیران گرسنه می ماندند اما هیچ کس جرئت اعتراض کردن نداشت. مریم که ضعف آنا را می دید نیمی از غذایش را برای او میگذاشت. گرسنگی سخت آزارش می داد. سخت ترین امتحان زندگی مریم گرسنگی بود. او همیشه در حال خوردن غذا نان یا میوه های جنگلی بود. بزرگ ترین تفریح مریم در توبه رفتن به جنگل و جمع آوری میوه های وحشی و خشک کردن آنها بود. دستهایش از ضعف گرسنگی به لرزش افتاده بود.
نزدیک بود از گرسنگی جانش را از دست بدهد که تصمیم گرفت به غذای کمی که میدادند اعتراض کند یا او را می کشتند و از این درد گرسنگی راحت میشد یا غذایشان را بیشتر می کردند. با دیدن آنا که از گرسنگی و ضعف بدنی نزدیک بود جان به جان آفرین تسلیم کند عصبانیتش افزون شد و به یکباره از جا بلند شد و بدون اینکه با کسی صحبتی بکند پا در پله هایی گذاشت که به طبقه بالای کشتی می رفت و تمام قدرتش را در دستهای بی جانش جمع کرد و با مشت به در چوبی ورودی کوبید و وقتی دید هیچ کس جوابی به او نمی دهد فریاد زد. در با صدای قیژی باز شد و یکی از برده های سیاه پوست در آستانه در ظاهر شد. مریم از او تقاضا کرد به آنها آب و غذای بیشتری بدهند اما برده با لگد محکمی مریم را به پایین هل داد و دریچه را بست.
📗#کتاب
✨#نبراس
📁#نوجوان
_____
💡نبراس؛ نوجوان پیشران
🎯به کانال نبراس نوجوان بپیوندید:
@nebras_nojavan
نبــراس
#شبیه_مریم #قسمت_دهم اسیران در فضای نیمه تاریک کشتی کنار هم با فشار و سختی نشستند. برای خوابیدن جا
#شبيه_مريم
#ادامه_قسمت_دهم
مریم روی پله ها افتاد و به سختی از جا بلند شد. هیچ کس جرئت کمک به او نداشت. همه میترسیدند شرایطشان بدتر شود. مریم دوباره با داد و فریاد به دریچه کوبید و به همه کسانی که در طبقه بالای کشتی بودند و به آنها آب و غذا نمی دادند ناسزا گفت و هشدار داد که دچار عذاب الهی خواهند شد. باز هم هیچ صدایی از بالا شنیده نشد و کسی در را به روی مریم باز نکرد. مریم که از این همه رنج و بی اعتنایی آنها دلش شکسته بود صلیب چوبی اش را در دست گرفت و با صدایی بلند و بغض آلود از پدر آسمانی خواست تا این دیو صفتان را به سزای اعمالشان برساند که در حق آنها چنین ظلمی روا می دارند.
برده ها که دیدند صدای مریم قطع نمی شود و لحظه به لحظه بر شدت آن افزوده میشود و نمیخواستند کسی متوجه دزدی آنها بشود در را باز کردند و بدون هیچ گونه تأملی با شلاق بر سروصورت مریم زدند اما مریم که برای رسیدن به حقی که از او دریغ کرده بودند. از بذل جانش نیز ابایی نداشت حاضر نشد دست از اعتراض بردارد. دستش را جلوی صورتش گرفت دستها و صورتش در اثر ضربه های شلاق خونین شده بود اما او به اعتراض ادامه داد. یکی از مسئولین کشتی که مردی جوان و مسیحی معتقدی بود وقتی متوجه سروصدای روی عرشه کشتی شد و اعتراض مریم را دید مانع از شلاق زدن به او شد. پیگیر ماجرا شد. با شکایت مریم مسئولیت تعیین آب و غذای اسیران را به عهده گرفت و فهمید که برده ها این مدت چه بر سر اسیران آورده اند. او برده ها را بازخواست کرد. برده ها از ترس گناه دزدی از غذای اسیران را به گردن یکدیگر انداختند و همدیگر را متهم به دردی کردند. مرد جوان متوجه دزدی برده ها شد و دستور داد برده ها را تنبیه کنند. بعد از آن خودش ناظر غذای اسیران شد تا مطمئن شود که اسیران گرسنه نمی مانند و آب و غذای کافی به آنها می رسد. مرد جوان که دستها و صورت مجروح مریم را دید به برده ها دستور
داد مریم را نزد او ببرند. مریم وارد اتاقک مرد جوان شد اتاقک مرد جوان بسیار تمیز بود و پنجره های کوچکی داشت بوی خوبی شبیه به عطر به مشام مریم رسید. با ولع سیری ناپذیری آن را بویید. مدت ها بود به بوی نامطبوع طبقه زیرین کشتی عادت کرده بود و با بوییدن عطر خوشی که فضای اتاقک را پر کرده بود روحش را تازه کرد. مریم وقتی روبه روی جوان تمیز و آراسته ایستاده بود از لباسهای کثیف و پاره خودش خجالت زده شد و سرش را پایین انداخت. قامت بلند و اندام ستبراو مریم را به یاد داوود انداخت. مرد جوان نیز مانند داوود با مریم مهربان بود. او با دستمالی که در دست داشت خونی را که از زخم پیشانی مریم روی گونه اش می چکید پاک کرد. مریم خجالت زده به او نگاه کرد. در چشمهای مرد جوان مهربانی موج می زد، او از بی رحمی ای که با مریم شده رنجیده خاطر بود لبخند تلخی زد. جوان از طبیب کشتی خواست مرهمی برای زخمهای مریم بیاورد. خودش نیز از کنار اتاقکش ظرف آبی آورد و دستش را پر از آب کرد تا صورت زخمی مریم را بشوید. مریم که مدتها جز رنج چیزی ندیده بود چشم هایش پر از اشک شد. مرد جوان که چشمهای اشک آلود مریم را دید، گمان کرد مریم از این کارش ناراحت شده دستش را کنار کشید ظرف آب را روی سکویی گذاشت و به صلیبی که به گردن مریم بود نگاه کرد.
📗#کتاب
✨#نبراس
📁#نوجوان
__________
💡نبراس؛ نوجوان پیشران
🎯به کانال نبراس نوجوان بپیوندید:
@nebras_nojavan
💫✨سرت رو بالا
و قلبت رو قوی نگهدار ..
✨#نبراس
📁#نوجوان
ــــــــــــــــــــــــ
💡نبراس؛ نوجوان پیشران
🎯 به کانال نبراس نوجوان بپیوندید:
@nebras_nojavan
7.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫✨از منطقهی امن و راحتی خود خارج شوید. شما فقط زمانی میتوانید رشد کنید که مایل باشید سختی بکشید و تلاش کنید تا چیزی جدید را امتحان کنید ...
✨#نبراس
📁#نوجوان
ــــــــــــــــــــــــ
💡نبراس؛ نوجوان پیشران
🎯 به کانال نبراس نوجوان بپیوندید:
@nebras_nojavan