eitaa logo
نبــراس
623 دنبال‌کننده
615 عکس
423 ویدیو
40 فایل
﷽ 🌷 کانال رسمی دختران نبراس 🔰 همراهیم با: 💡 نوجوانان پیشران انقلاب 🎯 کنش‌گران و فعالان میدانی‌ 💠 زیر نظر مستقیم: 🏢 #سازمان_تبلیغات_اسلامی_شهر_تهران 🏅 #بنیاد_ملی_نوجوان 🧕🏻 #دختران_حاج_قاسم ‌ ➕️ راه ارتباطی با ما: @Amrabadi
مشاهده در ایتا
دانلود
نبــراس
#شبيه_مريم #ادامه_قسمت_دهم مریم روی پله ها افتاد و به سختی از جا بلند شد. هیچ کس جرئت کمک به او
مریم بغض گلویش را فرو داد با دیدن مهربانی های مرد جوان زمان را مناسب دید تا از او مقداری دارو بخواهد. مريم خجالت زده دست بر دامنش کشید. مرد جوان متوجه دست های لرزان مریم شد. من طبابت را از پدرم فرا گرفته ام اگر مقداری دارو بدهید می توانم زنانی را که پایین هستند درمان کنم. مرد جوان بی هیچ تأملی قبول کرد و از رفتار انسان دوستانه او با دیگر اسیران خشنود شد. او دوباره ظرف آب را از روی سکو برداشت. مریم با کمک مرد جوان که دیگر برای مریم حرمت قائل بود صورتش را شست و روی زخم هایش مرهم گذاشت. مرد جوان افسوس خورد که مریم و دیگر زنان در بند کشتی نمیتوانند آزاد باشند. او آرزو کرد کاش می توانست تمامی آنها را از رنج بندگی نجات دهد. مریم مشعوف از مهربانی های مرد جوان از او بسیار تشکر کرد و برایش از پدر آسمانی طلب برکت و سلامتی کرد مریم که جانی تازه یافته و با محبت های مرد جوان نیرویش را به دست آورده بود با خوشحالی با داروها به طبقه پایین کشتی بازگشت با داروهایی که با سخاوت مرد جوان به دست آورده بود بیماران را یکی یکی با صبر و شکیبایی مداوا کرد. دیگر همه مریم را دوست داشتند و برایش ارزش و احترام قائل بودند. زن میان سال که تلاش مریم را دید از او پرسید چه دین و مذهبی داره که با همه چنین وفادار و مهربان است؛ برای نجات همه تلاش می کند و از شلاق خوردن نیز ابایی ندارد. مریم صلیبی را که به گردن داشت به زن نشان داد و با افتخار خودش را پیرو عیسی مسیح معرفی کرد زن پیشانی مریم را بوسید و دعا کرد در زندگی اش عاقبت به خیر شود. تعدادی از اسیران به سختی بیمار بودند و مریم نتوانست برایشان کاری انجام بدهد و جانشان را از دست دادند. یکی از آن ها پیرزن فرتونی بود. که مریم زخم های پایش را درمان کرده بود. پیرزن در اثر گرسنگی زیاد بیمار شد و جانش را از دست داد برده ها اجساد آنها را همانند اشیانی بی ارزش از آنجا بردند و به دریا انداختند. آنا که مادرش و داوود را از دست داده بود و هوای دریا و مسموم آنجا بیمارش کرده بود با دیدن اجساد و انداختن آنها به دریا نا امید و خسته از زندگی گلایه میکرد. رمقی برای حرف زدن نداشت و آرام با صدایی که گویی از ته چاه در می آمد می گفت: ای کاش من به جای این مرده ها به دریا انداخته میشدم و از این زندگی نکبت بار برای همیشه خلاص میشدم مریم او را در آغوش گرفت و محکم به سینه اش فشرد. خودش را مسئول آنا می دانست. آرام باش و اندکی دیگر صبر پیشه کن به زودی این روزهای سخت پایان می یابد. مریم سعی میکرد به او دلداری بدهد و به آینده امیدوار کند اما خودش نیز به این حرفها ایمان نداشت مریم وقتی به این می اندیشید که آنها را به اسارت و کنیزی میبرند و با وجود آنا هم نمی تواند فرار کند دیگر امیدی برای ادامه زندگی برایش نمی ماند. صدای ناله های اسیران بیمار و خسته در فضای نیمه تاریک و بدبوی طبقه پایین کشتی می پیچید. آنها مدت زیادی از آفتاب و روشنایی روز محروم بودند. مریم دیگر تاب شنیدن این ناله ها را نداشت. 📗 📁 ________ 💡نبراس؛ نوجوان پیشران 🎯به کانال نبراس نوجوان بپیوندید: @nebras_nojavan
نبــراس
#شبیه_مریم #قسمت_یازدهم مریم بغض گلویش را فرو داد با دیدن مهربانی های مرد جوان زمان را مناسب دید
بوی تهوع آوری که از دوری اسیران از شست و شو بود مشام همه را آزار می داد مریم تحملش را از دست داده است و مدام صلیبش را در دست میگرفت؛ دعا میکرد و عاجزانه از پدر آسمانی می خواست هر چه زودتر آنها را از این وضعیت اسفبار رهایی بخشد. تنها چیزی که به او آرامش میداد یاد پدر آسمانی بود. به او قوت قلب می داد این شرایط را تحمل کند. هوا كاملاً روشن نشده بود از دریچه سقف نور کم رنگ و ضعیفی به محوطه پایین کشتی تابید. اسیران همه در خواب بودند که ناگهان در ورودی که به سقف بود و با پله های چوبی به عرشه کشتی راه داشت با صدای قیز باز شد نور کمرنگ آفتاب و روشنایی صبحگاهی به طبقه زیرین کشتی راه یافت یکی از برده ها از پله ها پایین آمد. روی یکی از پله ها ایستاد و فریاد زد: «بجنبید بیایید روی عرشه وقت پیاده شدن رسیده. ولوله ای میان اسیران افتاد همه به یکباره از جا بلند شدند و به طرف پله ها هجوم بردند. مریم پاهای آنا و خودش را جمع کرد و خودشان را کنار کشید تا زیر دست و پا آسیب نبینند. آنا از شدت تکان های ناگهانی مریم از خواب سنگین بیدار شد. خواب و بیدار بود و نمی دانست چه پیش آمده است مبهوت به زنانی که برای بالا رفتن از پله ها به هم فشار می آوردند نگاه میکرد مریم خوشحال از این اتفاق بوسه ای بر صلیبش زد و از پدر آسمانی تشکر کرد که جانشان را نجات داده است. مریم دستش را پشت کمر آنا گذاشت و او را از پله های چوبی بالا فرستاد. با عجله بالا رفت و خودش را به آنا رساند. پاهای آنها می گردید و توان ایستادن نداشت. به عرشه کشتی رسیدند. مریم که با دو دست محکم آنا را گرفته بود یکی از دست هایش را از پشت کمر آنا برداشت و سایبان چشم هایش کرد. همان نور کم سحرگاهی چشم های مریم را اذیت میکرد. مدت زیادی را در تاریکی بودند. دیدن روشنایی و نور کمرنگ ،آفتاب شادی کودکانه ای را به دل مریم راه داد و از سر شادی لبخندی روی لبهایش نشست اما این شادی دوامی نداشت. روی عرشه کشتی به همان ترتیبی که ایستاده بودند دوباره پاهایشان با طناب به یکدیگر بسته شد مریم خودش را بسته در قفسی تنگ می دید که هیچ راه فراری ندارد. غم بزرگی دوباره در دلش لانه کرد. برده ها به اسیران راه را نشان دادند تا از کشتی پیاده شوند. تخته چوبی دراز و باریکی بین کشتی و خشکی گذاشته بودند. زنان اسیر از روی آن میگذشتند و پا به خشکی میگذاشتند. با اینکه تخته باریک بود و با هر گامی که رویش میگذاشتند می لرزید، پاگذاشتن روی خشکی و زمین برای اسیران بسیار خوشایند بود و این ترس را برایشان کوچک میکرد. مریم به اطراف نگاه کرد تا راه فراری بیابد اما برده های سیاه پوست همه جا بودند طرف دیگر هم دریا بود. مریم نا امید و غمگین خودش را در اختیار برده ها گذاشت تا پاهایش را با طناب ببندند. مرد جوانی که به مریم دارو داده بود نزدیک شد برده ای که پاهای مریم را می بست با اشاره تاجر حبشی دست نگه داشت. مرد جوان با چشم های مهربانش در سکوت چند لحظه به مریم خیره شد. 📗 📁 _________ 💡نبراس؛ نوجوان پیشران 🎯به کانال نبراس نوجوان بپیوندید: @nebras_nojavan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫✨توان ما به اندازه‌ی امکانات دست ما نیست؛ توان ما به اندازه‌ی اتصال ما با خداست ... ✨ 📁 ــــــــــــــــــــــــ 💡نبراس؛ نوجوان پیشران 🎯 به کانال نبراس نوجوان بپیوندید: @nebras_nojavan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی آقا به غرفه کتاب‌های فال و طالع‌بینی میرسن؟ 😄 -پوچِ😂😂 جالبه میگن همشو دارم☺️ ✨ 📁 ــــــــــــــــــــــــ 💡نبراس؛ نوجوان پیشران 🎯 به کانال نبراس نوجوان بپیوندید: @nebras_nojavan
دو تا توصیه مهم برای زندگی سالم🙃☺️ یک، همیشه حقیقت رو هرچقدر هم که تلخ و خطرناکه با قدرت بگید😢😢 دو، بلافاصله پس از گفتن فرار کنین 😂😂😂😂 📁 ــــــــــــــــــــــــ 💡نبراس؛ نوجوان پیشران 🎯 به کانال نبراس نوجوان بپیوندید: @nebras_nojavan
7.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی میام تو حرمِت وا مِره عقده‌ی دِلُم... 🔹نماهنگ «حضرت گل» با لهجه‌ی مشهدی ✨ 📁 ــــــــــــــــــــــــ 💡نبراس؛ نوجوان پیشران 🎯 به کانال نبراس نوجوان بپیوندید: @nebras_nojavan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
19.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دخترا این کلیپ رو از دست ندید... 🤓به نظرم حرفش خیلی حقه،عین عقله 🥾واقعا چرا کفش میپوشیم!؟ 📁 ــــــــــــــــــــــــ 💡نبراس؛ نوجوان پیشران 🎯 به کانال نبراس نوجوان بپیوندید: @nebras_nojavan
نبــراس
#شبیه_مریم #ادامه_قسمت_یازدهم بوی تهوع آوری که از دوری اسیران از شست و شو بود مشام همه را آزار م
مریم که با دیدن مرد جوان دوباره شاد شده بود لبخندی بر لبانش ظاهر شد. مرد جوان که در دل او را می ستود برای مریم آرزوی خوشبختی کرد. مهربانی های مرد جوان برای مریم که دیگر از محبت پدر محروم شده بود خوشایند و دلگرم کننده بود. با کلام مهربانانه مرد جوان بغض راه گلویش را گرفت و با همان بغض از او تشکر کرد. مرد جوان از سر راهش کنار رفت و از آنها فاصله گرفت برده با اشاره تاجر حبشی به کارش ادامه داد. مریم و آنا به هم بسته شدند. فقط میتوانستند قدمهای کوچک بردارند. آنا که از همه چیز می ترسید با دیدن تخته ،لرزان چشمهایش را بست و به هم فشار داد و محکم به مریم چسبید و از تخته پایین رفت. مریم قبل پیاده شدن از کشتی برگشت و به مرد جوان نگاهی انداخت. مرد جوان با احترام سرش را خم کرد و به آنها نگاه کرد همین نگاه مریم را دل خوش کرد. آنها پا در خشکی گذاشتند بعد از مدت ها توانستند زمین را با پاهایشان لمس کنند خاک زمین در نظر مریم دوست داشتنی تر از قبل آمد. پیش از این نمیدانست میتوان برای خاک زمین هم دل تنگ شد. تعدادی کاری کنار لنگرگاه در انتظار بودند تا اسیران را سوار کنند. مریم و آنا با راهنمایی دو مرد شلاق به دست به طرف گاری های روبازی که اسب میکشیدشان رفتند آنا با کمک مریم کف گاری نشست و به دیواره چوبی آن تکیه داد و نفسی تازه کرد. مریم کنار او نشست. دخترها را که تعدادشان زیاد بود داخل سه گاری بزرگ جا کردند. با اینکه جا برای نشستن کم بود اما همه خوشحال بودند که از تاریکی کشتی نجات یافته و می توانند روشنایی روز و اشعه گرم و سوزان خورشید را ببینند و از آن لذت ببرند. دو برده ای که از غذای اسیران دزدی می کردند. با دیدن مریم با عجله به طرف گاری آن ها آمدند و به عمد افسار اسب های آن گاری ای را به دست گرفتند که مریم در آن بود. مریم که از آنها شلاق خورده بود به خوبی چهره هایشان را به خاطر داشت و متوجه کار آنها شد. اما رفتار مرد جوان به قدری در دلش ماندگار شده بود که دلش نمی خواست با فکر کردن به کارهای پلیدی که این برده ها ممکن بود در حقشان روا دارند این لحظات زیبا را خراب کند. مریم دلخور از اینکه موقعیتی برای فرارشان فراهم نشد و دل شاد از سخنان مرد جوان با احساسی که نمی دانست ناراحتی است یا خوشحالی، آنا را به خودش چسباند و به خورشیدی که با اشعه زیبایش در حال طلوع بود خیره شد. امید در دلش جوانه زد و دل خوش بود شاید در آینده نیز اتفاقات خوبی همانند آشنایی با آن مرد جوان برایش بیفتد. آفتاب سوزان بر شنزارهای صحرا می تابید. حرارتی که از شنهای داغ بلند می شد همانند سایه هایی محو از دور مشخص بود. زنان اسیر همگی بی حال روی هم افتاده بودند. حتی تکان های شدید گاری هم باعث نمی شد از روی هم بلند شوند. هیچ کس قدرت اعتراض نداشت. سوارانی شمشیر به کمر بسته کنار کاروان اسیران حرکت می کردند. گرما اسیران را کلافه کرده بود. آب بسیار کمی برای نوشیدن داشتند. برده ها آب را جیره بندی کرده بودند و بیشتر آن را خودشان می نوشیدند. به اسیران به قدری که تشنگی شان رفع بشود و زنده بمانند آب می دادند. التماس دخترهای کم سن و سالی که در گاری ها بودند در دل سیاه هیچ یک از برده ها تاثیر نمیکرد. 📗 📁 ________ 💡نبراس؛ نوجوان پیشران 🎯به کانال نبراس نوجوان بپیوندید: @nebras_nojavan
نبــراس
#شبیه_مریم #قسمت_دوازدهم مریم که با دیدن مرد جوان دوباره شاد شده بود لبخندی بر لبانش ظاهر شد. مرد
آنا که دیگر جانی در بدن نداشت مانند مردگان روی پاهای مریم به خواب رفته بود و دلش نمی خواست دیگر چشم هایش را باز کنند. مریم که گرسنگی بیش از تشنگی آزارش می داد، نمی توانست لحظه ای چشم بر هم بگذارد. همچنان با چشم هایی بی فروغ به صحرای بی پایان چشم دوخته بود. برده های کینه توز که از مریم متنفر و منتظر فرصتی بودند در شیب تند تپه ای گاری را در لبه تپه و روی شنهای نرم حرکت دادند. چند لحظه ای نگذشته بود که گاری برگشت و همه اسیران از گاری روی شنهای داغ افتادند. مریم که تمام مدت بیدار بود و از برده ها که گاری را می راندند چشم بر نمی داشت متوجه خطر شد و آنا و خودش را سریع کنار کشید تا زن های دیگر رویشان نیفتند تعدادی از اسیران که خواب بودند زیر دست و پا ماندند و به راحتی خفه شدند. مریم آنا را که وحشت زده بیدار شده بود کناری نشاند و به کمک زنانی رفت که زیر دست و پا مانده بودند اما دیگر دیر شده بود و آنها جانشان را از دست داده بودند.نگهبانان سواره که مراقب کاروان اسیران بودند خودشان را به گاری واژگون رساندند و با شلاق اسیران را وادار کردند از جایشان بلند شوند. اسیران به سختی برخاستند و به زور همان شلاق کمک کردند تا گاری سریا شود. برده ها که با سواران همدست بودند هیچ کمکی به آنها نکردند. دست یکی از دخترها زیر چرخ گاری رفت. مریم به او کمک کرد. روی زخمش را تمیز کرد و با تکه پارچه ای که از گوشه لباسش جدا کرد روی آن را بست برده ها بی اعتنا اجساد مردگان را که چند دختر نوجوان و زن میان سال در کشتی بود در بیابان رها کردند و به راه خود ادامه دادند. **** قصر نجاشی پادشاه حبشه در مقایسه با کلبه فقیرانه ای که مریم در آن زندگی میکرد بسیار بزرگ و بی انتها بود. سالن بزرگ قصر با پنجره های بزرگی که به بیرون راه داشتند روشنایی قصر را تأمین می کردند. دور تا دور قصر سربازهایی نیزه به دست نگهبانی می دادند. کسی بدون اجازه حق ورود و خروج نداشت. اتاقهای زیادی برای بانوان و کنیزان وجود داشت کنیزان و خدمتکاران زیادی با سنهای مختلف در آنجا خدمت میکردند خدمتکاران مسئول نظافت و تمیزی قصر بودند و کنیزها به بانوان خدمت میکردند. قصر، باغ بسیار بزرگ و پرگل و زیبایی داشت که مریم آن را دوست میداشت و به بهانه های مختلف ساعتهای بسیاری را در آنجا سپری میکرد اتاقی که بانوی مریم و نوزادش در آنجا زندگی می کردند بزرگ بود و دو پنجره داشت که با پرده های حریر سفید رنگ پوشیده شده بود. میزی پر از غذا و میوه کنار اتاق قرار داشت که مریم به راحتی می توانست از آنها بردارد و بخورد. مریم گهواره نوزاد را تکان میداد. نوزاد در گهواره ای پوشیده با تور ابریشم به خواب رفته بود. 📗 📁 __________ 💡نبراس؛ نوجوان پیشران 🎯به کانال نبراس نوجوان بپیوندید: @nebras_nojavan