. ❤️طنزهای واقعی دفاع مقدس ♻️ ترکش خمپاره پیشانی‌اش را چاک داده بود، خون از سرش جاری و از دستش می‌ریخت روی زمین، از او پرسیدم برادر چه حرفی برای مردم داری؟ با لبخند گفت: از مردم می‌خوام وقتی برای خط کمپوت می‌فرستن، عکس روی کمپوتا را نکنن! گفتم اخوی داره ضبط میشه یه حرف بهتری بگو... با همون طنازی گفت: اخه نمیدونی سه بار بهم رب گوجه افتاده!

سلام خدا قوت..✋🏻 من لم یشکر الخالق لم یشکر المخلوق ممنون از همه رفقا و نوجوانان بسیجی که تو هفته دفاع مقدس ،تلاش کردند تا یاد و خاطره شهدا را زنده نگه دارند ....💐 🇮🇷پرچم شهدا تا ابد بالاست 🇮🇷 خدایا(کار کم) مارا با کرمت بپذیر🤲🏻 خدایا (ختم کارا) مارا به شهادت قرار بده🤲🏻

❤️قهرمان زندگی من❤️ ❇️ حلقه سردار شهید حاج قاسم سلیمانی 🌷 سیدالشهدا انقلاب اسلامی ایران 🔰پایگاه امیرالمومنین ع ،قم #فتح_قله_ها #پویش_قهرمان_زندگی_من

❤️قهرمان زندگی من❤️ ❇️ حلقه شهید ناصر ابدام 🌷اولین شهید امر به معروف 🔰پایگاه امیرالمومنین ع ،قم #فتح_قله_ها #پویش_قهرمان_زندگی_من

❤️قهرمان زندگی من❤️ ❇️ حلقه شهید حجت الاسلام محمدی 🌷شهید دفاع مقدس 🔰پایگاه امیرالمومنین ع ،قم #فتح_قله_ها #پویش_قهرمان_زندگی_من

❤️قهرمان زندگی من❤️ ❇️ حلقه شهید آرمان علی وردی 🌷شهید امنیت 🔰پایگاه امیرالمومنین ع ،قم #فتح_قله_ها #پویش_قهرمان_زندگی_من #پایگاه_مقاومت_بسیج_امیر_المومنین_علیه_السلام #حوزه_مقاومت_یک_شهید_ابراهیمی #ناحیه_مقاومت_امام_حسین_علیه_السلام #سپاه_امام_علی_ابن_ابی_طالب_علیه_السلام

❤️قهرمان زندگی من❤️ ❇️ حلقه شهید مهدی لطفی نیاسر 🌷شهید مدافع حرم 🔰پایگاه امیرالمومنین ع ،قم #فتح_قله_ها #پویش_قهرمان_زندگی_من

❤️قهرمان زندگی من❤️ ❇️ حلقه شهید مصطفی الحسینی 🌷شهید انقلاب 🔰پایگاه امیرالمومنین ع ،قم #فتح_قله_ها #پویش_قهرمان_زندگی_من

🌷عکس دست جمعی بسیجیان پایگاه مقاومت با فرمانده محترم پایگاه حجت الاسلام احمد پناهیان و امام جماعت محترم مسجد حجت‌الاسلام نصیری🌷 🪖ویژه برنامه هفته دفاع مقدس ❇️ هئیت محبین اهل بیت ع 🔰پایگاه امیرالمومنین ع ،قم #فتح_قله_ها #پویش_قهرمان_زندگی_من

🌷 #شهید #مهدی_زین_الدین یک روز گرم تابستان مهدی همراه با بچه‌های محل سه تا تیم شده بودند و فوتبال بازی می‌کردند. تیم مهدی یک گل عقب بود. عرق از سر و روی بچه‌ها می‌ریخت. اُوت آخر بود، چیزی به بازنده شدن تیم نمانده بود. توپ رفت زیر پای مهدی که یک مرتبه صدای مادرش از روی تراس خانه بلند شد: مهدی... آقا مهدی! برای ناهار نون نداریم، برو از سر کوچه نون بگیر برای ظهر. همه‌ی بچه‌ها منتظر بودند مهدی بازی را ادامه بدهد، اما در کمال تعجب، مهدی توپ را به طرف بچه‌ها پاس داد و خودش دوید تا برای مادر نان بخرد!