🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
رفقا..!👀 مارو میرسونید200ب امید خدا رند بشیم؟! ان شاءالله امشب تو جمکران بابا مهدی اسم کانالتون خوند
بابت این..بنده خیلی عذر خواهی میکنم..!🥲✋
ک نتونستم تگ کانال هارو شب بارگزاریشون کنم..😞
حلال کنید🥺✋
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
بماند ب یادگار..:)🌱
اولین باریه ک پیاممون انقد ویو میخوره..
دمتون حیدری رفقا...!!✋😊
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
توچهکردی با قلبم🥲❤️🩹
اخ بابا رضا...فقط چن روز دیگه..فقط چن روزه دیگه میام پیشت بابا جووونم😍😍🥺❤️
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
🌿 ⚪️ قسمت :سی و هفتم خشکم زد و لب های او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :»حاجی خونه اس؟« گری
🌿
⚪️ قسمت : سی و هشتم
همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. با هر دو دستم به صورتش دست میکشیدم و نمیخواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس میزدم :»عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!« دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن صبوری ام را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :»عباس می-دونی سر حیدر چه بالیی اومده؟ زخمی بود، اسیرش
کردن، الان نمیدونم زنده اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم میخواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن اما انقدر خسته بودی خجالت میکشیدم حرفی بزنم! عباس من
دارم از داغ تو و حیدر دق میکنم!« دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره مظلومش برای کشتن دل من کافی بود.
حیایم اجازه نمیداد نغمه ناله هایم را نامحرم بشنود که سرم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار میدادم و بی-صدا ضجه میزدم. بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث میشد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم
دوباره در آغوشش جا شده ام که ناله مردی سرم را بلند کرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی قلب دست روی سینه گرفته و قدم هایش را دنبال خودش میکشید. پایین
پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله ای برایش نمانده بود که با نفسهایی بریده نجوا میکرد.
نمیشنیدم چه میگوید اما میدیدم با هر کلمه رنگ زندگی از صورتش میپَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد. پیکر پارهپاره عباس، عمو که از درد به خودش میپیچید و درمانگاهی که جز پایداری پرستارانش وسیله ای برای مداوا نداشت. بیش از دو ماه درد غیرت و مراقبت از ناموس در برابر داعش و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و شهادت عباس دیگر قلبش را از هم متالشی کرده بود.
هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی میخواستند احیایش کنند پَرپَر میزدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت درد کشیدن جان داد. یک نگاهم به قامت غرق خون عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر میزد که اگر اینجا بود، دست دلم را میگرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود. جهت مقام امام مجتبی را پیدا نمیکردم، نفسی برای دعا نمانده بود و تنها با گریه
به حضرت التماس میکردم به فریادمان برسد. میدانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، باچه دلی میشد به خانه برگردم؟ رنج بیماری یوسف و
گرگ مرگی که هر لحظه دورش میچرخید برای حال حلیه کافی بود و میترسیدم مصیبت شهادت عباس، نفسش را بگیرد. عباس برای زنعمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و میدانستم رفتن عباس و عمو با
هم، تار و پود دلشان را از هم پاره میکند. یقین داشتم خبر حیدر جانشان را میگیرد و دل من به تنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک مصیبت نشسته و در سیلاب اشک دست و پا میزدم. نه
توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگرد ، نه دلم جرأت داشت چشمان منتظر حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آنها را به درمانگاه آورد...
,∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
🌿 ⚪️ قسمت : سی و هشتم همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. با هر دو دستم به صورتش دس
🌿
⚪️ قسمت : سی و نهم
قدمهایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمیشد چه میبینند و همین حیرت نگاهشان جانم را به آتش کشید. دیدن عباس بی-دست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش میلرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش میشکست و میدیدم در حال جان دادن است. زنعمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش
شده و نفسشان بند آمده بود. زنعمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لب هایی که به سختی تکان میخورد حضرت زینب را صدا میزد. حلیه بین دستانم بال و پر میزد، هر چه نوازشش میکردم نفسش برنمیگشت و
با همان نفس بریده التماسم میکرد :»سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!« و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و میدیدم از همین
فاصله چه دلی از حلیه میشکافد که چشمانش را با شانهام میپوشاندم تا کمتر ببیند. هر روز شهر شاهد شهدایی بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده میشدند یا از نبود غذا و دارو بیصدا جان میدادند، اما عمو پناه مردم
بود و عباس یل مدافعان شهر که همه گرد ما نشسته و گریه میکردند. میدانستم این روز روشنمان است و می-ترسیدم از شبهایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپاره باران داعش را بدون حضور هیچ مردی
تحمل کنیم. شب که شد ما زنها دور اتاق کِز کرده و دیگر نامحرمی در میان نبود که از منتهای جانمان ناله میزدیم و گریه میکردیم. در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی میکردیم. همه برای عباس و عمو عزاداری میکردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم میسوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه خدا میبردم. آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه ای از آتش تب خیس عرق میشدم و لحظهای دیگر در گرمای
۴۵ درجه آمرلی طوری میلرزیدم که استخوانهایم یخ میزد. زنعمو همه را جمع میکرد تا دعای توسل بخوانیم و این توسلها آخرین حلقه مقاومت ما در برابر داعش بود
تا چند روز بعد که دو هلیکوپتر بالاخره توانستند خود را به شهر برسانند. حاال مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛
حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو مظلومانه درد کشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی شیرخشکی که هلیکوپترها آورده بودند به کار یوسف
نمیآمد و حالش طوری به هم میخورد که یک قطره آب از گلوی نازکش پایین نمیرفت. حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه میچرخید و کاری از دستش برنمیآمد که ناامیدانه ضجه میزد تا فرشته نجاتش رسید.
خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته اند هلیکوپترها در مسیر برگشت بیماران بدحال را به بغداد ببرند و یوسف و حلیه میتوانستند بروند. حلیه دیگر قدم هایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلیکوپتر هزار بار جان کندم. زودتر از حلیه پای هلیکوپتر رسیدم و شنیدم رزمنده ای با
خلبان بحث میکرد :»اگه داعش هلیکوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت میبری، چی میشه؟« شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه وحشت کنم. در هیاهوی بیمارانی
که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمرده اش به شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد
:»نرجس دعا کن بچه ام از دستم نره!« به چشمان زیبایش نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمیچرخید و او بیخبر از خطری که تهدیدشان میکرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :»عباس به
من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم!« و بغضطوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :»اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!«
رزمندهای با عجله بیماران را به داخل هلیکوپتر می-فرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او می-خواست حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند ...
,