وقتِ لبیک که شد
اسماعیل ها را ؛
به قربانگاه فرستادند
هاجرها ..
@rahrovaneshg313
من به قُربانِ خدا، چون که مرا غمگین
دید
بَهْرِ خوشحالیِ من، در دلم انداخت تو را :)❤️🩹
@rahrovaneshg313
شھیدگمنامبود؛اسمنداشت..
موقعتلقینخوندنبھشگفتن:
اِسمَاِفهَمایُهَاالشَهید:)💔
@rahrovaneshg313
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
🌿 ⚪️ قسمت : چهل و هفتم و میدیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم :
🌿
⚪️ قسمت : چهل و هشتم
و او زیر لب حضرت زهرا را صدا میزد. هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم
روی زمین نشست. هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و میدیدم از غیرت مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانه اش میلرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جمالتم جا نمیشد که با اشک
چشمانم التماسش میکردم و او از بلایی که میترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروخته تر میشد. میدیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمی-کند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک
جمله گفتم :»دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!«و میدانست موبایلش دست عدنان مانده که خون غیرت در نگاهش پاشید، نفس هایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیدهام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :»قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!« ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل امیرالمؤمنین داشتم که میان گریه زمزمه کردم :»مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین امانت سپردی؟ بهخدا
فقط یه قدم مونده بود...« از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم میکرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از
نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :»زخمی بود، داعشیها داشتن فرار میکردن و نمی-خواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!« و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکمتر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :»دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست امیرالمؤمنین بودی و میدونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!« و آنچه
من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :»حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن
سرشون رو بریدن و بردن تا تلفاتشون شناسایی نشه!« و من میخواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که عاشقانه نجوا کردم :»عباس برامون یه نارنجک اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمیذاشتم دستش بهم برسه...« که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد
:»هیچی نگو نرجس!« میدیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، الهه ی دلتنگی را در نگاهش میدیدم و فرصت عاشقانه مان فراخ نبود که یکی از رزمنده ها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. رزمنده با
تعجب به من نگاه میکرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند.ظاهراً از فرماندههان بودند که همه با عجله به سمتشان میرفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع
شدند. با پشت دستم اشکهایم را پاک میکردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش میرفت و دیدم یکی از فرماندهها را در آغوش کشید...
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
🌿 ⚪️ قسمت : چهل و هشتم و او زیر لب حضرت زهرا را صدا میزد. هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در ا
🌿
⚪️ قسمت : چهل و نهم
مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای نورانی او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی
به دلم میداد که نقش غم از قلبم رفت. پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیه ای دور گردنش و بی دریغ
همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و میبوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت. ظاهراً دریای آرامش این فرمانده نه فقط
قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :»معبر اصلی بهسمت شهر باز شده!« ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر رد نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرماندهای سینه سپر کرد :»حاج قاسم بود!« با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم آمرلی در همه روزهای محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمندهها مثل
پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش می-خندد. حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمندهها بود و دل او هم پیش حاج قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه
کرد :»عاشق سیدعلی خامنه ای و حاج قاسمم!« سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :»نرجس! بهخدا اگه ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار
سقوط میکرد!« و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت شیعه را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای داعش خط و نشان کشید :»مگه شیعه مرده باشه که حرف
سید علی و مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!« تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن شهادت سرشان روی بدن سنگینی میکرد و حیدر هنوز از همه غمهایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :»عباس برات از حاج قاسم
چیزی نگفته بود؟« و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شهیدم شیشه چشمم را از گریه
پُر میکرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد. ردیف ماشین ها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم میکرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای شهادت بردم :»چطوری آزاد شدی؟« حسم را باور نمیکرد که به
چشمانم خیره شد و پرسید :»برا این گریه میکنی؟« و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را میپوشاندم و همان نغمه ناله های حیدر و پیکر مظلومش کم دردی نبود
که زیر لب زمزمه کردم :»حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!« و همین جسارت عدنان برایش دردناکتر از اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :»اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و تهدیدت میکرد من میشنیدم! به خودم گفت
میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به-خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!« و از نزدیک شدن عدنان به ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :»امروز وقتی فهمیدمکشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!« و فقط امداد امیرالمؤمنین مرا نجات داده و می-دیدم قفسه سینهاش از هجوم غیرت میلرزد که دوباره
بحث را عوض کردم :»حیدر چجوری اسیر شدی؟« دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشینها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :»برای شروع عملیات، من و یکی دیگه از بچه ها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.« از تصور درد و
غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها اخر ماجرا را گفت :»یکی از شیخ های سلیمان بیک که
قبلا با بابا معامله میکرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و میخواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.« از اعجازی که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم کریم اهل بیت حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و روزبرایش دلبرانه ناز کردم :»حیدر نذر کردم اسم بچمون رو حسن بذاریم!« و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :»نرجس! انقدر دلم
برات تنگ شده که وقتی حرف میزنی بیشتر تشنه صدات میشم!« دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمیکردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود...
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
🌿 ⚪️ قسمت : چهل و نهم مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو س
🌿
⚪️ قسمت : پنجاه
. مردم همه با پرچم های یاحسین و یا قمر بنی هاشم برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانه مان رابه هم نمیزد. بیش از هشتاد روز مقاومت در برابر داعشو دوری و دلتنگی، عاشقترمان کرده بود که حیدر دستمرا میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ماهستیم
⭕️پایان
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
شبتون بخیر باشه اهالی خوبه"رهروان عشق:)!"
شبتون شهدایی..✨
التماس دعای فرج..🤲🌱
یا زهرا مادر✋