eitaa logo
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
389 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
17 فایل
بسم‌رب‌المهدی❤️ کاردیگری‌ازدست‌این‌خادم‌بی‌دست‌وپابرمی‌آید؟ حالاکه‌رسیده‌ام‌به‌بودنت حالاکه‌صاحب‌روزگارم‌شده‌ای حالاکه‌آرزوی‌شیخ‌الائمه،سهم‌من‌شده‌است کاش‌بتوانم"صادقانه"خدمتگزارت باشم🥺 کپی؟حلالت‌هدف‌ما‌چیز‌دیگریست
مشاهده در ایتا
دانلود
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید ‌بابک‌نوری‌هریس✨🕊 سر تکان می‌دهد. صحبت ها،خوب پیش نمی‌رود.حرف زدن با کسی که نیم ساعت از آشنایی با او نمی‌گذرد،سخت است؛ چه برسد به خاطره گفتن برای او. دوست ندارم با سوال کردن درباره‌ی پسرش اذیتش کنم. آقای سرهنگی می‌گفت ﴿﴿باید به این خانواده نزدیک بشی؛انقدر که تورو جزئی از خودشون بدونن؛چون قراره حرفهایی رو بهت بزنن که تا حالا به کسی نگفته ان،بابا جان!﴾﴾بنابرین فکر میکنم برای دیدن آمده‌ام؛نه هیچ کار دیگری. ضبط گوشی را خاموش میکنم. الهام،چای و شیرینی می‌آورد.بابت شیرینی ها تشکر می‌کند. حین چای خوردن،از خودم می‌گویم،و خانم نوری با دقت گوش می‌دهد. و گاهی سوال می‌کند. طعم شیرینی را هم تحسین می‌کند. آن وسط ،به حرف ها و کارهای آراز می‌خندیم. . @rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک‌نوری‌هریس✨🕊 موجی از صمیمیت،بین‌مان شکل می‌گیرد. مادر خم می‌شود و گوشی اش را از توی کیف کنار پایش بر می‌دارد. می‌گوید: بیا اینجا بشین. کنار مادر می‌نشینم و او توی گوشی‌اش،عکس‌ها و ویدئوهای بابک را نشانم می‌دهد. یکی از ویدئوها. مال یکی دو ماه قبل از رفتن بابک به است. توی ویدئو،رضا پسر بزرگ خانواده ی نوری ،می‌گوید:بریم اردبیل. آن موقع نمی‌دانستند بابک قصد دارد؛ آن هم با این همه جدیت. هر چند وقت یک‌بار،وقت کار کردن مادرش، دورش می‌چرخیده. و از اینکه خیلی ها به رفته‌اند حرف می‌زده. گاهی هم سرش را گوشه ی بالش مادرش می‌گذاشته و از وضعیت سوریه می‌گفته. و اینکه چه خوب می‌شود او هم برود؛ اما حرفی از اینکه حتماً می‌خواهد برود،نبوده. یعنی بوده و بابک به زبان نمی‌آورده. خانواده نشسته‌اند توی پارک شورابیل.سایه‌ی درخت های بالای سرشان،مشت مشت هوای خنک میریزد روی سرشان. بابک،روی زیرانداز دراز کشیده،و تیشرتش ،با وزش باد ،روی تنش تکان می‌خورد. انگار آب تنی کرده و موهایش نمناک است. یک دستش را گذاشته زیر سرش و می‌زند. دوربین می‌رود سمت بابک، و لبخندش به خنده تبدیل می‌شود.(: . @rahrovaneshg313
2.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴پدر فلسطینی که قطعاتی از فرزندان کشته شده خود را در کیسه حمل می کند و فریاد می زند: "بچه های من مرده اند!"😭😭 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•‌• ↻♥️ ↯ ⇨@rahrovaneshg313
2.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ لحظه جان دادن پسر در مقابل پدر ...
🔴اگر در مقابل این جنایت‌ها که می‌بینیم سکوت کردیم قطعاً دیگر مسلمان نیستیم اصلاً انسان نیستیم و این را قول خواهم داد از این بلا بدترش را به سر ما خواهند آورد و آن روز دیر نخواهد بود ای اهل عالم به پا خیزید قبل از آنکه دیر شود دیگر تا کی بشینیم و تماشا کنیم...
▪️یک تکه نان .... 😭😭😭 شهید بیمارستان المعمدانی نشد آخر لب عطشان تو را آب دهم ...
🏴اعلام عزای عمومی در سراسر کشور... "دولت جمهوری اسلامی ایران طی بیانیه‌ای ضمن محکوم کردن اقدام جنایتکارانه رژیم صهیونیستی در قتل عام بیماران بویژه کودکان و زنان بی پناه در بیمارستان المعمدانی غزه، فردا چهارشنبه را در سراسر کشور عزای عمومی اعلام کرد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک‌نوری‌هریس✨🕊 رضا می‌پرسد:بابک،بهت خوش گذشت؟ بابک زل می‌زند به دوربین. نگاهش برق می‌زند. می‌گوید:عالی بود!خیلی خوش گذشت! مکث می‌کند و گردنش را کج می‌گیرد سمت برادرش:نمی‌دونم چطوری باید محبت‌هات رو جبران کنم،به خدا! ویدئو تمام می‌شود.مادر،گوشه‌ی چادرش را می‌کشد به چشمانش.خاله گوشه ی چانه‌اش می‌لرزد. گوشی را می‌گذارد روی پایش،و نگاهم می‌کند؛ همه‌ی پنجشنبه و جمعه‌ها روزه می‌گرفت.وقتی می‌رفتم مسافرت، برای ناهار که نگه می‌داشتیم، بابک،خودش را با نظافت ماشین سرگرم می‌کرد.صداش می‌زدیم: {بابک،بیا ناهار بخور دیگه!}.تازه اون موقع می‌فهمیدیم روزه گرفته. گاهی غر می‌زدم (آخی مسافرت‌ده نه اوروج توتماق؟). می‌گفت (نذر وارومدی.)! یکهو یادش می‌آید این جمله‌ها را به آذری گفته. ادامه میدهد:بهش می‌گفتم (آخه تو مسافرت هم روزه می‌گیری؟!). می‌گفت:(نذر دارم.). آفتابِ پشت پرده‌ی توری، کم کم قصد رفتن دارد. آراز می‌آید کنارم، و می‌گوید:من هم از بابک دای دای حرف بزنم؟ _اره.بگو دوست دارم بشنوم. . @rahrovaneshg313