[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابکنوریهریس✨🕊
#پارت_سوم
موجی از صمیمیت،بینمان شکل میگیرد.
مادر خم میشود و گوشی اش را از توی کیف کنار پایش بر میدارد.
میگوید: بیا اینجا بشین.
کنار مادر مینشینم و او توی گوشیاش،عکسها و ویدئوهای بابک را نشانم میدهد.
یکی از ویدئوها. مال یکی دو ماه قبل از رفتن بابک به #سوریه است.
توی ویدئو،رضا پسر بزرگ خانواده ی نوری ،میگوید:بریم اردبیل.
آن موقع نمیدانستند بابک قصد #رفتن دارد؛
آن هم با این همه جدیت.
هر چند وقت یکبار،وقت کار کردن مادرش،
دورش میچرخیده.
و از اینکه خیلی ها به #سوریه رفتهاند حرف میزده.
گاهی هم سرش را گوشه ی بالش مادرش میگذاشته و از وضعیت سوریه میگفته.
و اینکه چه خوب میشود او هم برود؛
اما حرفی از اینکه حتماً میخواهد برود،نبوده.
یعنی بوده و بابک به زبان نمیآورده.
خانواده نشستهاند توی پارک شورابیل.سایهی درخت های بالای سرشان،مشت مشت هوای خنک میریزد روی سرشان.
بابک،روی زیرانداز دراز کشیده،و تیشرتش ،با وزش باد ،روی تنش تکان میخورد.
انگار آب تنی کرده و موهایش نمناک است.
یک دستش را گذاشته زیر سرش و #لبخند میزند.
دوربین میرود سمت بابک، و لبخندش به خنده تبدیل میشود.(:
#کپیحراموپیگردقانونیوالهیدارد.
@rahrovaneshg313
2.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴پدر فلسطینی که قطعاتی از فرزندان کشته شده خود را در کیسه حمل می کند و فریاد می زند:
"بچه های من مرده اند!"😭😭
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
2.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ لحظه جان دادن پسر در مقابل پدر ...
🔴اگر در مقابل این جنایتها که میبینیم سکوت کردیم قطعاً دیگر مسلمان نیستیم اصلاً انسان نیستیم و این را قول خواهم داد از این بلا بدترش را به سر ما خواهند آورد و آن روز دیر نخواهد بود
ای اهل عالم به پا خیزید قبل از آنکه دیر شود دیگر تا کی بشینیم و تماشا کنیم...
15.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بلند شو علمدار...!😭🖤
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
🏴اعلام عزای عمومی در سراسر کشور...
"دولت جمهوری اسلامی ایران طی بیانیهای ضمن محکوم کردن اقدام جنایتکارانه رژیم صهیونیستی در قتل عام بیماران بویژه کودکان و زنان بی پناه در بیمارستان المعمدانی غزه، فردا چهارشنبه را در سراسر کشور عزای عمومی اعلام کرد"
#غزه #فلسطین #آخر_الزمان
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابکنوریهریس✨🕊
#پارت_چهارم
رضا میپرسد:بابک،بهت خوش گذشت؟
بابک زل میزند به دوربین. نگاهش برق میزند.
میگوید:عالی بود!خیلی خوش گذشت!
مکث میکند و گردنش را کج میگیرد سمت برادرش:نمیدونم چطوری باید محبتهات رو جبران کنم،به خدا!
ویدئو تمام میشود.مادر،گوشهی چادرش را میکشد به چشمانش.خاله گوشه ی چانهاش میلرزد.
گوشی را میگذارد روی پایش،و نگاهم میکند؛
همهی پنجشنبه و جمعهها روزه میگرفت.وقتی میرفتم مسافرت،
برای ناهار که نگه میداشتیم، بابک،خودش را با نظافت ماشین سرگرم میکرد.صداش میزدیم: {بابک،بیا ناهار بخور دیگه!}.تازه اون موقع میفهمیدیم روزه گرفته.
گاهی غر میزدم (آخی مسافرتده نه اوروج توتماق؟). میگفت (نذر وارومدی.)!
یکهو یادش میآید این جملهها را به آذری گفته.
ادامه میدهد:بهش میگفتم (آخه تو مسافرت هم روزه میگیری؟!).
میگفت:(نذر دارم.).
آفتابِ پشت پردهی توری، کم کم قصد رفتن دارد. آراز میآید کنارم،
و میگوید:من هم از بابک دای دای حرف بزنم؟
_اره.بگو دوست دارم بشنوم.
#کپیحراموپیگردقانونیوالهیدارد.
@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_پنجم
_حرف های من رو هم می نویسی؟
_حتماً حتماً مینویسم
چشم میدوزم به صورت لاغر و ظریفش.
خودش را شق و رق، روی مبل نگه داشته یک چشمش به ماست، و از گوشه چشم دیگرش،
حواسش به کارتونی که نگاه می کند:
_کشتی گرفتن رو دایی بابک بهم یاد داد. هیچی بلد نبودم یه دستم رو میگرفت. و یه دستش رو میذاشت دور کمرم و میگفت (ببین آراز، اینجوری) بعد من رو مینداخت زمین. هر وقت حوصله اش سر میرفت زنگ میزد به مامان و میگفت الهام آماده شو! پنج دقیقه دیگه میام دنبالت میاومد ما را میبرد خونشون دوستم داشت هی میاومد اینجا و با من بازی میکرد مادربزرگ زیرلب قربان صدقهی حرف زدن آراز میرود مادر هم با خنده نگاهش میکند. آراز چشم به باب اسفنجی دارد که با اختاپوس درگیر شده ما همچنان منتظر نگاهش میکنیم باب فرار میکند و آراز سر میچرخاند به طرفم: داییم که شهید شد من نمیدونستم مامان من رو گذاشته بود خونه دوستم طبقهی بالا یه روز که مامان من رو برده بود بیرون دیدم همه جا عکس دای دای هستش. گفتم: (مامان بابک دای چیزیش شده؟) گفت:( نه )گفتم:( پس عکسهاش چرا رو دیواره؟).
#کپیحراموپیگردقانونیوالهیدارد.
@rahrovaneshg313