[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه #شهید_بابک_نوری_هریس✨🕊
#پارت_شانزدهم
میگفت که «بابک دو سه سالش بود و من هم کلاس اول بودم .
یکی از همسایهها، کاروانی برای مشهد ترتیب داده بود. مادرم، لحظه های آخر متوجه شده بود و دوست داشت برود؛ اما یکی دو صندلی خالی بیشتر نمانده بود. ما چهار بچه بودیم و عمه ها وخاله ها گفتند بچه هارا ما نگه میداریم؛تو برو؛ اما مادرم قبول نکرد. گفت بدون بچه ها، دلم به رفتن رضا نمی دهد.
آخرش مارا هم با خودش برد. آن چند روزی که در مشهد بودیم، مادر مشغول رسیدگی به ما بود. به نظرم، از آن سفر، بیشتر خستگی برایش ماند تا لذت و آرامش؛ اما توی صورت مادر، هیچ چیز پیدا نبود.
ذره ای نارضایتی را نمی شود در نگاهش خواند.
مادرم هیچ وقت چیزی گله و شکایت نکرده است. اما وقتی کنار تابوت بابک گفت بابک جگرم را آتش زدی، فهمیدم حجم این درد خیلی سنگین است؛ آنقدر که صدای مادرِ همیشه ساکتم را درآورده است.»
**
در باز میشود. آقای جمشیدی وارد میشود. قد بلند و لاغر اندام است، و پوست صورتش انگار آفتاب سوخته باشد، قرمز و ملتهب می نماید. به احترامش از جایم بلند میشوم سلام میدهم و دعوتش می کنم به نشستن.
#کپیحراموپیگردقانونیوالهیدارد.
🍃@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه #شهید_بابک_نوری_هریس✨🕊
#پارت_هفدهم
جوانی ریزنقش که کیف بزرگی در دست دارد؛ از پشتش بیرون می آید و همانطور که برایم سر تکان میدهد، روی صندلی دورتر از میز مینشیند. دفتر کار آقای نوری شده محل قرار و گفت و گوهای من با دوستان و هم رزم های بابک.
حالا این میز بزرگ شیش صندلیِ دورش قفسهی پوشه ها، قاب عکس بابک، و دو پنجرهی رو به خیابان، در هفته یکی دو بار مرا میبینند.
آقای جمشیدی با آرامش و تواضع نشسته؛ انگار به این جور قرار ها عادت دارد. در این مدت، بارها اسمش را شنیدهام.بارها گفتهاند که بابک، بعد از آشنا شدن با این شخص متحول شده است.
نگاهش میکنم سر خم کرده تو کیفش؛ در جستجوی چیزی.
بعد سر بلند میکند و کنجکاوانه نگاهم میکند ؛انگار قصد دارد مرا سبک و سنگین کند.
سه خط چین چینِ گوشهی چشمش عمیق تر میشود.
روی صندلی جا به جا میشوم. میگوید:در خدمتام.
آرنج هایم را میگذارم روی میز، و خودم را میکشم جلو. نفسی عمیق میکشم دوباره خودم را معرفی میکنم و از کارم میگویم، و از کمکی که میتواند به من بکند. پیشتر، تلفنی با هم حرف زدهایم.
دو ماه پیش که زنگ زده بودم، خراج از کشور بود و گفت به محض رسیدن به ایران خبرم میکند. و حالا آمده است؛الوعده وفا.
دست میکشد به محاسن سفیدش که یک دست و مرتب،کشیدیگی صورت استخوانیاش را در بر گرفته.
#کپیحراموپیگردقانونیوالهیدارد.
🍃@rahrovaneshg313