eitaa logo
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
389 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
17 فایل
بسم‌رب‌المهدی❤️ کاردیگری‌ازدست‌این‌خادم‌بی‌دست‌وپابرمی‌آید؟ حالاکه‌رسیده‌ام‌به‌بودنت حالاکه‌صاحب‌روزگارم‌شده‌ای حالاکه‌آرزوی‌شیخ‌الائمه،سهم‌من‌شده‌است کاش‌بتوانم"صادقانه"خدمتگزارت باشم🥺 کپی؟حلالت‌هدف‌ما‌چیز‌دیگریست
مشاهده در ایتا
دانلود
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه ✨🕊 برای همین بعضی از یگان ها،اونجا مستقرن. یکی از اون یگان ها هم ما بودیم. _چطور شد با بابک صمیمی شدید؟ یقه‌ی کتش را صاف می‌کند و دست می‌کشد به صورتش. چشمانش را ریز می‌کند، و چین های دور چشمانش نمایان می‌شود. انگار دنبال اولین رد صمیمیت با شهید می گردد: _خب ،تو اون مقر، همه ی سرباز ها و نیروهای کادر، شبانه روز با هم زندگی می‌کردیم،و این، نزدیکی و آشنایی به وجود می‌اره. اونجا، به علت اوضاع آب و هوایی و چون منطقه‌ی صفر مرزیه، وضعیت سختی داره. با این زندگی سخت، زمانی میشه کنار اومد و طبیعت خشنش را تحمل کرد که همه ما با هم دوست و صمیمی باشیم؛ مثلاً تو زمستون،وقتی که سه چهار متر برف باریده که نمیشه بیرون رفت.... میپرم وسط صحبتش،و می‌پرسم: شما و سرباز هاتون، یه جا می‌مونید؟ آن قدر تعجب در صدایم است که به خنده اش می‌اندازد. می‌گوید: بله. تو مقر همه با هم زندگی میکنیم. این مقر که می‌گید، چه شکلیه؟ . 🌸@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه ✨🕊 _مقر فرماندهی ،از بیرون، شکل یه قلعه با درهای بلنده. یه در داره که به یه سالن بزرگ باز می‌شه.تو دل این سالن ، اتاق های متعددی هست که هر یک در اختیار یه نیرو قرار داره؛مثل اتاق نیروی انسانی ، آماد، اتاق فرماندهی ، اتاق حفاظت. هر اتاق هم یه عده سرباز برای برای خودش داره. مثلا بابک، سرباز نیروی حفاظت بود. همه این درها، به سالن باز میشه.یه تلویزیون هم تو سالن گذاشته ایم که همه افراد میان تو این سالن جمع میشن. توسالن، گاهی درباره مسائل روز صحبت می کنیم؛ گاهی فیلم نگاه می‌کنیم . گاهی هم بچه ها برای مناسبت ها ، برنامه ای آماده می کنند. یه شب هایی، شب روایت راه می انداختن ‌و ازم میخواستن که براشون از خاطرات جنگ بگم‌. بابک، تو تمام این برنامه‌ها ، پایه و پر تلاش بود. موقع حرف زدن می‌دیدم که با چه دقت و لذتی داره گوش می‌کنه. در ذهنم، گفته‌های آقای جمشیدی را ترسیم میکنم: قلعه ای که پر از سرباز است و اتاق ها و سالنی که صدای تلویزیون از آن می آید و جوان‌هایی که هر طرف چشم می چرخانند، برف است و برف. در میزنند. فنجان چای، مقابلمان قرار میگیرد. قندان قند را مقابل سردار میگذارم. سر کریستالی قندان، نور بالای سرمان را منعکس می کند. انگشت میکشم روی گل های ریز فنجان. گرمای چای نشسته به جانشان. . 🌸@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه ✨🕊 سردار جمشیدی،با پسرک همراهش صحبت میکند ؛از سرباز های دوسال پیشش است که به عشق سردار کنارش مانده و کم کم شده دستیارش. توی دفترم ، دنبال سوال هایی میگردم که نوشته ام. میپرسم :چطور به شناخت از بابک رسیدی؟ _میگن وقتی میخوای یکی رو بشناسی ، یا باید باهاش همسفره بشی، یا همسفر؛ وگرنه همینجور یهویی نمیشه کسی رو شناخت. با یه برخورد و یه دید نمیشه کسی رو شناخت و قضاوت کرد. این هم سفری و سفره ای، تو اونجا صورت گرفت. فرض کنید اگه من و بابک ، تو لشکر، همینجا، یعنی رشت، باهم آشنا می‌شدیم ،من تا ظهر بودم و عصر میرفتم خونه‌م ، بابک هم، یا نگهبان بود، یا میرفت خونه‌ش. اما اونجا، یعنی تو مقر سردشت، وضع فرق می‌کنه. بیرون که برف و نمیشه گشت یا کاری کرد و همه‌ش تو ساختمانیم.وقتی نشست و برخاست ها زیاد باشه ، خیلی چیز ها دستت میاد.این رو که این فرد چطور آدمیه ،میشه از رو کارهاش فهمید؛حتی این که چه هدفی داره.مثلا یه روز که برای نماز صبح از خواب بیدار شدم ،دیدم بابک یه گوشه نشسته و کتاب میخونه. پرسیدم «بابک،چرا بیداری،چه کتابی میخونی؟».گفت«دارم کتاب درسی میخونم بعد از سربازی می‌خوام رشته‌ی حقوقم رو ادامه بدم» خوب، وقتی این صحنه رو بارها میبینم ،میفهمم با یه جوون مستعد رو به رو هستم. . 🌸@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه ✨🕊 یا یه وقت هایی، بعد از نماز، کنار هم می‌شینیم ،و من برای این که یه جوونی رو شناسایی کنم و دستم بیاد چطور آدمیه از خانواده‌ش و این که اهل کجا و پدرش چکاره‌ست، می‌پرسم. مثلا میگه بابام کشاورزه،معلمه،کارگره،رئیس بانکه. خب این ها همه شرطه. مثلاً وقتی بابک گفت بابام پاسدار و رزمنده بوده و الان تو شهرداری کار می‌کنه ، فهمیدم این بچه تو بستری پرورش پیدا کرده که توش جهاد و از خود گذشتگی بوده. بعد دقیق می‌شم و می‌بینم همیشه نمازش رو سرِ وقت میخونه؛ حتی صبح ها؛ تو تموم کارهای گروهی مشارکت داره؛برای همه‌ی اعیاد و مناسبت ها ، به فکر برنامه و تدارکاته . پس میگم درود بر تو ؛ و پدر تو که چنین فرزندی رو تربیت کرده که خودش رو مقید به خوندن نماز اول وقت می‌دونه. چون اونجا، نماز زور زورکی نیست؛ نمی‌تونیم با تفنگ بیاریم‌شون نمازخونه تا تو برنامه‌ی نماز و دعا شرکت کنن. این، آشنایی کشف ما بود. بعد ها تو صحبت ها و همکاری و کارهای سخت ، همه چیز مشخص تر شد. خودکارم، دوباره هیچ کشیدن را شروع می‌کند. خط‌ها، پررنگ و کم رنگ می‌شوند: _میگن بابک تو سربازی متحول شد و راهش رو پیدا کرد. این حرف رو قبول دارید؟ . 🌸@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه ✨🕊 صاف می نشیند و تکیه می دهد به صندلی. حبه قند کوچکی بین انگشتانش تاب می خورد: _ببینید... بابک، از قبل زمینه داشت. گاهی یکی احساساتی میشه، یه حرف هایی میزنه و یه تصمیم هایی میگیره و بعد از مدتی هم تموم میشه و میره؛ اما بابک، کسی بوده که از بچگی مسجد میرفته، اعتکاف میرفته، هیئتی بوده.شنیده ام هربار که حس کرده اگه جایی بمونه، دچار گناه میشه، یهویی پا می‌شده و میرفته قم یا مشهد. با مسائل کشور، از طریق پدرش آشنا بوده. پس بابک زمینه داشته، و این زمینه هم تشدیش کرده. نگاهم روی قند است، ذرات ریز قند، روی میز میریزد، دارم به تمام شدن ذره ذره ی قند فکر میکنم که ول می شود گوشه ی خیس نعلبکی. _پس موافق‌اید که بی اثر نبوده؟ _یه وقت هایی، تو یه جاهایی، یه برخوردهایی با سرباز می‌کنن که اون سرباز، از هرچی سربازی و نظام و کشوره، متنفر میشه؛ می گه تموم کنم برم، پشت سرم رو هم نگاه نکنم. سی سال خدمت قانونی من تو سپاه تموم شده. من، تو سی و هفتمین سال خدمتم هستم. هنوز هم وقتی می‌خوام برای دوستانم حرف بزنم، صحبت ها و کارهای فرمانده هام رو که تو زمان جنگ توی دفتری نوشته ام، می خونم. برای سرباز هام هم این کار رو می کنم. . 🌸@rahrovaneshg313
سلام و عرض ادب..✋🌸 بدلیل اینکه نشد رمانو مثل همیشه در روز بزارم.. برا همین پنج پارت براتون گذاشتم.. امیدوارم ک خوشتون بیادو درسی بگیریم از زندگی شهدا..🤲🌱 التماس دعا..
هدایت شده از ناشناس "رهروان عشق "
اگر کسی هستو حرفی بوود... https://harfeto.timefriend.net/16978906004855 گوشِ جان شنوای حرف های شما🌱
_من ماندم تنهای تنها..🚶‍♀
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
_من ماندم تنهای تنها..🚶‍♀
+داداش جم کن بریم این دنیا دیگه بدرد نمیخوره..🙂
التماس دعای فرج.. یا زهرا مادر✋🌱