31.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به اشکِ توبهی رسول ترک
به هر دلی که تو عزات شکست
🎙 #علی_پورکاوه
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله 🌱
#شب_جمعه
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
شهدا را یاد کنیم حتی با یک صلوات 💚
الهم صَل عَلی مُحّمد و آلِ مُحّمَد و عَجل فَرَجَهُم ..))
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
°•🌱
#السلام_علیک_یا_بقیة_الله✋🏻
وقت است که از چهرهٔ خود پرده گشایی
«تا با تو بگویم غم شب های جدایی»
عمری ست که ما منتظر آمدنت، نه
تو منتظر لحظه ی برگشتن مایی
می خواستم از ماتم دل با تو بگویم
از یاد رود ماتم و دل چون تو بیایی
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
میگفت چرا خودت رو رها نمیکنی و
فریاد بزنی از حسین بخوای؟!
برو درِ خونهی اباعبدالله؛ منتش رو بکش
دورش بگرد؛ مناجات کن با حسین
بگو من با تو آغاز کردم، ولم نکنی
دیگه نمیکشم ادامه بدم متوقف شدم
حسین بازهم دستت رو میگیره
فقط بخواه ازش . .
#استادپناهیان
سلام علیکم ✋️
رفقا میخوایم به نیابت از امام زمان و شهدا از شنبه چهلِ زیارت عاشورا بزاریم وبخونیم
هر کسی میتونه بخونه پیام بده 👇
@Abo_fazl_133
3.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*✺✦﷽✦✺
💠فضیلت زیارت عاشورا
▫️بیائید در رکاب سید الشهدا به شهادت برسیم
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۵۶
و چاقو ، در پوست گرفتن سیب مردد می ماند.
از وقتی نیست،میوه هامون انقدر می مونه تا خراب میشه.
صدای هق هق مردانه ای،به جان دیوار ها لرزه می اندازد.مادر، سیب را می گذارد توی پیش دستی،وچادر را می کشد روی صورتش.
و دوباره من میمانم در حجم غریبی از دل تنگی ها. حس می کنم
بابک از پشت تمام قاب های آویخته به دیوار،غمگین نگاهم می کند.
گوشه ی شالم را توی دستم می پیچانم. پدر،دستمال کاغذی را میکشد سمت خودش. صورتش را در سفیدی کاغذ پنهان میکند.
بعد،نفسی عمیق می کشد وباقی بغضش را فرو می دهد؛انگار تکه های بغص شکسته ورفته باشد در چشمانش .اشک است که لابه لای محاسنش گم میشود.
یه روز به بابک وامید گفتم برای خرج دانشگاه وپول تو جیبی مبلغی را اعلام کنید تا هر ماه بهتون بدم.یر یک شون،مبلغی پیشنهاد دادن ومن قبول کردم.چند روزی دقت کردم ودیدم بابک خیلی کتاب میخره ؛همه ی کتاب هاش هم سنگین وگرونه. پولی که بهش میدادم ،خیلی کم بود.تو وادی پدرو پسری کشیدمش کنارو خواستم مبلغی اضافه تر از مبلغی که به امید می دادم،بهش بدم.گفتم: تو خرجت از امید بیشتره.اضافه بر ماهیانه ات ،این رو هم بگیر.بارک ناراحت شد وگفت : بابا این چه کاریه؟ ما با هم توافق کرده ایم.
#پارت_۵۷
و چاقو ، در پوست گرفتن سیب مردد می ماند.
از وقتی نیست،میوه هامون انقدر می مونه تا خراب میشه.
صدای هق هق مردانه ای،به جان دیوار ها لرزه می اندازد.مادر، سیب را می گذارد توی پیش دستی،وچادر را می کشد روی صورتش.
و دوباره من میمانم در حجم غریبی از دل تنگی ها. حس می کنم
بابک از پشت تمام قاب های آویخته به دیوار،غمگین نگاهم می کند.
گوشه ی شالم را توی دستم می پیچانم. پدر،دستمال کاغذی را میکشد سمت خودش. صورتش را در سفیدی کاغذ پنهان میکند.
بعد،نفسی عمیق می کشد وباقی بغضش را فرو می دهد؛انگار تکه های بغص شکسته ورفته باشد در چشمانش .اشک است که لابه لای محاسنش گم میشود.
یه روز به بابک وامید گفتم برای خرج دانشگاه وپول تو جیبی مبلغی را اعلام کنید تا هر ماه بهتون بدم.یر یک شون،مبلغی پیشنهاد دادن ومن قبول کردم.چند روزی دقت کردم ودیدم بابک خیلی کتاب میخره ؛همه ی کتاب هاش هم سنگین وگرونه. پولی که بهش میدادم ،خیلی کم بود.تو وادی پدرو پسری کشیدمش کنارو خواستم مبلغی اضافه تر از مبلغی که به امید می دادم،بهش بدم.گفتم: تو خرجت از امید بیشتره.اضافه بر ماهیانه ات ،این رو هم بگیر.بارک ناراحت شد وگفت : بابا این چه کاریه؟ ما با هم توافق کرده ایم.
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۵۸
چرا حق خواهر ها وبرادر های دیگه رو میخوای به من بدی؟
من عرضه داشته باشم،با همین مبلغ سر میکنم.نداشته باشم هم میرم سر کار، وخرجم را در می آرم.یه بار هم نمیدونم چه مشکلی برام پیش اومده بود کهبه یه تومن پول احتیاج پیدا کرده بودم.انگار وقتی داشتم به مادرش میگفتم ،بابک شنیده بود،تو حیاط بودم که اومد پیشم.یه بسته پول هم دستش بود.گفت :بابا این یه میلیون رو بگیرو کارت رو راه بنداز.پرسیدم از کجا آوردیش ،بابک؟ خوب، چند سال پیش یه میلیون مبلغ کمی نبود. خندید وگفت: کم کم جمع کرده ام.من هم فکر کردم از پول تو جیبی که بهش میدادم ،پس انداز کرده.بعد ها فهمیدم میره سرکار. دوستش میگفت:وقتی می اومد سر کار،یه جزوه یا کتاب ،همراهش بودبا یه دستش ،آب وگچ رو حل میکرد ، وبا دست دیگه ،جزوه یا کتاب دانشگاهش رو ورق میزد.هم رزم هاش میگن که تو سوریه هم مدام جزوه وکتاب دستش بوده.آخرین روز،برادرکاید خورده (شهید)ازش فیلم میگیره.اونجا هم دفترو خودکار دستشه.
هوا رو به تاریکی است.نور اندک سیگار آقای نوری،با هر پک پر جان می شود وبعدش کم جان.کنار در باز اتاق سمت ایوان نشسته.نگاهش از
پله هایی که بابک پارسال از آن ها بالا رفته وساکش را گذاشته بود رکی کولش ،بالا میرود وبدون بابک پایین می آید.آه
#پارت_۵۹
بلندی میکشدو کلافه گوشی اش را در دستش میگیرد:
آخرین بار،باهم رفتیم پیک نیک،ره به روی امام طاده هاشم،یه روستایی هست به اسم بیجار.اونجا،یه سد بزرگی هست که آبش یخ یخه.بخاری که از آب بلند میشه،آدم رو به لرز میندازه .بابک،تنهایی تک تک وسیله هارو دستش گرفت و برد اونور رود خونه.محال بود باشه وبزاره کسی کارهای سنگین رو بکنه.اونجا، تو ارتفاع سه متر،یه درخت انداخته ان وسط رود خونه.سه متر هم عمق آبه. مردم میرن رو درخت می ایستن وشیرجه میزنن. دیدم بابک،لباسش رو درآورد.پرسیدم،تنهایی کجا میری؟
گفت: میخام برم شنا کنم. گفتم: پس من چی؟ خندید وگفت: بابا دست بردار شما دیگه پیری؛ازت گذشته!گفتم : پیر چیه پسر؟من رزمنده مناطق کردستان بودم ها!بابات رو دست کم گرفتی؟هی می خندید ومیخواست منصرفم بکنه.گفتم : بابک،هر چند تا شیرجه بزنی منم میزنم.رفتیم رو درخت.حین رفتن میدیدم بابک همه حواسش به منه که نیفتم. دو سه بار پریدیم .دیگه نفس کم آورده بودم.اما نمیخواستم بابک متوجه بشه.اما از نگاهش که همه ش به من بود،نگرانیش مشخص بود. کم کم آدم ها داشتن می اومدن وبابک زیر لب میگفت: بابا دیگه بسه. مردم میان
ازت فیلم میگیرن ومیزارن تو فضای مجازی ها! فهمیدم برای اینکه
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313