eitaa logo
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
389 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
17 فایل
بسم‌رب‌المهدی❤️ کاردیگری‌ازدست‌این‌خادم‌بی‌دست‌وپابرمی‌آید؟ حالاکه‌رسیده‌ام‌به‌بودنت حالاکه‌صاحب‌روزگارم‌شده‌ای حالاکه‌آرزوی‌شیخ‌الائمه،سهم‌من‌شده‌است کاش‌بتوانم"صادقانه"خدمتگزارت باشم🥺 کپی؟حلالت‌هدف‌ما‌چیز‌دیگریست
مشاهده در ایتا
دانلود
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊 خاله زل زده بود به خواهر زاده اش ، توی دلش قربان صدقه اش رفته بود. یادش آمده بود ،چند سال پیش وقتی دو خواهر خانه شان روبه روی هم بود،همین بابک که حالا بزرگ شده و تصمیم به رفتن گرفته بود،هر روز با دستان کوچکش ، در خانه شان را می کوبیدو او در را که باز می کرد،قامت کوچک وصورت ریزه ی بابک را می دید که تمامش لبخند بود.بابک نگاهش می کرد ومی گفت:(خالا آلما وارزدی؟) وخاله اش دلش غش میرفت از شیرین زبانی بابک ، به سینه اش میفشردش و سیبی دستش میداد. بعد ها هم بابک طبق عادت هر وقت به خانه ی خاله اش می رفت،بعد از شنیدن صدای خاله از پشت در باز کن، لحن بچگانه به صدایش می دادو می گفت: (خالا،گینه آلما واروز؟)و حالا همین بابک می خواهد برودو او فقط توانسته بود بگوید: چرا بابک ؟واو گفته بود : داعش خیلی از جوون های مارو کشته خاله! باید بریم انتقام خون اون هارو بگیریم. باید از ناموس مون دفاع کنیم،خاله! بستگان،هر یک خاطره ای از بابک دارند برای گفتن و نگفتنش دودل اند. می ترسند دلتنگی مادر بیشتر شود.مادر برای فرار از بغض، به آشپز خانه می رودو آشغال سبزی را توی زباله می اندازد. خاله رقیه می گوید:چقدر بابک وقت پاک کردن سبزی و وسایل @rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊 احسان ،ازمون صلوات گرفت. آخرش گفتم: بابک، بسه دیگه!خسته شدیم. خندید وگفت: ثواب داره،خاله!دوباره گفت (برای سلامت.....)مادر لبش به لبخندی باز می شود،همان جا پای ظرفشویی می نشیند. از بچگی عادت داشت وقتی بچه بود وسوار ماشین میشدیم که بریم جایی،همین که ماشین حرکت می کرد،بابک برای سلامت آقای راننده صلوات می فرستاد!برای سلامت همه، تو جاده صلوات می فرستاد. دیگه صداش می کردیم ملا بابک. صدای خنده برای لحظه ای غم نبود بابک را از دل ها دور می کند. خاله محموده کم خم می کندتا خواهرش را از توی آشپز خانه ببیند:خیلی هم تمیزه ها باجی! اون شب که اومده بود خونمون، دیده بود بالا شلوغه، رفته بود لباس هاش رو تو انباری آویزون کرده بود! نمیدونم رفتم چی بردارم که دیدم یه چیزی از وسط انبار آویزونه؛با خودم گفتن این دیگه چیه؟ دیدم لباس بابکه.واسه اینکه کثیف نشه، کنار دیوار هم آویزون نکرده بود! حواس مادر می رود سمت حیاط؛ روی طنابی که تی شرت بابک تاب می خورد.این روزها، حواسش پرت شده،یا منتظر است که خود بابک بیاید وطبق عادت، لباس هایش را از روی طناب بردارد وتوی کشویش بگذارد؟ @rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊 تلفن زنگ می خورد. همه تکانی به خود می دهند.نگاه همه می رود سمت مبلی که گوشی مادر رویش است.مادر ،روی زانو خودش را به گوشی می رساند. درد زانو ها امانش را می برد.صدای بابک از میان شلوغی دو رو برش به گوشش میرسد.حال واحوال می کنندو مادر می گوید:خاله ها اینجان برات آش پشت پا پختم وبه همسایه ها هم دادم. بابک می گوید: چرا مامان؟الان همه ی همسایه ها می فهمن که من رفته ام سوریه! وقتی مادر آش را دم خانه ی همسایه ها برده وگفته بود:آش پشت پای بابک است؛ رفته سوریه....خشک شان زده بود. کی باور می کردپسری که تمام این سال ها ظاهری امروزی داشته ،یک هو از سوریه سر در بیاورد؟ مادر برای خاطر جمعی پسر می گوید:نه ،بهشون نگفتم آش پشت پای تویه .گفتم نذریه. می داند پسرش این کارها را دوست ندارد.از نظر او، این کارها ،یک جور تظاهر کردن است.مگر وقتی فوق لیسانس دانشگاه تهران قبول شده بود به کسی گفته بود؟یا اجازه داده بود مادرش،فامیل را دعوت کند ومهمانی بدهد؟گعفته بود چه کاریه؟من برای خودم درس خوانده ام وبرای خودم دانشگاه قبول شده ام.چرا باید تو بوق وکرنا کنم؟ @rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊 حالا همین پسر نگران استکه مبادا مادر ماجرای رفتنش را به کسی گفته باشد.مادر می پرسد:به دوست هات نگفتی؟ جواب می دهد:فقط خدا حافظی کردم وگفتم یه مدت نیستم.همه فکر کردن میرم خارج من هم گفتم آره. مادر با تعجب دست روز خال کنار چانه اش می گذارد.بابک جواب می دهد: سوریه هم خارجه دیگه مامان! وصدای خنده ی هر دویشان بلند می شود. تلفن قطع می شود خاله ها،منتظر خبری از بابک،به دهان خواهر چشم دوخته اند.مادر روی مبل می نشیند؛درست جایی که وقت رفتن بابک پدر نشسته بود.همان جا سنگینی دنیا را روی پاهایش حس کرده بود که نتوانسته بود قدمی به سمت پدرش بردارد؛که اگر بر می داشت شایدحالا بابک توی اتاقش بود؛نه سوار ماشینی که به سمت فرودگاه امام می رفت که پروازشان بدهد به سمت دمشق. مادر فکر کرد این سرنوشت،چه بازی هایی میتواند داشته باشد.همین چند ماه پیش بود که توی همین سالن،کنار آشپز خانه رضا وپدرش به بابک گفتند برای ادامه تحصیل به آلمان برود.پدر به بابک نگاه کرده وگفته بود(تو پسر زرنگی هستی توانایی تنها زندگی کردن رو هم داری ومیتونی رو پای خودت وایسی.اگه موافق باشی ،بفرستمت آلمان،اونجا ادامه تحصیل بده)بابک با لبخند، @rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊 تلفن زنگ می خورد. همه تکانی به خود می دهند.نگاه همه می رود سمت مبلی که گوشی مادر رویش است.مادر ،روی زانو خودش را به گوشی می رساند. درد زانو ها امانش را می برد.صدای بابک از میان شلوغی دو رو برش به گوشش میرسد.حال واحوال می کنندو مادر می گوید:خاله ها اینجان برات آش پشت پا پختم وبه همسایه ها هم دادم. بابک می گوید: چرا مامان؟الان همه ی همسایه ها می فهمن که من رفته ام سوریه! وقتی مادر آش را دم خانه ی همسایه ها برده وگفته بود:آش پشت پای بابک است؛ رفته سوریه....خشک شان زده بود. کی باور می کردپسری که تمام این سال ها ظاهری امروزی داشته ،یک هو از سوریه سر در بیاورد؟ مادر برای خاطر جمعی پسر می گوید:نه ،بهشون نگفتم آش پشت پای تویه .گفتم نذریه. می داند پسرش این کارها را دوست ندارد.از نظر او، این کارها ،یک جور تظاهر کردن است.مگر وقتی فوق لیسانس دانشگاه تهران قبول شده بود به کسی گفته بود؟یا اجازه داده بود مادرش،فامیل را دعوت کند ومهمانی بدهد؟گعفته بود چه کاریه؟من برای خودم درس خوانده ام وبرای خودم دانشگاه قبول شده ام.چرا باید تو بوق وکرنا کنم؟ @rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊 حالا همین پسر نگران استکه مبادا مادر ماجرای رفتنش را به کسی گفته باشد.مادر می پرسد:به دوست هات نگفتی؟ جواب می دهد:فقط خدا حافظی کردم وگفتم یه مدت نیستم.همه فکر کردن میرم خارج من هم گفتم آره. مادر با تعجب دست روز خال کنار چانه اش می گذارد.بابک جواب می دهد: سوریه هم خارجه دیگه مامان! وصدای خنده ی هر دویشان بلند می شود. تلفن قطع می شود خاله ها،منتظر خبری از بابک،به دهان خواهر چشم دوخته اند.مادر روی مبل می نشیند؛درست جایی که وقت رفتن بابک پدر نشسته بود.همان جا سنگینی دنیا را روی پاهایش حس کرده بود که نتوانسته بود قدمی به سمت پدرش بردارد؛که اگر بر می داشت شایدحالا بابک توی اتاقش بود؛نه سوار ماشینی که به سمت فرودگاه امام می رفت که پروازشان بدهد به سمت دمشق. مادر فکر کرد این سرنوشت،چه بازی هایی میتواند داشته باشد.همین چند ماه پیش بود که توی همین سالن،کنار آشپز خانه رضا وپدرش به بابک گفتند برای ادامه تحصیل به آلمان برود.پدر به بابک نگاه کرده وگفته بود(تو پسر زرنگی هستی توانایی تنها زندگی کردن رو هم داری ومیتونی رو پای خودت وایسی.اگه موافق باشی ،بفرستمت آلمان،اونجا ادامه تحصیل بده)بابک با لبخند، @rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊 حرف های پدر را گوش میکرده ،رضاصحبت پدر را ادامه داده بود( تو از همه ی ما درس خون تری).مطمئنم بری اونجا به رده های بالایی میرسی. بابک لب جنبانده بود.پدر به بابک گفته بوداز لحاظ هزینه وامکانات نگران چیزی نباشد.بعد به تخت سینه اش کوبیده وگفته بود همه اش با من.بابک گفته بود خیلی خوبه که پدر وبرادری مثل شما دارم که این قدر پشتم هستید؛اما من برای خودم یک برنامه ی پنج ساله ای نوشته ام.هیچ جای این برنامه سفری به خارج نوشته نشده. برادر بزرگتر سعی میکند متقاعدش کند که اگر برود،علاوه بر اینکه برای خودش راه پیشرفت باز می شود.میتواند بر آینده ی خواهر وبرادر هایش هم اثر بگذارد ،اما بابک با صبوری به پدر وبرادر می گوید( اجازه بدید با برنامه ی خودم پیش برم)در برابر این آرامش وادب دیگر حرفی هم می ماند مگر؟ خانا در سکوت فرو رفته و هر کسی با فکرز گلاویز است تصویر زنی دل نگران آینده وبرنامه پسرش ،توی شیشه ی تلویزیون قاب شده. هواپیما پر شده از صدای خنده وشوخی،هر کسی اسم دوستش را صدا میزندو دنبالش می گردد.یکی دنبال علی است تا کنار دستش @rahrovaneshg313
اینم نُه پارت.. تقدیم نگاه های قشنگتون..🙃🌱
محمود عیدانیان202030_50898442.mp3
زمان: حجم: 9.95M
وابسته ی دنیا شدم ، خسته شدم..!(:💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•‌• ↻♥️ ↯ ⇨@rahrovaneshg313
بدهکاری دنیا به من یه بوسه از ضریح عشق 💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•‌• ↻♥️ ↯ ⇨@rahrovaneshg313