اگر دقالبابِ زندگی ام شما نباشید..
من دقالمرگ میشوم..
- ای بابِ مُرادِ من، صاحب الزمان💚
السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه...
@rahrovaneshg313
جنـوداللّٰھلـاتَفشَـلُواهـم
فـآئزونبالـشھآدةأوبـالفتـح ..
سَـربآزانِخُـداشِکستنـمیخورَدنـد
آنـھاپِیـروزمیشَـوندبـآشَـھآدتیآفَتـح!
#فلسطین
#طوفان_الاقصى
@rahrovaneshg313
*🔺این اَبَرمرد گفت "طرح خاورمیانه بزرگ آمریکارو خفه میکنه"،شد.
گفت:"بشار پیروز میشه"،شد.
گفت:"کلک داعش کنده میشه"،شد.
گفت:"آمریکا از عراق و افغانستان شکست میخوره"،شد.
گفت:"رژیم غاصب رفتنیست"
گفت:"سنصلی فیالقدس"
گفت:"اسر۱ئیل ۲۵سال آینده رو نمیبینه"
و ما ایمان داریم ✌️
@rahrovaneshg313
12.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من کم آوردم به ابالفضل💔:)
@rahrovaneshg313
وقتِ لبیک که شد
اسماعیل ها را ؛
به قربانگاه فرستادند
هاجرها ..
@rahrovaneshg313
من به قُربانِ خدا، چون که مرا غمگین
دید
بَهْرِ خوشحالیِ من، در دلم انداخت تو را :)❤️🩹
@rahrovaneshg313
شھیدگمنامبود؛اسمنداشت..
موقعتلقینخوندنبھشگفتن:
اِسمَاِفهَمایُهَاالشَهید:)💔
@rahrovaneshg313
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
🌿 ⚪️ قسمت : چهل و هفتم و میدیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم :
🌿
⚪️ قسمت : چهل و هشتم
و او زیر لب حضرت زهرا را صدا میزد. هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم
روی زمین نشست. هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و میدیدم از غیرت مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانه اش میلرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جمالتم جا نمیشد که با اشک
چشمانم التماسش میکردم و او از بلایی که میترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروخته تر میشد. میدیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمی-کند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک
جمله گفتم :»دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!«و میدانست موبایلش دست عدنان مانده که خون غیرت در نگاهش پاشید، نفس هایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیدهام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :»قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!« ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل امیرالمؤمنین داشتم که میان گریه زمزمه کردم :»مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین امانت سپردی؟ بهخدا
فقط یه قدم مونده بود...« از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم میکرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از
نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :»زخمی بود، داعشیها داشتن فرار میکردن و نمی-خواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!« و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکمتر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :»دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست امیرالمؤمنین بودی و میدونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!« و آنچه
من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :»حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن
سرشون رو بریدن و بردن تا تلفاتشون شناسایی نشه!« و من میخواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که عاشقانه نجوا کردم :»عباس برامون یه نارنجک اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمیذاشتم دستش بهم برسه...« که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد
:»هیچی نگو نرجس!« میدیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، الهه ی دلتنگی را در نگاهش میدیدم و فرصت عاشقانه مان فراخ نبود که یکی از رزمنده ها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. رزمنده با
تعجب به من نگاه میکرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند.ظاهراً از فرماندههان بودند که همه با عجله به سمتشان میرفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع
شدند. با پشت دستم اشکهایم را پاک میکردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش میرفت و دیدم یکی از فرماندهها را در آغوش کشید...
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313