🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
🌿 ⚪️ قسمت : چهل و هشتم و او زیر لب حضرت زهرا را صدا میزد. هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در ا
🌿
⚪️ قسمت : چهل و نهم
مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای نورانی او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی
به دلم میداد که نقش غم از قلبم رفت. پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیه ای دور گردنش و بی دریغ
همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و میبوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت. ظاهراً دریای آرامش این فرمانده نه فقط
قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :»معبر اصلی بهسمت شهر باز شده!« ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر رد نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرماندهای سینه سپر کرد :»حاج قاسم بود!« با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم آمرلی در همه روزهای محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمندهها مثل
پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش می-خندد. حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمندهها بود و دل او هم پیش حاج قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه
کرد :»عاشق سیدعلی خامنه ای و حاج قاسمم!« سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :»نرجس! بهخدا اگه ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار
سقوط میکرد!« و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت شیعه را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای داعش خط و نشان کشید :»مگه شیعه مرده باشه که حرف
سید علی و مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!« تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن شهادت سرشان روی بدن سنگینی میکرد و حیدر هنوز از همه غمهایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :»عباس برات از حاج قاسم
چیزی نگفته بود؟« و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شهیدم شیشه چشمم را از گریه
پُر میکرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد. ردیف ماشین ها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم میکرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای شهادت بردم :»چطوری آزاد شدی؟« حسم را باور نمیکرد که به
چشمانم خیره شد و پرسید :»برا این گریه میکنی؟« و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را میپوشاندم و همان نغمه ناله های حیدر و پیکر مظلومش کم دردی نبود
که زیر لب زمزمه کردم :»حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!« و همین جسارت عدنان برایش دردناکتر از اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :»اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و تهدیدت میکرد من میشنیدم! به خودم گفت
میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به-خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!« و از نزدیک شدن عدنان به ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :»امروز وقتی فهمیدمکشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!« و فقط امداد امیرالمؤمنین مرا نجات داده و می-دیدم قفسه سینهاش از هجوم غیرت میلرزد که دوباره
بحث را عوض کردم :»حیدر چجوری اسیر شدی؟« دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشینها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :»برای شروع عملیات، من و یکی دیگه از بچه ها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.« از تصور درد و
غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها اخر ماجرا را گفت :»یکی از شیخ های سلیمان بیک که
قبلا با بابا معامله میکرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و میخواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.« از اعجازی که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم کریم اهل بیت حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و روزبرایش دلبرانه ناز کردم :»حیدر نذر کردم اسم بچمون رو حسن بذاریم!« و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :»نرجس! انقدر دلم
برات تنگ شده که وقتی حرف میزنی بیشتر تشنه صدات میشم!« دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمیکردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود...
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
🌿 ⚪️ قسمت : چهل و نهم مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو س
🌿
⚪️ قسمت : پنجاه
. مردم همه با پرچم های یاحسین و یا قمر بنی هاشم برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانه مان رابه هم نمیزد. بیش از هشتاد روز مقاومت در برابر داعشو دوری و دلتنگی، عاشقترمان کرده بود که حیدر دستمرا میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ماهستیم
⭕️پایان
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
شبتون بخیر باشه اهالی خوبه"رهروان عشق:)!"
شبتون شهدایی..✨
التماس دعای فرج..🤲🌱
یا زهرا مادر✋
بیداری؟!👀
تا الان ک بیداری..بنظرت خوب نیست ی جایزه خوشگلو توپ از خدا بگیریم..
پاشو یا علی مدد..وضو بگیر و دورکعت نماز ب نیت نماز شب بخون..
برا ظهور بابا مهدیم خیییلییی دعا کنین..
برا ما فقیر فقراو گدای در خونه مادر زهرا🌱❤️😍
یا علی مدد..✋✨🌱
°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°
"﷽"
-بہسَرمشوقِتـُــووبہدلممیلِتُـوباشدهمہصُبح..💛:)
-دࢪآغازعࢪضسݪامۍمیڪنیمبہ۱٤گݪازگݪها؎بہشتۍ:↯
🌼⇦"ﺍﻟﺴﻼﻡﻋﻠﯿﮏَﯾﺎﺭﺳﻮﻝَﺍﻟﻠﻪ"
🌼⇦"ﺍﻟﺴﻼﻡﻋﻠﯿﮏَﯾﺎﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ"
🌼⇦"ﺍﻟﺴﻼﻡﻋﻠﯿﮏِﯾﺎﻓﺎﻃﻤﺔُﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ"
🌼⇦"ﺍﻟﺴﻼﻡﻋﻠﯿﮏَﯾﺎﺣﺴﻦَﺑﻦَﻋﻠﯽٍﻥِﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ"
🌼⇦"ﺍﻟﺴﻼﻡﻋﻠﯿﮏَﯾﺎﺣﺴﯿﻦَﺑﻦَﻋﻠﯽٍﺳﯿﺪَﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ"
🌼⇦"ﺍﻟﺴﻼﻡﻋﻠﯿﮏَﯾﺎﻋﻠﯽَّﺑﻦَﺍﻟﺤﺴﯿﻦِﺯﯾﻦَﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ"
🌼⇦"ﺍﻟﺴﻼﻡﻋﻠﯿﮏَﯾﺎﻣﺤﻤﺪَﺑﻦَﻋﻠﯽٍﻥِﺍﻟﺒﺎﻗﺮ"
🌼⇦"ﺍﻟﺴﻼمﻋﻠﯿﮏَﯾﺎﺟﻌﻔﺮَﺑﻦَﻣﺤﻤﺪٍﻥِﺍﻟﺼﺎﺩﻕ"
🌼⇦"ﺍﻟﺴﻼﻡﻋﻠﯿﮏَﯾﺎﻣﻮﺳﯽﺑﻦَﺟﻌﻔﺮٍﻥِﺍﻟﮑﺎﻇﻢ"
🌼⇦"ﺍﻟﺴﻼﻡﻋﻠﯿﮏَﯾﺎﻋﻠﯽَّﺑﻦَﻣﻮﺳَﯽﺍﻟﺮﺿَﺎﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ"
🌼⇦"ﺍﻟﺴﻼﻡﻋﻠﯿﮏَﯾﺎﻣﺤﻤﺪَﺑﻦَﻋﻠﯽٍﻥِﺍﻟﺠﻮﺍﺩ"
🌼⇦"ﺍﻟﺴﻼﻡﻋﻠﯿﮏَﯾﺎﻋﻠﯽَّﺑﻦَﻣﺤﻤﺪٍﻥِﺍﻟﻬﺎﺩﯼ"
🌼⇦"ﺍﻟﺴﻼﻡﻋﻠﯿﮏَﯾﺎﺣﺴﻦَﺑﻦَﻋﻠﯽٍﻥِﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ"
🌼⇦"السَّلامُعلیکَیابقیَّةَاللهِیااباصالحَالمهدی؛یاخلیفةَالرَّحمنُویاشریکَالقرانایُّهاالاِمامَالاِنسُوالجّانّسیِّدیومَولایْالاَمانالاَمان...وﺭﺣﻤﺔﺍﻟﻠﻪﻭﺑﺮﮐﺎﺗﻪ"
#اݪّلهُمَّصَݪِّعَݪےمُحَمَّدوَآݪِمُحَمَّدوَعَجِّݪفَرَجَهُمْ✨
#أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـࢪَجوالعافيةَوالنَّصࢪ ✨
°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°♡°•♡•°
@rahrovaneshg313
____ذکر روز________
🗓 دوشنبه
📿 صد مرتبه «یا قاضی الحاجات»
.🌱☔..
_خادم:)
@rahrovaneshg313