eitaa logo
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
389 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
17 فایل
بسم‌رب‌المهدی❤️ کاردیگری‌ازدست‌این‌خادم‌بی‌دست‌وپابرمی‌آید؟ حالاکه‌رسیده‌ام‌به‌بودنت حالاکه‌صاحب‌روزگارم‌شده‌ای حالاکه‌آرزوی‌شیخ‌الائمه،سهم‌من‌شده‌است کاش‌بتوانم"صادقانه"خدمتگزارت باشم🥺 کپی؟حلالت‌هدف‌ما‌چیز‌دیگریست
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊 چیزی نمی خرید پول هایش را توی کیف کوچکی که از وسط دو تای کوچک می خورد و درش با چسب پهنی بسته می شد ،جمع می کرد و توی جیبش می‌گذاشت. روزی مش جلال،پیرمرد همسایه، به او میگوید «بابک همه‌ی پول هات رو مدرسه نبر. بده من برات نگه دارم. از مدرسه اومدی، بهت میدم». وقتی که روزها توی کوچه روی کوچکش می مش جلال، وقتی روزها توی کوچه،روی کتل کوچکش می‌نشست، بارها دیده بود که بابک، پول ها را می گذارد زمین، و یکی یکی می‌شمارد و دوباره جمع می کند. بابک، با شک و تردید،کیفش را به دست مش جلال می دهد. ظهر، وقتی به کوچه می رسد، برای گرفتن کیفش می‌رود. پیرمرد کیف را به دست بابک می‌دهد، بابک می‌نشیند و پول‌ها را با دقت می شمارد؛ انگار نگران کم شدن پولش بوده ، و وقتی می‌بیند پس اندازش نه تنها کم نشده، که بیشتر هم شده، میخندد و آویزون گردن مش جلال می‌شود. بعد از آن مسئول نگهداری پول و حساب کتابش، مردی می‌شود که شب و روزِ پر از تنهایی‌اش را ته کوچه‌ی پروانه سپری میکرده است. بابک ۱۰ ۱۱ سالش بوده که یک روز غروب با کارت عضویت در بسیج به خانه می آید با شور و شوق به مادر می‌گوید؛ عضو بسیج مسجد صادقیه شده ام. بعد از آن، بیشتر روزها، بعد از مدرسه به مسجد می رود. در مسابقات قرآن نماز و شرکت می‌کند. . 🍃@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه ✨🕊 وقت جایزه می‌برد، با ذوق به خانه برمیگردد؛ اول نشان مش جلال می دهد و بعد،نشان خواهر و برادرهایش. مداد و پاک کن دفتر هایی که بابک جایزه گرفته، هنوز هم توی کمد مادر یادگار مانده است. بابک،از همان وقت‌ها، نماز مغرب خود را هر روز در مسجد می خواند و به خانه برمی گشت. صوت قرآنش همیشه در اتاق‌های تودرتوی خانمی شنیده می‌شد. *** هندزفری را از گوش جدا می کنم. هنوز صدای آرام رفیقه خانم توی گوشم می‌پیچد.چهره‌ی صبورش با آن چشمانی که از آن مهربانی می بارد، جلوی چشمانم است محکم است و نفوذ ناپذیر. این زن، حرف های زیادی دارد و خیلی درد ها را مرهم شده و از سختی‌های زیادی گذشته؛اما هیچ نمی‌گوید. زیاد گریه نمی‌کند؛ چون طاقت ناراحت شدن بچه هایش را ندارد. ساکت می‌ماند و بی قراری های بچه هایش را به قرار می رساند. الهام می گفت:« مادرم کم حرف است؛ کم توقع است؛ کم ناراحت می شود؛ کم گله می‌کند. همیشه برای خودش کم خواسته است. همیشه هر چیزی را اول برای بچه هایش می خواهد.». . 🍃@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه ✨🕊 می‌گفت که «بابک دو سه سالش بود و من هم کلاس اول بودم . یکی از همسایه‌ها، کاروانی برای مشهد ترتیب داده بود. مادرم، لحظه های آخر متوجه شده بود و دوست داشت برود؛ اما یکی دو صندلی خالی بیشتر نمانده بود. ما چهار بچه بودیم و عمه ها وخاله ها گفتند بچه هارا ما نگه می‌داریم؛تو برو؛ اما مادرم قبول نکرد. گفت بدون بچه ها، دلم به رفتن رضا نمی دهد. آخرش مارا هم با خودش برد. آن چند روزی که در مشهد بودیم، مادر مشغول رسیدگی به ما بود. به نظرم، از آن سفر، بیشتر خستگی برایش ماند تا لذت و آرامش؛ اما توی صورت مادر، هیچ چیز پیدا نبود. ذره ای نارضایتی را نمی شود در نگاهش خواند. مادرم هیچ وقت چیزی گله و شکایت نکرده است. اما وقتی کنار تابوت بابک گفت بابک جگرم را آتش زدی، فهمیدم حجم این درد خیلی سنگین است؛ آنقدر که صدای مادرِ همیشه ساکتم را درآورده است.» ** در باز می‌شود. آقای جمشیدی وارد میشود. قد بلند و لاغر اندام است، و پوست صورتش انگار آفتاب سوخته باشد، قرمز و ملتهب می نماید. به احترامش از جایم بلند میشوم سلام میدهم و دعوتش می کنم به نشستن. . 🍃@rahrovaneshg313
تقدیمتون✨👀
هدایت شده از ناشناس "رهروان عشق "
سلام و رحمت.. رفقا اون ناشناسم بالا نمیاد برام.. اگر حرفی حدیثی و.. دارید من اینجام..:))✋ https://harfeto.timefriend.net/16978906004855