eitaa logo
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
389 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
17 فایل
بسم‌رب‌المهدی❤️ کاردیگری‌ازدست‌این‌خادم‌بی‌دست‌وپابرمی‌آید؟ حالاکه‌رسیده‌ام‌به‌بودنت حالاکه‌صاحب‌روزگارم‌شده‌ای حالاکه‌آرزوی‌شیخ‌الائمه،سهم‌من‌شده‌است کاش‌بتوانم"صادقانه"خدمتگزارت باشم🥺 کپی؟حلالت‌هدف‌ما‌چیز‌دیگریست
مشاهده در ایتا
دانلود
ب نام محبوبم..❤️
_____ذکر روز_________ 🗓 چهارشنبه 📿 صد مرتبه «یا حَیُّ یا قَیّومْ» ،💚🌾✨، @rahrovaneshg313
مگه قرار نشُد چادر که سر میکنیم معنیش این باشه که زینت‌هامونُ از نآمحرم بپوشونیم؟! پس فلسفه این چادرایِ پر زرق و برق و دو کیلو آرایش چیه؟!💔 @rahrovaneshg313
سلام و رحمت..🌱 حالو احوالتون..؟؟! خسته نباشید..بلاخره هم اخر هفته رسید هاا..😊 راحت شدین‌تا شنبه..🙃☺️
رفقا... واقعاااا شرمندم دیروز نتونستم رمان بزارم..واقعا حال نداشتم..😢😞 در عوض امروز هفت تا پارت میدم..:))
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه ✨🕊 میگم این ها،فرهنگ و سرمشق ما هستن.چیزهایی رو که دیده و یاد گرفته‌ام ، میگم، و کسی زمینه داشته، با دیدن این وضع و حال علاقمند میشه که یه قدمی برای کشورش برداره. گاهی میشه سربازهای من می‌رن؛بعد از مدتی زنگ میزنن که میخوان بیان تو اون منطقه خدمت کنن. پس نتیجه میگیریم فرمانده خیلی تأثیر داره. فرمانده، اون نیست که بشینه و دستور بده. فرمانده ، وقتی دستور میده باید خودش جلوتر حرکت کنه. وقتی جلوی نیرو حرکت کنه، نیرو قوت قلب میگیره؛ روحیه میگیره ؛ شجاعتش بیشتر میشه. برای همینه که زمان جنگ ، خیلی از فرمانده های ما ، تو شروع عملیات شهید میشدن. با اینکه بهشون میگفتن شما فرمانده اید، باید عقب بمونید، اون ها قبول نمیکردن و همراه نیروهاشون جلو میرفتن. وقتی اونجا برف اومد، من تونستم بشینم سر جام و چند تا سرباز رو بفرستم که برف پارو کنن؛ بگم آقا، مگه نمی‌بینی دو متر برف اومده، ممکنه سقف رو بیارن پایین؟ وقتی این حرف رو بزنم ، مجبور میشن برن؛ حالا خواسته یا ناخواسته. اما وقتی خودم لباس بپوشم و برم پارو دست بگیرم ، دیگه نمیشه این سرباز هارو مگه داشت؛تا مرز کندن سقف پیش میرن. در پرسیدن یک سوال ، دودل هستم. خودکار را توی دستم میچرخانم. سوال را خط میزنم. دوباره اما کلمات را پر رنگ میکنم. ورق میزنم و دنبال سوال بعدی‌ام؛ ولی دوباره ورق را برمیگردانم و چشم می دوزم به همان سوال. سکوت اتاق ،فقط با قیژ قیژ صندلی ها خش بر میدارد. جوانک، چیزی با سردار می‌گوید. سردار جمشیدی می‌پرسد: سوال ها تموم شد؟ _نفس میگیرم و سرم را بلند می کنم. می‌گویم: سوالی هست که اصلا ربطی به بابک و این قضیه نداره. فقط خودم کنجکاو شده‌ام بدونم؛ اما نمیدونم بپرسم یا نه. نفسم تمام میشود. سردار، هر ده دستش را می گذارد روی میز، و حالا قندان و فنجان چای، در محاصره‌ی دستان اویند. می گوید: بپرس، خانم!بپرس! _بعضی ها میگن شما اونجا خط فکر جوون هارو عوض میکنید. اصلا همچین چیزی میشه؟, به همراهش نگاه می کند، و می خندند. به صندلی تکیه میدهد. دوباره نگاهش می‌پرد سمت آسمان گوشه‌ی پنجره: _ببینید.... درصد این، خیلی کمه نه من، نه هیچ‌کس دیگه نمی‌تونه اینکار رو بکنه. امروز،یه بچه کوچک، از همه چیز آگاهه؛ همه چی رو تشخیص می‌ده امروز، تو هر خانواده،یه بچه وجود داره که تو خطره ؛ یا احتمال به خطر افتادنش زیاده. . 🌱@rahrovaneshg313