eitaa logo
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
389 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
17 فایل
بسم‌رب‌المهدی❤️ کاردیگری‌ازدست‌این‌خادم‌بی‌دست‌وپابرمی‌آید؟ حالاکه‌رسیده‌ام‌به‌بودنت حالاکه‌صاحب‌روزگارم‌شده‌ای حالاکه‌آرزوی‌شیخ‌الائمه،سهم‌من‌شده‌است کاش‌بتوانم"صادقانه"خدمتگزارت باشم🥺 کپی؟حلالت‌هدف‌ما‌چیز‌دیگریست
مشاهده در ایتا
دانلود
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه ✨🕊 مادر می‌گوید: از وقتی بابک شهید شده، خونه هیچ وقت خالی از مهمون نمی‌شه. من هم سعی می‌کنم میزبان خوبی باشم؛ آخه مهمون بابکم هستن. بچم از بچگی عاشق مهمونی و شلوغ بود. داخل حیاط که می‌شوم، روی موزاییک ها خیس و آب است. از شاخ و برگ گلهای شمعدانی و اقاقیا، قطره های آب می‌چکد. چند گلدان گل، لبه‌ی حوض، سمت راست چیده شده،و یکی دو گلدان گل، روی تخته شنای بابک که طرف چپم است،دیده می‌شود. عادتم شده هر بار که می آیم، کمی توی این حیاط کوچک می‌مانم و خیره میشوم به وسایل ورزشش. صدای کشیده شدن لاستیک هایی که بابک به مچ پاهایش می بست و دور تا دور حیاط می‌کشیدش، و صدای پای کوبیدنش وقت طناب زدن،هنوز از ذهن این حیاط باک نشده. مادر به استقبالم می آید. وقتی می‌بیند مشغول تماشایم، می نشیند روی پله، و می گوید: هر روز، هم باشگاه میرفت، هم اینجا ورزش می کرد. همیشه هم نوار مداحی میذاشت؛ اونی که سلیم به زبون آذری می‌خونه زینب ،زینب ،زینب... صداش رو بلند می‌کرد و دوتا لاستیک زانتیا رو می‌بست و پاهاش، و از این سرِ حیاط می کشید تا اون سر حیاط. بعد دراز می‌کشید رو این تخت، وزنه ها رو بالا می‌برد. گاهی وقتها می‌گفتم« بابک، آخی سن جاوان سان بالا! نقد نوحه قولاقاسی سان؟ بیدامجی شاد نوار گوی.»¹ ___ «¹. آخه تو جوونی،بچه!چقدر نوحه گوش می‌کنی ؟کمی نوار شاد گوش کن» @rahrovaneshg313
اینم رمان..✨🌱
این عکسو باز کن لطفا...!!!!🙏🏻 اگھـــ اسم... عشقت بود عضو شو😄💛 ولی اگه نبود🙁🤍 عضو نشورفیق😔💔 (: ب عشقِ عِشقم عضو میشم:)) https://eitaa.com/rahrovaneshg313 ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎
سلام و رحمت.. حال شما؟!
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
اشك شهيد حزب الله بعد از شنيدن روضه خوانى حضرت زهرا( سلام الله علیها) چه عالمی دارند شهدا ...😔 ‌‌‌
از بعد از ظهری..ینی بعد اینکه این فیلمو دیدم..تا اذان مغرب همونطوری تو فکر بودمو گریم میگرفت..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه ✨🕊 می‌خندید که «یوخ، مامان!مونان چوخ خوشوم گلیر.»². بابک را تصور می‌کنم که دراز کشیده روی تخته،وزنه هارا بالا می‌برد و به اعتراض مادر می‌خندد. لابد مادر هم همین تصویر آمده توی ذهنش که قطره اشکی از صورتش قل میخورد پایین. به مادر گفته ام آذری بلدم و هر وقت که دوست دارد،آذری حرف بزند. حالا ساعت ها کنار هم می‌نشینیم،و مادر، آذری حرف می‌زند. اولین بار که الهام شنید، با تعجب به مادرش گفت«نیه تورکی دانشی‌سان؟حالی اولمور کی!»³؛ که مادر با رضایتی به دخترش نگاه کرد و گفت «یوخ، بابا!با شارر.»⁴؛که تصمیم گرفتم به خاطرش، آذری حرف زدن را هم یاد بگیرم. دست میگیرم به نرده، و از چهار پایه تا پله بالا می‌روم. کمتر از یک سال پیش، بابک، روی همین نرده ها نشسته بود و از این ور شیشه خیره شده بود به پدرش. خواهر و عمو ها و برادرها دوره‌اش کرده بودند تا در لحظه‌ی آخر، او را از رفتن منصرف کنند. بابک،گوشش به حرف های آن ها بود، و نگاهش به پدری که ظاهراً چشم به اخبار تلویزیون داشت؛ ____ «².نه، مامان! از این نوحه خیلی خوشم می‌آد.» «³. چرا ترکی حرف میزنی؟متوجه نمی‌شه که!» «⁴. نه،بابا!بلده.» @rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه ✨🕊 اما در دلش جنگی بر پا بود. آن شب، پاهای بابک برای خداحافظی به طرف پدر نرفته بود، و عوضش دویده بود سمت سوریه. نشسته ام توی سالن. تکیه داده‌ام به کاناپه‌ای که زمانی، جای ثابت بابک بوده. ده روز قبل از رفتنش، دندان درد شدیدی داشته. روی همین کاناپه دراز کشیده بوده که بردار و پدرش کیک به دست وارد می‌شوند. روی کاناپه، او را می‌بوسند و ۲۴ساله شدنش را تبریک می‌گویند. بابک برای شام نمی‌رود به آشپزخانه. امید می‌گوید:شام که نخوردی!دست کم بیا با کیک یه عکس بگیریم. بابک، همان جور که دستش را گرفته بوده روی صورتش، بلند می‌شود و میرود پیش خانواده‌اش. نزدیک شان که می‌شود، دست از صورتش برمیدارد و میزند. دور تا دورِ این سالن پر شده از عکس ها و دیپلم های افتخار . مدال های قهرمانی اش در رشته‌ی کیک بوکسینگ¹،گوشه و کنار قاب ها آویزان است. تا حالا هیچ عکسی از بابک ندیده ام که در آن نخندیده باشد؛جز یکی !بابک در تمام فضای این خانه حضور دارد و از تمام زوایا، مشغول تماشا کردن‌مان است. «¹.ورزشی رزمی؛مرکب‌های کاراته، بوکس،و...» @rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه ✨🕊 پدر وارد میشود. به احترامش بلند می‌شوم. پدرانه به نشستن دعوتم می‌کند. صبح گفته بودم «حاج آقا ، دیگه نوبتی هم باشه، نوبت شماست.».گفته بود«حاج خانم، حرف هاش تموم شد؟». گفته بودم «مصاحبه با مادر، مثل اعتراف گرفتن می‌مونه؛ به همون سختی؛ به همون شاقی.». و دوتایی خندیده بودیم. چهار زانو می‌نشینم مقابلش. مادر رفته آلبوم عکس هارا بیاورد. کمی از روند کارهایم برایش می‌گویم؛ این که تا الان با چه کسانی مصاحبه کرده ام و چه کسانی در فهرست هستند. یکی دو نفر را پیشنهاد می‌کند؛ از دوستان بابک‌اند. اسم‌شان را در دفترم یادداشت میکنم. مادر با چند آلبوم سن سال دار وارد اتاق می‌شود.خودم را روی فرش سُر میدهم جلوتر. پدر، متکایی زیر دستش میگذارد و خم می‌شود روی عکس‌ها. متکا، زیر فشار دستش چروکیده می‌شود. حالا سه جفت چشم هستیم که هر یک، گوشه ای از خاطرات گذشته را نظاره میکنیم. پدر، گاهی انگشت می‌گذارد روی تصویر کسی،و معرفی اش میکند. دوستان دوران جنگش هستند. خیلی ها شهید شده‌اند. خیلی ها را هم با سِمت و شغلی که الان دارند، معرفی می‌کند. _خب، از کجا شروع کنیم؟ @rahrovaneshg313