سلام..
شده دلتنگ کسی بشینو خبری ازش نداشته باشین..بعد مث ی بابا دوسش داشته باشین..
حستو بهم بگو..
https://harfeto.timefriend.net/16978906004855
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
سلام.. شده دلتنگ کسی بشینو خبری ازش نداشته باشین..بعد مث ی بابا دوسش داشته باشین.. حستو بهم بگو.. ht
هفت نفر دیدین..
اونوقت هیچی نمیگین؟؟💔🥺
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
سلام.. شده دلتنگ کسی بشینو خبری ازش نداشته باشین..بعد مث ی بابا دوسش داشته باشین.. حستو بهم بگو.. ht
متشکر بابت بودنتون..خیلی لطف کردید..:)🌱
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۷۸
کارهای قانونی انجام گیرد وگذرنامه ها آماده شود.بابک حال مادر را پرسیده ومادر سعی کرده بود گرفتگی صدایش را با تک سرفه ای دور کند و بگوید( هه یاخچیام بالا)کم حرف زده بودند؛ در حد سلام علیک و
احوال پرسی .بابک حال پدرش را پرسیده بود مادر چه می توانست بگوید جز اینکه نگران نباش او هم خوب است؟
بعد از قطع کردن تلفن چهره ی رنگ پریده ی همسرش یادش آمده بود وفکر رفتن های گاه وبیگاهش.چرا شوهرش مدام نفوس بد می زد؟مگر هر کس برود سوریه ،شهید می شود؟این همه آدم رفته اند دیگر!یعنی چه که محمد می گوید این پسر خودش گذاشته برای شهید شدن؟
دلش از مرور این حرف ها می لرزد.طبق عادت این سال ها پادردش ، کف دستش را روی کاسه ی زانو می گذارد ودورانی میچرخاند.انگار هزار تا سیم
داغ فرو کرده باشند توی زانویش. این دو روز برای اینکه فرصت فکرو خیال کردن به خودش ندهد.برای اینکه بچه هایش بی قراری مادر را نبینند یک بند کار خانه کرده. از صبح تا شب کار می کند،وشب تا صبح ،بخاطر زق زق
زانو هایش ، به سقف خیره می شود.مثل محمد که از بی خوابی پناه میبرد به سیاهی حیاط،وفقطاز سو سوی سیگارش می شود فهمید نشسته روی تخته شنای بابک.
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۷۹
تلفن زنگ می زند.به هوای اینکه بابک است خیز بر می داردسمت گوشی.خواهرش است این روز ها تمام کسانی که این خبر را شنیده اندزنگ می زنند.معلوم نیست برای دلداری یا سر در آوردن از چرایی رفتن بابک!
خواهر از حال بابک می پرسد؛اینکه زنگ زده یا نه .مادر خم می شود
وریشه های فرش را با سر انگشتانش صاف می کند.جواب سوال ها را یکی یکی می دهد.میگوید:می خوام برای بارک آش پشت پا درست کنم.کمر راست می کند.تی شرت بابک ،روی بند تکان می خورد،باید برش دارد وتوی کمدش بگذارد.بابک روی پاکیزه بودن لباس هایش حساس است .نبود بابک توی خانه ،مثل ریخته شدن مرکبی روی فرش است که هر چه میخواهی با فکر نکردن ودرباره اش حرف نزدن نادیده اش بگیری ،باز آن لکه به چشمت می آید.هربار پر رنگتر.
به در ودیوار خانه اش خیره می شود.به اتاق های تو در تو،به نقلی بودن آشپز خانه اش.بعد از سال ها زندگی کردن در یک اتاق کوچک ،این خانه برایش حکم قصر را دارد؛قصری که حضور بچه هایش ،منبع روشنایی اش بوده اند.حالا حس می کنداز نور خانه اش کم شده .
به سمت سالن قدم بر می دارد.می نشیندگوشه ی کمد ویترینی،جایی که بابک سال ها آنجا برای نماز خواندن قامت بسته .ده یازده
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313