eitaa logo
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
389 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
17 فایل
بسم‌رب‌المهدی❤️ کاردیگری‌ازدست‌این‌خادم‌بی‌دست‌وپابرمی‌آید؟ حالاکه‌رسیده‌ام‌به‌بودنت حالاکه‌صاحب‌روزگارم‌شده‌ای حالاکه‌آرزوی‌شیخ‌الائمه،سهم‌من‌شده‌است کاش‌بتوانم"صادقانه"خدمتگزارت باشم🥺 کپی؟حلالت‌هدف‌ما‌چیز‌دیگریست
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊 غبار دیده می شود.کش وقوس ها شروع می شود.پرده های اتوبوس برای دیدن چهره ی آلوده ی تهران کنار کشیده می شوند.ماشین ها،زیر نگاه مسافران رشت،تهران آرام آرام جلو می روند. قرار است بچه ها به قرنطینه بروند.یک روز در آنجا ماندن ، فرصت مهیا کردن مدارک وگذرنامه را هم می دهد.قرار است آنهایی که مدارک شان ناقص است،برگردانده شوند.این حرف ها دلهره می ریزد توی دل تک تک مسافرها؛نگران برگشت خوردنشان می شوند. قرنطینه، سالن بزرگ مستطیل شکلی ست با تخت های چند طبقه. پتوهای پاکیزه وبدون چروک ،پذیرای تن خسته ی مسافران است. همه دراز کش از هر دری گفت وگو می کنند. بابک ،کنج اتاق،روی تخت پایینی دراز کشیده وخیره شده به فنرهای تخت بالایی، حسین نظری، از تخت کناری، حواسش به بابک است.از همان روزهای اول آموزشی،متوجه کم حرف بودن وخجالتی بودن بابک شده بود؛ اما حالااین حجم از سکوت چه معنی می داد؟ از دیشب، هر بار چشمش به بابک افتاده او در حال خواندن قرآن بوده.یعنی بابک،به چه چیزی فکر می کرد که آن طور گریه می کرد؟وحالا دارد به چه چیزی فکر می کند که این طور به تخت خیره شده؟ میخواهد سوالی بکند.خودش را روی تخت جلو می کشد وخم @rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊 می شود سمتش.چشم های بابک بسته می شود.وسوال های حسین بی جواب می ماند. بعد از آشنایی در کلاس های لشکر خیلی وقت ها بابک زنگ می زدوسراغش را می گرفت یا دعوتش می کرد از انزلی بیاید رشت تا با هم جایی بروند،چیزی بخورند، گپی بزنند.تمام حرف های بابک حول وحوش رفتن به سوریه بود.و دغدغه اش،نابود شدن داعش.چقدر می ترسیدکه اسمش برای سوریه در نیاید،یا خواسته قلبی اش عملی نشود.هنوز صدای پرشور وهیجانش آن روزی که زنگ زدو گفت رفتنی شدیم،اسم مان توی فهرست اعزامی های چند روز دیگر هست،توی گوش حسین بود.خوشحالی بابک از آن سوی خط هم دیدنی بود. این چند روز مادر،گوشی را از خودش جدا نکرده. هر جا مادر هست، گوشی هم هست،هر جا گوشی هست حواس مادر هم همان جاست.این چند روز، بارها گوشی را برداشته به آنتنش نگاه کرده وبه درصد باقی مانده ی باتری اش.بارها گوشی را وارسی کرده که مبادا روی بی صدا باشد وبابک زنگ زده واو نشنیده باشد.دیروز بابک زنگ زد که به تهران رسیده،توی قرنطینه اند ومانده اند تا @rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊 کارهای قانونی انجام گیرد وگذرنامه ها آماده شود.بابک حال مادر را پرسیده ومادر سعی کرده بود گرفتگی صدایش را با تک سرفه ای دور کند و بگوید( هه یاخچیام بالا)کم حرف زده بودند؛ در حد سلام علیک و احوال پرسی .بابک حال پدرش را پرسیده بود مادر چه می توانست بگوید جز اینکه نگران نباش او هم خوب است؟ بعد از قطع کردن تلفن چهره ی رنگ پریده ی همسرش یادش آمده بود وفکر رفتن های گاه وبیگاهش.چرا شوهرش مدام نفوس بد می زد؟مگر هر کس برود سوریه ،شهید می شود؟این همه آدم رفته اند دیگر!یعنی چه که محمد می گوید این پسر خودش گذاشته برای شهید شدن؟ دلش از مرور این حرف ها می لرزد.طبق عادت این سال ها پادردش ، کف دستش را روی کاسه ی زانو می گذارد ودورانی میچرخاند.انگار هزار تا سیم داغ فرو کرده باشند توی زانویش. این دو روز برای اینکه فرصت فکرو خیال کردن به خودش ندهد.برای اینکه بچه هایش بی قراری مادر را نبینند یک بند کار خانه کرده. از صبح تا شب کار می کند،وشب تا صبح ،بخاطر زق زق زانو هایش ، به سقف خیره می شود.مثل محمد که از بی خوابی پناه میبرد به سیاهی حیاط،وفقطاز سو سوی سیگارش می شود فهمید نشسته روی تخته شنای بابک. @rahrovaneshg313
سلام‌ و رحمت..✋🙃
خسته نباشین..😊
حالو احوالتون؟؟!چخبراا..؟!
الان ک گوشی دستمه..🥲✋ حرف بزنیم؟؟!
هدایت شده از ناشناس "رهروان عشق "
یخورده من صحبت کنم..
تا حالا نشستی با خودت فکر کردی که من کی هستم ؟! - چرا باید سختی بکشم .؟ - چرا باید درس بخونم .؟ - چرا باید احترام بذارم .؟ + این همه توصیه‌هایی که خدا به من داده . اصلا برا چی ؟!