🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
🌱قصه دلبری (6) مدتی پیدایش نبود ،نه در برنامه های بسیج،نه کنار معراج شهدا. داشتم بال درمی آوردم .از
🌱قصه دلبری (7)
تا وارد شد،نگاهی انداخت به سرتاپای اتاقم و گفت:(چقدر آینه!از بس خودتون رو میبینن این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه).
از بس هول کرده بودم،فقط با ناخن هایم بازی میکردم.مثل گوشی در حال ویبره،می لرزیدم.خیلی خوشحال بود.به وسایل اتاقم نگاه میکرد. خوب شد عروسک پشمالو و عکس هایم را جمع کرده بودم.فقط مانده بود قاب عکس چهار سالگی ام.اتاق را گز میکرد،انگار روی مغزم رژه میرفت.جلوی همان قاب عکس ایستاد و خندید.چه در ذهنش میچرخید نمیدانم!نشست رو به رویم.خندید و گفت:(دیدید آخر به دلتون نشستم)😄
زبانم بند اومده بود.من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش میگذاشتم و تحویلش می دادم،حالا انگار لال شده بودم.خودش جواب خودش را داد:(رفتم مشهد،یه دهه متوسل شدم.گفتم:حالا که بله نمیگید،امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه،پاک پاک که دیگه به یادتون نیفتم.نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت:اینجا جاییه که میتونن چیزی رو که خیر نیست ،خیر کنن و بهتون بدن.نظرم عوض شد.دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید.
نفسم بند اومده بود ،قلبم تند تند میزد و سرم داغ شده بود.توی دلم حال عجیبی داشتم.حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد.انگار دست امام ع بود و دل من.😔
از نوزده سالگی اش گفت که قصد ازدواج داشته و دنبال گزینه مناسب بوده.دقیقا جمله اش این بود،(راست کارم نبودن،گیرو گور داشتن).گفتم:از کجا معلوم من به دردتون بخورم؟خندید و گفت:توی این سالها شما رو خوب شناختم. ،یکی از چیزهایی که خیلی نظرش را جلب کرده بود،کتاب هایی بود که دیده و شنیده بود میخوانم. همان کتاب های پالتویی روایت فتح،خاطرات همسران شهدا.میگفت:خوشم میاد شما این کتابا رو نخوندین بلکه خوردین.
فهمیدم خودش هم دستی بر آتش دارد.میگفت:وقتی این کتابا رو میخوندم ،واقعا به حال اونا غبطه میخوردم که اگه پنج سال ده سال حتی یه لحظه باهم زندگی کردن،واقعا زندگی کردن!اینا خیلی کم دیده میشه،نایابه!
من هم وقتی آن ها را میخواندم،به همین رسیده بودم که اگر الان سختی میکشند، ولی حلاوتی را که آن ها چشیده اند ،خیلی ها نچشیده اند.این جمله راهم ضمیمه اش کرد که گفت(اگه همین امشب جنگ بشه،منم میرم،مثل وهب.)میخواستم کم نیاورم،گفتم:(خب منم میام!)
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
🌱قصه دلبری (8)
منبر کاملی رفت مثل آخوندها، از دانشگاه و مسائل جامعه گرفته تا اهداف زندگی اش.از خواستگاریهایش گفت و اینکه کجاها رفته و هرکدام را چه کسی معرفی کرده،حتی چیزهایی که به آن ها گفته بود.گفتم:(من نیازی نمیبینم اینارو بشنوم.)میگفت:اتفاقا باید بدونین تا بتونین خوب تصمیم بگیرین.گفت:از وقتی شما به دلم نشستین،به خاطر اصرار خانواده و بقیه خواستگاریا رو صوری میرفتم .می رفتم تا بهونه ای پیدا کنم یا بهونه ای بدم دست طرف،میخندید که (چون اکثر دخترا از ریش بلند خوششون نمیاد، این شکلی میرفتم.اگه کسی هم پیدا میشد که خوشش میومد و میپرسید که آیا ریشاتون رو درست و مرتب میکنین ،میگفتم نه من همین ریختی میچرخم.
یادم میآید از قبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایی نمیکنم.مادرم در زد و چای و میوه آورد و گفت:حرفتون که تموم شد،کارتون دارم.از بس دل شوره داشتم،دست و دلم به هیچ چیز نمیرفت.
یک ریز حرف میزد و لابه لایش میوه پوست میکند و میخورد.گاهی با خنده به من تعارف میکرد:خونه خودتونه،بفرمایین.
زیاد سوال میپرسید.بعضی هایش سخت بود،بعضی هم خنده دار.خاطرم هست که پرسید:(نظر شما درباره حضرت آقا چیه؟)
گفتم:ایشون رو قبول دارم و هرچی بگن اطاعت میکنم.گیر داد که (چقدر قبولشون دارید؟)در آن لحظه مضطرب بودم و چیزی به ذهنم نمیرسید،گفتم؛((خیلی )).خودم را راحت کردم که نمیتوانم بگویم چقدر.زیرکی به خرج داد و گفت:اگه آقا بگن من رو بکشید، میکشید؟؟بی معطلی گفتم:(اگه آقا بگن،بله ).نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد.
او که انگار از اول بله را شنیده ،شروع کرد درباره آینده شغلی اش حرف زد.گفت دوست دارد برود تشکیلات سپاه،فقط هم سپاه قدس.روی گزینه های بعدی فکر کرده بود،طلبگی یا معلمی.هنوز دانشجو بود.خندید و گفت که از دار دنیا فقط یک موتور تریل دارد که آن هم پلیس از رفیقش گرفته و فعلا توقیف شده است.
پررو پررو گفت:اسم بچه هامونم انتخاب کردم:امیرحسین ،امیرعباس،زینب و زهرا).انگار کتری آبجوش ریختند روی سرم.هنوز نه به باره نه به دار!
یکی یکی در جیب های کتش دست میکرد.یاد چراغ جادو افتادم.هرچه بیرون میآورد، تمامی نداشت.با همان هدیه ها جادویم کرد:تکه ای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود،پلاک شهید، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت هایی که از لبنان و سوریه خریده بود.
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
🌱قصّه دلبری(9)
مطمئن شده بود که جوابم مثبت است. تیر خلاص را زد.صدایش را پایین تر آورد و گفت:(دو تا نامه نوشتم براتون:یکی تو حرم امام رضا ع یکی هم کنار شهدای گمنام بهشت زهرا )برگه ها را گذاشت جلوی رویم[[نامه ها در صفحات جلوتر هست]].کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آن ها.درشت نوشته بود.از همان جا خواندم،زبانم قفل شد:❤️
تو مرجانی،تو در جانی،تو مروارید غلتانی
اگر قلبم صدف باشد میان آن تو پنهانی❤️
انگار در این عالم نبود،سر خوش!مادر و خاله ام آمدند و به او گفتند:هیچ کاری توی خونه بلد نیست،اصلا دور گاز پیداش نمیشه.به پوست تخمه جابجا نمیکنه!خیلی نازنازیه. خندید و گفت:من فکر کردم چه مسئله مهمی میخواین بگین!اینا که مهم نیست!
حرفی نمانده بود.سه چهار ساعتی صحبت هایمان طول کشید.گیر داد که اول شما از اتاق بروید بیرون.پایم خواب رفته بود و نمیتوانستم از جایم تکان بخورم.
از بس به نقطه ای خیره مانده بودم،گردنم گرفته بود و صاف نمیشد.التماس میکردم:(شما بفرمایین،من بعد از شما میام) ول کن نبود،مرغش یک پا داشت.حرصم درآمده بود که چرا این قدر یک دندگی میکند.خجالت میکشیدم بگویم چرا بلند نمیشوم.دیدم بیرون برو نیست،دل به دریا زدم و گفتم:(پام خواب رفته)از سرِ لغزپرانی گفت:(فکر میکردم عیبی دارین و قراره سر من کلاه بره.)دلش روشن بود که این ازدواج سر میگیرد. نزدیک در به من گفت:(رفتم کربلا زیر قبه به امام حسین ع گفتم؛ برام پدرم کنید،فکر کنید منم علی اکبرتون!هر کاری قرار بود برای ازدواج پسرتون انجام بدید،برای من بکنید.😍
دلم را برد،به همین سادگی.پدرم گیج شده بود که به چیز این آدم دل خوش کرده ام.نه پولی،نه کاری،نه مدرکی،هیچ.تازه باید بعد از ازدواج میرفتم تهران.پدرم بااین موضوع کنار نمیآمد.برای من هم دوری از خانواده ام خیلی سخت بود.زیاد میپرسید:(تو همه اینا رو میدونی و قبول میکنی؟)
پروژه تحقیق پدرم کلید خورد.بهش زنگ زد:(سه نفر رو معرفی کن تا اگه سوالی داشتم،از اونا بپرسم. )شماره و نشانی دو نفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاهش را داده بود .وقتی پدرم با آن ها صحبت کرد،کمی آرام و قرار گرفت.نه که خوشش نیامده باشد،برای آینده زندگی مان نگران بود.برای دختر نازک نارنجی اش.حتی دفعه اول که او را دید،گفت؛(این چقدر مظلومه).باز یاد حرف بچه ها افتادم.محمد حسینی که امروز میدیدم،اصلا شبیه آن برداشت هایم نبود.برای من هم همان شده بود که همه میگفتند.
پدرم،کمی که خاطر جمع شد،به محمدحسین زنگ زد که(میخوام ببینمت )
قرار و مدار گذاشتند بریم دنبالش.هنوز در خانه دانشجویی اش زندگی میکرد.من هم با پدرومادرم رفتم.خندان سوار ماشین شد.برایم جالب بود که ذره ای اظهار خجالت و کم رویی در صورتش نمیدیدم.پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان،اسلامیه،و سیر تا پیاز زندگی اش را گفت:از کودکی اش تا ازدواج با مادرم و اوضاع فعلی اش.بعد هم گف دستش را گرفت طرف محمدحسین و گفت:(همه زندگیم همینه ،گذاشتم جلوت،کسی که میخواد دوماد خونه من بشه،فرزند خونه منه و باید همه چیز این زندگی رک یدونه).اوهم کف دستش را نشان داد و گفت؛(منم با شما روراستم).
تا اسلامیه از خودش و پدرومادرش تعریف کرد،حتی وضعیت مالی اش را شفاف بیان کرد.دوباره قضیه موتور تریل را که تمام دارایی اش بود گفت. خیلی هنم زود با پدرومادرم پسرخاله شد.
موقع برگشت به پیشنهاد پدرم رفتیم امامزاده جعفر ع.یادم هست بعضی از حرف ها را که میزد ،پدرم برمیگشت عقب ماشین را نگاه میکرد.از او میپرسید:(این حرفا رو به مرجان هم گفتی؟)گفت(؛بله،،)
در جلسه خواستگاری همه را به من گفته بود.مادرش زنگ زد تا جواب بگیرد.من که از ته دل راضی بودم.پدرم هم توپ را انداخته بود در زمین خودم.مادرم گفت:به نظرم بهتره چند جلسه دیگه باهم صحبت کنن).کور از خدا چه میخواهد دو چشم بينا....قار قار موتورش در کوچه مان پیچید.سر همان ساعتی که گفته بود رسید. چهار بعدازظهر یکی از روزهای اردیبهشت نمیدانم آن دسته گل را چطور با موتور این قدر سالم رسانده بود.مادرم به دایی ام زنگ زد که بیاید سبک سنگینش کند.شنیدم با پدرو دایی ام چه خوش و بش کردند.تا وارد اتاقم شد پرسیدم:(دایی تون نظامیه؟گفتم:از کجا میدونید؟خندید که از کفشش حدس زدم!برایم جالب بود،حتی حواسش به کفش های دم در هم بود.چندین مرتبه ذکر خیر پدرم را کشید وسط برای اینکه صادقانه سیر تا پیاز زندگی اش را برای او گفته بود.
هدایت شده از استوری مذهبی
23.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کاش بشود با معجزه ای برگردی عمو قاسم :)
- نشر بدید ، تگ میزارم .
@MATROK_724 [ جهت ارسال تگ ] .
هدایت شده از اِکیپ شهادت³¹³
رفقا
در گلزار شهدای کرمان
انفجار رخ داد💔
یا زهرا💔
هدایت شده از منتظࢪانظھوࢪ🇮🇷
بِسْمِ رَبِّ الشُّهَدٰاءِ وَ الصِّدِّیقِین ❤️🩹
سلام و رحمت 🌱
ولادت با سعادت بانوی دو عالم، پاره ی تن رسول الله، آرام جان علی، حضرت صدیقه ی طاهره سلام الله علیها رو خدمت همه ی شما بزرگواران تبریک و شاد باش عرض میکنم 💫
سالگرد شهادت سردار سرافراز میهن، جان فدا، سردار دلها، شهید سردار حاج قاسم سلیمانی رو تسلیت عرض میکنم 🖤🕊
وَلاتَحسَبن الذینَ قُتلوا فی سَبیل الله اَمواتا، بَل احیاء عند رَبِهم یُرَزقون
ان شاءالله امشب رأس ساعت 22 میخوایم به یاد سردار دلها شهید حاج قاسم سلیمانی یک شهید شناسی داشته باشیم 🕊
لازمه ی حضورتون ↯
وضو
یک کنج خلوت
یک حس و حال معنوی
اینجا منتظرتونیم🌸
خوشحال میشیم قدم بر سر چشمان ما بگذارید و حضور داشته باشید 🌱
برگزاریش با ما، انتشارش با شما :)
@montazeranezohoorrr313
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
رفقا در گلزار شهدای کرمان انفجار رخ داد💔 یا زهرا💔
دوباره انفجار😭
خدایا خودت کمک کن
هدایت شده از اِکیپ شهادت³¹³
رفقا
اینا میخوان مارو از این چیزا بترسونن نمیدونن ما مشتاق شهادتیم
حالا یک چیزی هم بگم
بین خودمون بمونه
لحظه انفجار هیچکس از جاش تکون نخورد و همینطوری بازم میگن بعد انفجار دارن راهشونو میرن که به مزار حاجی برسن
اره بچه ایرانی اینجوریه🇮🇷✌️🏻
#کرمان_تسلیت
#فور
#کپی_حرام