🔴 تصویری از شهیده فائزه رحیمی معلم دانشجو دانشگاه فرهنگیان نسبیه تهران که در حادثه تروریستی دیروز کرمان به شهادت رسید.
#کرمان_تسلیت
#انتقام_سخت
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
https://eitaa.com/black_ocean8
رفقا این کانال به سردار توهینکردن لطفا گزارش بزنید و تا میتونید انتشار بدید جهت گزارش زدن
+ مگه با آمریکا پدرکشتگی دارید؟!
_ آره قاسم سلیمانی ؛
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
https://eitaa.com/black_ocean8 رفقا این کانال به سردار توهینکردن لطفا گزارش بزنید و تا میتونید انت
دم تون حیدری فکر کنمکانالشون مسدود شد😌😉
Hossein Taheri hossein_taheri_tamome_mardom 128.mp3
زمان:
حجم:
7.12M
همهمردم دنیا ما رو میخونن دیونه، آره ما دیونه هستیم، بیخیال این زمونه😭
خودتون شارژ کنید🥺💔
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
📷 آتش قلب ما رو فقط انتقام خاموش میکنه
🔹انتقامی از جنس انتقام مختار. سخت،عمیق و در زمان مناسب که درس عبرتی بشه برای همه بدخواهان مردم ایران
#قدس_شریف
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
🌱قصه دلبری (10)
پدرم،کمی که خاطر جمع شد،به محمدحسین زنگ زد که(میخوام ببینمت )
قرار و مدار گذاشتند بریم دنبالش.هنوز در خانه دانشجویی اش زندگی میکرد.من هم با پدرومادرم رفتم.خندان سوار ماشین شد.برایم جالب بود که ذره ای اظهار خجالت و کم رویی در صورتش نمیدیدم.پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان،اسلامیه،و سیر تا پیاز زندگی اش را گفت:از کودکی اش تا ازدواج با مادرم و اوضاع فعلی اش.بعد هم گف دستش را گرفت طرف محمدحسین و گفت:(همه زندگیم همینه ،گذاشتم جلوت،کسی که میخواد دوماد خونه من بشه،فرزند خونه منه و باید همه چیز این زندگی رک یدونه).اوهم کف دستش را نشان داد و گفت؛(منم با شما روراستم).
تا اسلامیه از خودش و پدرومادرش تعریف کرد،حتی وضعیت مالی اش را شفاف بیان کرد.دوباره قضیه موتور تریل را که تمام دارایی اش بود گفت. خیلی هنم زود با پدرومادرم پسرخاله شد.
موقع برگشت به پیشنهاد پدرم رفتیم امامزاده جعفر ع.یادم هست بعضی از حرف ها را که میزد ،پدرم برمیگشت عقب ماشین را نگاه میکرد.از او میپرسید:(این حرفا رو به مرجان هم گفتی؟)گفت(؛بله،،)
در جلسه خواستگاری همه را به من گفته بود.مادرش زنگ زد تا جواب بگیرد.من که از ته دل راضی بودم.پدرم هم توپ را انداخته بود در زمین خودم.مادرم گفت:به نظرم بهتره چند جلسه دیگه باهم صحبت کنن).کور از خدا چه میخواهد دو چشم بينا....قار قار موتورش در کوچه مان پیچید.سر همان ساعتی که گفته بود رسید. چهار بعدازظهر یکی از روزهای اردیبهشت نمیدانم آن دسته گل را چطور با موتور این قدر سالم رسانده بود.مادرم به دایی ام زنگ زد که بیاید سبک سنگینش کند.شنیدم با پدرو دایی ام چه خوش و بش کردند.تا وارد اتاقم شد پرسیدم:(دایی تون نظامیه؟گفتم:از کجا میدونید؟خندید که از کفشش حدس زدم!برایم جالب بود،حتی حواسش به کفش های دم در هم بود.چندین مرتبه ذکر خیر پدرم را کشید وسط برای اینکه صادقانه سیر تا پیاز زندگی اش را برای او گفته بود.
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313