ما حتی روزهخوارهامونم مخالف اسرائیلن🍼😌
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
🌹#اسم_تو_مصطفاست #قسمت2 هوا نمور است اما این گل آفتاب باسماجت میان دوخط ابرویت جاخوش کرده می گفت
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت3
باد خبر را به گوش مادر بزرگ و پدر بزرگم رساند.آن ها که خانه شان چند کوچه آن طرف تر بود ،خود را رساندند درمانگاه و درمیان اشک و ناله و آه،پیشانی ام بخیه خورد.
چندسال بعد که پدر از جبهه آمد به دلایل شغلی منتقل شد تهران.
آمدند خیابان آزادی،خیابان استاد معین.اما من نیامدم،ماندم خانه مادربزرگ که صدایش میکردم عزیز.
پیرزنی دوست داشتنی باصورتی گرد،قد متوسط و کمی تپل که من و سجاد،نوه های اولش بودیم و عزیزدردانه.
مادربزرگ آن قدر دوستم داشت و دوستش داشتم که وقتی خانواده ام به تهران کوچ کردند،پیش او ماندم.خانه اش کوچک بود و جمع و جور،اما پر از صفا و صمیمیت .شب ها کنارش میخوابیدم و بوی حنای موهایش را به سینه میکشیدم.دست هایم را حلقه میکردم دور گردنش تا برایم قصه بگوید:قصه چهل گیس،ماه پیشونی،ملک خورشید و ملک جمشید.
تا پیش دبستانی پیش او بودم.هرروز صبح زود برای نماز بیدار میشد.
از لانه مرغ ها تخم مرغ برمیداشت،آب پز میکرد و همراه نانی که خودش پخته بود،لقمه پیچ میکرد و با مشتی نخودچی و کشمش یا چهارمغز،در کیسه ای می بست و کیسه را در کیفم میگذاشت و راهی ام میکرد.
ظهر که زنگ میخورد می آمد دنبالم،از سرایدار تحویلم میگرفت و به قهوه خانه پدربزرگ میبرد.داخل قهوه خانه میز و صندلی های چوبی سبز رنگ بود و رادیوی چهار موج قدیمی که همیشه خدا روشن بود و پدربزرگ در آنجا چای،کباب ،لوبیا،زیتون پرورده و ماست چکیده میفروخت.
بعد که میخواستم بروم کلاس اول دبستان,مرا به تهران آوردند.
اسباب بازی هایم را همان جا گذاشتم،مخصوصا عروسکم،خانم گلی،را تا هروقت برگشتم بتوانم با آن ها بازی کنم.
سال اولی که به مدرسه رفتم،مدرسه ام در خیابان دامپزشکی بود.ما مستأجر بودیم.
تهران را دوست نداشتم . دلم هوای شمال و آن باران های ریز ریز را داشت ، همان هوایی که عطر مادر بزرگ را داشت .صدای دریا در گوشم بود و هوس گوش ماهی هایی را داشتم که وقتی به گوش می چسباندی ، صدای دریا را میشنیدی . بابا خانه را عوض کرد و رفتیم خیابان هاشمی . چهار سال آنجا ماندیم.
باز هم من و سجاد هوای شمال را داشتیم .تا پایان دبستان ، هنوز امتحان های ثلث سوم تمام نشده میرفتیم مخابرات و به عزیز خبر میدادیم که بیشتر از یکی دو امتحانمان نمانده و بابابزرگ را راهی کند .بابابزرگ می آمد،یکی دوشب می ماند ،بعد من و سجاد را برمیداشت و با خودش میبرد شمال.
🔸ادامه دارد...
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت4
باز خانه مادربزرگ بود و مرغ و خروس و اردک و تخم مرغ دو زرده و نان های دوبار تنور و بازی با غاز ها و اردک ها وخواندن کتاب و نشستن کنار درگاهیِ پنجره و تماشای بارانی که گرده افشانی میکرد و عطری غریب به سینه مان میپاشید.
((خونه ی مادر بزرگه،هزار تا قصه داره!))
خانه ای که فوقش هفتاد متر بود و حیاطش به زور دوازده متر،اما برای ما باغ بهشت بود.تابی فلزی گوشه حیاط بود که وقتی سوارش میشدیم،ما را با خود تا دل ابرها می برد.
بازی ما بچه ها،هفت سنگ و قایم با شک و گرگم به هوا بود .
عصرها زن ها روی ایوان خانه ها می نشستند و بساط چای به پا میکردند.
مادربزرگ هم گاه خانه ی یکی از آنها میرفت یا دعوتشان میکردکه بیایند.
در این دورهمی های زنانه روی چراغ خوراک پزی،شیرینی گوش فیل و خاتون پنجره و نان نخودچی میپختند.
خانه مادربزرگ همیشه از تمیزی برق میزد.این تمیزی از او به مادرم هم ارث رسیده و حالا من هم سعی میکنم این مورثه را حفظ کنم.مادربزرگ برای نماز صبح که بلند میشد دیگر نمیخوابید.
حیاط را آب و جارو میکرد،سفره صبحانه را می انداخت و با چای ونان و پنیر خانگی و گردو و حلوا ارده مغز دار،از همه پذیرایی میکرد.بعد موهایم را آب و شانه میزد.انگار با بافتنشان آرام و قرار میگرفت.این عادتش بود.
مادر بزرگ سفره باز بود و مهربان. روزی نبود که خانه کوچکش رنگ مهمان را نبیند . شاید هم برای اخلاق و رفتار پدربزرگ بود. هر که از روستا برای کار و خرید می آمد،خانه سید ابراهیم ایستگاه استراحتش میشد. پدربزرگ اهل شعر و شاعری هم بود و مادربزرگ هم دل و دماغ شنیدن داشت. بعد ها هم که تو اورا شناختی،بابابزرگم را میگویم،مریدش شدی .میرفتی شمال تا از او برنج بخری و برای فروش بیاوری تهران.به قول خودت شده بود مرادت . چقدر از رفتار و کردارش تعریف میکردی! از اینکه چطور کباب چنجه درست میکند،چطور گوشت هارا در اناردان میخوابانَد،چقدر ضرب المثل بلد است و دکانش چه دود و دمی دارد! آن قدر مریدش شدی که بعدها اسم جهادی ات را گذاشتی سید ابراهیم.
اولین بار که از زبانت شنیدم وقتی بود که از سوریه آمده بودی.
گفتم:((توکه اسم بابابزرگ من رو روی خودت گذاشتی،حداقل فامیلی اش رو هم میگذاشتی!چرا گذاشتی سید ابراهیم احمدی؟
خب میگذاشتی سید ابراهیم نبوی!))
خندیدی،از همان خنده های معصومانه ای که حالم را خوب میکرد:((مارو بگو که گفتیم زنمون رو خوشحال کردیم.باشه،رفتم اونجا فامیلی ام رو عوض میکنم و میذارم نبوی تا خوشحال تر بشی.))
🔸ادامه دارد...
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت5
میگویند کسانی که درحال احتضارند،همه زندگیشان به سرعت برق و باد از جلوی چشمانشان میگذرد.من آمده ام تا از دیدار تو جان بگیرم،اما به همان سرعت،گذشته از جلوی چشمانم میگذرد.
بیان این همه خاطره باعث نشده آن گُل آفتاب روی صورتت جا به جا شود.پس این دلیلی است بر سرعت عبور همه این یاداوری ها در حافظه ای که بعد از رفتن تو کمی گیج میزند.
سال ۱۳۷۴ بود که از تهران رفتیم کهنز ،شهرکی نزدیک شهریار و شدیم یکی از ساکنان آنجا. کم کم در همین شهرک قد کشیدم.
آن روزها دو کانکس در محله مان زیر نور آفتاب برق میزد :یکی ۲۴ متری و دیگری ۳۶ متری.
این دو کانکس چسبیده به هم بود و حسینیه ای را تشکیل میداد. یکی از این کانکس هارا داده بودند به خواهر ها و شده بود پایگاه و یکی را هم داده بودند به برادر ها.
یک کانکس دیگر هم بود که شده بود آشپزخانه.
آن روزها من هم پایم باز شده بود به پایگاه خواهران،اما چون سنم کم بود اجازه نمیدادند عضو بسیج شوم. من و دوستم زهرا هم وقتی دیدیم عضومان نمیکنند،شدیم مسئول خرید پایگاه.
مثلا اگر شیرینی میخواستند ،چون کهنز شیرینی فروشی نداشت،باهم میرفتیم شهریار،شیرینی میخریدیم و می آمدیم.
از کهنز تا شهریار پنج شش کیلومتر راه بود که یا با آژانس می رفتیم یا با سواری، ایام فاطمیه هم می رفتیم داخل گروه سرود و در سوگ خانم فاطمـه زهرا سه مرثیه و سرود می خواندیم. پانزده ساله که شدم فعالیتم بیشتر شد. حالا دیگر مسئول پایگاه خواهران حاضر شده بود مسئولیت های جدی تری به من بدهد. سال اول دبیرستان بودم که با یکی از فرماندهان بسیج، خانمی که همسر شهید بود، به جنوب کشور رفتیم، فکر کن آقامصطفی! رفته بودم جاهایی را می دیدم که پدرم سال ها آنجاها جنگیده بود و مجروح شده بود، اما برای ما جز مهربانی سوغاتی از جبهه نیاورده بود. همان جا عشقم به شهدا، به همه آنهایی که به دنبال مهتاب می دویدند و خودشان می شدند ماه، بیشتر شد. فکر کن شـب کـه بـه چشم انداز نگاه می کردی، اگر خـوب نگاه می کردی، می دیدی چقدر ماه شب چهارده روی زمین است! وقتی برگشتم انگار چند سال بزرگ تر شده بودم.
بالاخره این یک گل آفتاب از وسط ابروانت رفت و اخم تو باز شد.. روی سنگ سرد جابه جا می شوم و با دور تندتری گذشته را مرور می کنم...
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد ...
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
میتونین اینجوری برین خونه شوهر..؟
«شهید رضا شکری پور»
#ازدواج_به_سبک_شهدا 💍
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
9.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اندکی صبر سحر نزدیک است...
نابود خواهید شد | תהרוס אותך
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
2.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شهید آوینی: راه قدس مرد جنگ میخواهد!
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313